۱۶۰ مطلب توسط «Raphael ‌‌ » ثبت شده است

فردا کنکور دارم

آره فردا کنکور دارم و خیلی تحت فشار و استرس شدیدم 

فقط امیدوارم یه چیز خوب قبول شم و از یسری چیزا فرار کنم

برعکس بقیه تمام زندگی من ب کنکور وابستس و هیچ راه فراری ندارم 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 1 July 21

    DARKLIGHT


    In the end
    When I was full of hallucination and fear
    When I bloomed like snowdrops
    Somewhere I lost my innocence
    And my childhood...
    Under the tree which I buried my desire and hope
    You called me devil
    But I was an angel with dark ring
    You couldn't realize my darkness
    And my dusky feathers
    I was a black swan
    In the world where people loved white 

  • ۹
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 29 June 21

    تنها شاخه ای ادریسی طلب کرد

    او شاخه ای ادریسی طلب کرد

    با تمام قلبش و روحی که سخت زخمی بود

    شاخه ای ادریسی طلب کرد

    با هرآنچه در لبهایش پرورش میداد

    لبخندی که بسیار شکننده بود

    و چشم هایی که 

    آخرین قطرات زندگی را حمل میکرد

    و دست هایی که مدام درهم می پیچید 

    با آخرین توان درخواست کرد...

     او را دیوانه نامیدند

    و گفتند عقلی برایش نمانده

    او را به آنچه در او نبود متهم

    و هرآنچه که بود را از او دریغ کردند

    با هر کلمه ترکی را 

     در قلبش 

    و هم در حصار چشم هایش حس میکرد

    او تنها شاخه ای ادریسی میخواست...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 28 June 21

    بوسه های شبح وار

    در آخرین نفس های شب غرق میشدم 

    دستی ساکت درد هایم را نوازش میکرد

    لحظه ای خودم مردم 

    ثانیه ای 

    و بعد نفس های مسمومم را 

    به خوابِ بیداری هدیه دادم 

    شمعی کنج روحم روشن بود

    انگار کسی برای مرگم عزاداری میکرد

    واپسین دقایقی بود که خود را زندگی میکردم

    ترک های لبخند را حس میکردم 

    که عمیق تر میشوند

    و حجم دلتنگی که در آغوشم میگیرد

    شباهنگ ناگهان فریاد زد

    من از خواب پریدم

    بوسه ای شبح وار مرا درهم درید 

     

  • ۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 28 June 21

    بیمارستان روانی باغ بهشت <------توضیحات

     

    میخواستم راجب پست بیمارستان روانی باغ بهشت صحبت کنم

    این اگر بشه قراره یه کتاب باشه و همکاری من و یکی دیگس ک باید ببینم کی قبول میکنه

    میخواستم ببینم نظرتان راجبش چیه؟

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 27 June 21

    گل ادریسی یا هورتانسیا

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 25 June 21

    بیمارستان روانی باغ بهشت

    چرا هرروز ازم میخوای گلدون ادریسی آبی جدیدی بیارم؟ اوه...تو اون لاله هارو سوزوندی؟

    "همه چیز دلیل نداره دکتر...مثل تولد من...

    خودت چی فکر میکنی؟ ادریسی....آبی...

    گاهی ما به چیزهایی وابسته میشیم که مارو به گذشته وصل میکنه...حتی شاید به چیزی که تو زندگی قبلیمون عزیز بوده...اون وقته که مثل کنه بهش میچسبیم و رهاش نمیکنیم دکتر

    ادریسی آبی یه دلیله دکتر...یه دلیل...اون سمیه ولی نمی کشه...آزارت میده...زخمی میشه...خودت خودتو زخمی میکنی ولی همچنان گلبرگاشو می بوسی...من تو زندگی قبلیم با بوسیدن ادریسی مردم 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 24 June 21

    شبی که خورشید طلوع کرد

    نمیدانم این چه حسی ست که شبیه شب پره ای در گلویم پر پر میزند و من را به آسمانی می کشاند که شاید هرگز وجود نداشته ولی جسم زمینی ام...خاک میخواهد نه تکه ابری که او را در خود بغلتاند و پیچش هوایش او را سبک تر از آنچه هست کند...اما زمینی وجود ندارد...زمینی نیست...

    تنها  مردابی ست که روزی زیر خاک های مرده آن قلبم را دفن کرده بودم و و اکنون تبدیل به لجنزاری شده که نی های وهم را می پروراند و تلالو ماه را پس میزند...مردابی که شاید روزی شاهد لبخند کودکی بوده که معصومانه خود را در آغوشش جا داده...

    منی که دو نیم میشوم.. روحی که آسمان را می طلبد و جسمی که خاک را میخواهد...منی که دو نیم شده ام...روحی که در آسمان پرواز میکند و جسمی که در مرداب غرق میشود..منی که دو نیم شده بودم...روحی که در میان ستاره ها گم شد و جسمی که از آن نیلوفری در مرداب رویید

     

    ۶ دقیقه کوفتی بداهه نویسی

    و بعد ۲۰ دقیق دنبال عکس گشتم!

    و به خودم گفتم احمق اول عکسو انتخابمیکردی ، و بعد یادم اومد وقتی بداهه مینویسم و حتی موضوع هم بداهس ب چه روش کوفتی ای باید بدونم چ عکسی لازمه؟ خلاصه ک آره.. خلاصه این شد

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 22 June 21

    عروسک پارچه ای هرگز زندگی نکرد

    میدونی مامان؟ 

    تو و بابا هیچوقت نفهمیدین 

    که چطور مثل قاتلای حرفه ای که

    ردی از کارشون به جا نمی مونه 

    دارین منو میکشین 

    تو و بابا هیچوقت سعی نکردین منو درک کنین 

    فقط خواستین یه پل برای بالارفتن بسازین 

    یه بلیط های کلس برای پز دادن 

    و یه مترسک برای خالی کردن عقده هاتون 

    مامان...من خستم...دارم جون میدم...ولی نفس می کشم

    مامان من نابود شدم

    یه مشت خاکستر

    شنیدم که دکتر به یکی میگفت اگر افسردگیم همینطور ادامه پیدا کنه 

    چند وقت دیگه میمیرم

    دیگه نمیتونم راه برم...

    حرف بزنم...

    مامان من دارم درد می کشم

    دلم میخواد فقط تموم شه 

    من دیگه هیچی نمیخوام مامان

    اینو به بابا هم بگو 

    من ازتون هیچی نمیخواستم

    من فقط میخواستم زندگی کنم

    شاد باشم 

    مثل بقیه بچه ها بخندم

    ولی شما مغزم برا رویاهای کریستالیتون پر کردین

    حتی اجازه ندادین ناراحت باشم

    و این حجم ناراحتی روی هم تلمبار شد

    مامان ....دیگه تو و بابا رو دوست ندارم 

    برام پدری نکرد

    مادری نکردی مامان

    کاش یتیم بودم...شاید زندگیم بهتر بود

    بعد از این که منو بخاطر آرزوهام و همجنس گرا بودنم 

    کتک زدی و چند سال تخریب کردی ...میدونی چند ساله بستریم؟ 

    مامان...بابا...الان که کلی آرامبخش دزدیدم

    و دارم دونه دونه میخورمشون 

    میخوام یه چیزی بهتون بگم

    دوستون دارم

    و متاسفم که اون بچه ای که میخواستم نبودم 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 21 June 21

    بنگ

     

    _ امروز چطوری؟ حالت بهتره؟

    +بد؟ خوب؟خوشحالم؟ نمیدونم....میخندم ولی اصلا شبیه شاد بودن نیست 

    _خب این عادیه....درست میشه ولی خودت باید تلاش کنی. تو خودت اومدی اینجا....الان یک سال گذشته، نمیخوای بری؟ 

    +برم؟ کجا؟ برای چی برم؟ برم که بدترم کنن؟ برم که آخرش مثل لهستانی ای که دست هیتلر افتاده تیکه پارم کنن؟برای چی برم وقتی هیچی عادی نیست؟ 

    _پس میخوای چیکار کنی؟ تو حتی نمیخوای خوب شی و کمکی در بارش نمیکنی! 

    +میخوام تمومش کنم ، جوری که انگار هرگز وجود نداشته ، و کسایی ک دیده بودنش هم...اونا خیلی دیر میفهمن که وجود نداره 

    _میخوای....خودکشی کنی؟ 

    +به نوعی ، همه فکر میکنن کشتن جسم وحشتناک ترین و پایان دهنده ترینه...تاحالا دیدی کسی روح و روانشو بکشه؟ این دقیقا چیزیه که اتفاق می افته 

    _اما چرا؟ 

    +امید مثل هروئینه....تو بهش معتاد میشی و بعد که برای همیشه از دستش میدی از شدت درد خماری میمیری....

    تلاش کردن مثل ساخت قایق برای روزای طوفانیه...وقتی تلاش نکنی غرق میشی و میمیری...

    بودن کلی آدم خوب دورت و دوست...مثل غذا خوردنه...غذا که نخوری میمیری....

    من خیلی وقته که بار ها مردم دکتر...دیوارای این آسایشگاه بی خطر تر از موجوداتین که اون بیرونه...وقتی جسمم نمیمیره ترجیح میدم توی این قوطی سفید روحمو بکشم...

    _اما با مردن روحت چیزی عوض نمیشه! 

    +میدونی؟ عصب درد روحم هنوز کار میکنه و از بین نمیره...باید روحمو خاموش کنم مثل شمعی که تا الان فقط سوزوند 

    دکتر...مراقب این خودکشیای خاموش باش چون نمیشه به سادگی جلوشونو گرفت....و هروقت یه دختر بچه رو دیدی که چشماش کدر شده بود نگرانش شو...از من خیلی وقته گذشته...

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 19 June 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان