۱۶۰ مطلب توسط «Raphael ‌‌ » ثبت شده است

Anhedonia

راستش دلتنگم 

دلتنگ تمام آدمای گذشتم 

دلتنگ چشم زمردین 

دلتنگ چومی

دلتنگ میتسوری

دلتنگ خیلیا 

حس میکنم گم شدم

 

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 27 August 24

    Masked woman and the gone star

     

    چشم‌هاش از نور ماه خالی بود...مدت زیادی بود که به گوی نقره ای بالای سرش نگاه نکرده بود و گرد ستاره ای که دورش پیچیده بود براش ارزش بیشتری داشت. 

    اون روزی که گرگ از حصار گذشت و سر نرمش رو روی پاهای گذاشت فهمید قراره ماه رو فراموش کنه و با به دندون گرفته شدن قلب سیاه کوچولوش به یقین رسید که خدای زمینیش رو پیدا کرده. 

    مدت زیادی گذشت..چیزی حدود ۱۴ هزارسال و گرگ همچنان اونو بین بازوهاش پنهان میکرد و حالا اون درخشش خودش رو داشت...اما یه روز یکدفعه گرگ رفت و برنگشت...به حصار خیره شده بود...گرگ برنمیگشت و گرد ستاره ای که تا جنگل کشیده شده بود خبر از دور و دورتر شدنش میداد. 

    حالا چشم‌هاش خالی و سیاه بود و درخشش کمرنگش از بین رفته بود...ماهی بالای سرش نبود و تاریکی جنگل اونو آهسته غرق میکرد. 

    به حصار خیره بود..منتظر...با امیدی که میدونست ناامید میشه و دردی که ترک های زیادی روی بدن سرامیکی‌ش ایجاد میکرد. میدونست این ترک آخرین ترکه...میدونست ستارش بی هیچ مخالفتی ترکش کرده...مثل بقیه ی ستاره هایی که توی آسمون چشمک می‌زدن و از آسمون رفتن.

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 25 August 23

    شب های تاریک

     

    بسته سیگار سوبرانی مشکیمو از تو کشو با فندک نقره ای که با دست طراحی شده بود برداشتم و به ساعت نگاه کوچیکی انداختم ، حدود ده دقیقه دیگه میرسید و با همون ماسک بی حسی که روی چهره متحیر و کنجکاوش کشیده بود روبروم تا صبح مینشست و توی دفتر کاهی قطوری که به زور توی سامسونتش جا میشد یادداشت مینوشت. 

    بسته سیگار رو کنتر پنجره گذاشتم و به اشپزخونه کوچیک خونه رفتم تا چیزی برای مهمون ساکتم آماده کنم. بسته اسپرسو رو از توی کمد برداشتم و بعد آماده کردن دستگاه بدون روشن کردنش به سمت در رفتم و بازش کردم ، اونجا بود با دستی ک برای در زدن بالا اومده. متعجب بهم خیره شد و من به سمت اشپزخونه برگشتم و قهوه ساز رو روشن کردم و جواب نگاه خیرشو کوتاه دادم: همیشه سروقت میای....نیازی به حدس زدن نبود. سر تکون داد و به سمت اتاق رفت و منم چند دقیقه بعد با یه فنجون اسپرسو غلیظ بدون شکر وارد اتاق شدم و فنجون رو روی میز جلوش گذاشتم و به سمت تخت رفتم و بعد گذاشتن زانوهام روی تشک نرم پنجره رو باز کردم و لبش نشستم. مشخص بود با این کارم همزمان استرس و تعجب رو تجربه میکنه و نمیدونه چی بگه پس قبل این که کلمات بی هدف از بین لباش فرار کنن شروع به گفتن ادامه حرف های شر های قبلی کردم.

    "فکرم میکنم فوریه بود...احتمالا اوایلش و شاید زیاد بحث میکردیم ولی رابطه بینمون درحال رشد بود ما همزمان دوتا جوون احمق احساسی و هم پیرمردهای عاقل کمحرف بودیم...بستگی به زمانش داشت!

    سوالی بهم نگاه کرد و من سریع جواب دادم: زمانی که ناراحت میشدم شبیه بچه ها رفتار میکردم و با قهر و بدعنقی نشونش میدادم و این تقریبا هر یک روز درمیون تکرار میشد و اون هم وقتایی که به بقیه نزدیک میشدم مثل پیرمردهای غرغرو میشد

    به آسمون خیره شدم...صدایی جز صدای حرکت قلم قدیمی رو دفتر کاهی وینتیج مهمون کم حرفم سکوت رو نمی‌شکست. 

     

    To be continued

  • ۹
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 11 February 23

    Little black swan

    لباس باله ی مشکیشو پوشید و و منتظر قوی سفید موند تا حاضر بشه. اجرا چند دقیقه دیگه شروع میشد و زمان زیادی نداشتن... هندفریشو توی گوشش گذاشت و وویس همیشگی رو پلی کرد و چشماشو بست. حتی با وجود پرده های ضخیم قرمز بازهم میتونست تیزی نگاهشو بین تماشاگرها حس کنه. 

    بعد از حدود ۱۵ دقیقه همزمان با تموم شدن وویس صدای مجری رو شنید که تماشاگرها به تماشای اجرا دعوت کرد و آهنگ دریاچه قو از بلندگوها پخش شد. نفس عمیقی کشید و گوشی و هندزفریشو توی کیف همراهش گذاشت و آخرین نگاه رو به قوی سیاه توی آیینه انداخت و روی صحنه رفت. تک تک حرکات رو با ظرافت تمام جلوی چشمای خمار و سنگینش انجام داد و آخرین حرکت رو وقتی به چشماش خیره شده بود انجام داد و به لبخند کوچیک روی لبش لحظه ای نگاه کرد و برای ازدست ندادن تمرکزش ازش چشم برداشت و بعد تعظیم به پشت صحنه برگشت و به اتاقش رفت. سریعتر لباسهاش رو عوض کرد و بعد پوشیدن هودی اورسایز مشکیش و شلوار دودی و کلاهش از اتاق خارج شد و به سمت خروجی پا تند کرد. 

    بعد از خروج از ساختمون دیدش که روی پله ها ایستاده و با دسته گل رز سرخ و دستی که بازشده منتظره تا بغلش کنه...لبخند زد و به سمتش رفت و توی بغلش و بوی گل سرخ حل شد. 

    -سلام قوی سیاه کوچولو

     

     

     

    آهنگ جدید نذاشتم این به نظرم بهترین بود

  • ۵
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 19 January 23

    Ashes

     

    Laying in the silence

    Waiting for the sirens

    Signs, any signs I'm alive still

    I don't wanna lose it

    But I'm not getting through this

    Hey, should I pray? Should I pray, yeah

    ?To myself? To a God

    To a savior who can

    Unbreak the broken

    Unsay these spoken words

    Find hope in the hopeless

    Pull me out of the train wreck

    Unburn the ashes

    Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet

    Pull me out of the train wreck

    Pull me out, pull me out, pull me out, ah

    Pull me out, pull me out

    Underneath our bad blood

    We've still got a sanctum, home

    Still a home, still a home here

    It's not too late to build it back

    'Cause a one-in-a-million chance

    Is still a chance, still a chance

    And would take those odds

    Unbreak the broken

    Unsay these spoken words

    Find hope in the hopeless

    Pull me out of the train wreck

    Unburn the ashes

    Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet

    Pull me out the train wreck

    Pull me out, pull me out, pull me out, ah

    Pull me out, pull me out, pull me out

    You can say what you like, don't say I wouldn't die for you

    I, I'm down on my knees and I need you to be my God

    Be my help, be a savior who can

    Unbreak the broken

    Unsay these reckless words (find hope in the hopeless)

    Pull me out of the train wreck

    Unburn the ashes

    Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet

    Pull me out of the train

    Pull me out, pull me out, pull me out wreck

    Pull me out, pull me out, pull me out, ah

     

     


     

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 30 June 22

    Red

    تو شبای سردی ک تنهایی می‌گذشت و من ب ماه خیره میشدم تو اومدی...مثل گلای سفید تو حیاط خونمون ک وقتی بچه بودم همیشه کنارشون می‌نشستم و باهم ماهو تماشا میکردیم..تو اومدی و دستامو گرفتی...بغلم کردی و حسش کردم...امنیتو و این ک یکی منو میبینه...یه کهکشان دور...یه ستاره قرمز...با چشمایی که از کل ستاره ها درخشان ترن...ما پیش همیم...با کلی دیوار...با کلی تفاوت...چقدر این فاصله ها قراره بمونن؟ بیشتر شن یا کمتر؟ 

    مهم نیست اگه ستاره ها داغن...اگه بسوزم...مهم اینه که دستام بالاخره ستاره سرخو لمس میکنن 

    شاید یه روز به جای این فضانورد سرگردون تو فضای بین ستاره ای یه ستاره قرمز درخشان پیدا کنی و خوشحالتر شی...اون روز قول میدم با لبخند بهتون نگاه کنم و آروم روی یه سیاره ی خالی و سرد بشینم و دوباره به ماه خیره شم

  • ۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 25 June 22

    گفتگو با طعم اسپرسو

     

    هلو گایز چطورین؟

    راستش هیچ انرژی ای برای نوشتن ندارم ولی میخوام تا شب اگر بشه ی پست طولانی بزارم ک داستان طوره و انرژی زیادی میخواد و طبق معمول انگست و سد انده یکم اسپویل؟

    I can't sleep 

    Homesick 

    I just wanna

    Stop right next to you

  • ۱۷
  • نظرات [ ۶۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 15 April 22

    میشه لطفا؟

    میشه لطفا بیاین جمله یا متنایی ک حالتونو وقتی خوب نیستین بهتر میکنن یا چیزی ک خوندین و اینجوری بوده رو برام اینجا کامنت کنین؟ نیاز دارم واقعا بهش...

    مشی دکتر از قبل از عید زنگ میزنم حتی ب خودش جواب نمیده و داروهامم اثری ندارن و نیاز دارم ی جوری کنترل کنم خودمو 

    از طرفی با د تا از دوستام دعوام شده و خوب نیستم چون نمیخوام هیچکدومشونو از دست بدم و یکیشون با اون یکی مثل این ک مشکل داره و...

    واقعا نیاز ب یکم آرامش و چیزای قشنگ دارم 

    ناامیدم نکنین....

  • ۷
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 13 April 22

    آخرین کلمه آخرین جمله آخرین حرف آخرین روز

    میشه یه خواهش ی بکنم؟ 

    همتون بیاین و فک کنین این آخرین روز زندگیمه...بیاین آخرین حرفاتونو بگین...بهش جدی فک کنین ولی چیزی نیست قرار نیست الان بمیرم فقط میخوام بشنومش..

    و البته حرفایی ک بعد از مردنم خطاب ب خودم و بقیه میگین

    قرار نبود بیام ولی نیاز دارم این حرفا رو بشنوم

    لطفا هیچ چیز دیگه ای نگین و کاری ک گفتم بکنین و کامنتای نامربوط به پست جواب داده نمیشه 

     


    دانلود ویدیو

  • ۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 11 April 22

    Drowning so deep Alice

    When I'm drowning so deep deep deep 
    Under the world I'm drowning 
    They walk up and I'm watching them walking ,smiling ,breathing ,laughing
    But I'm drowning deeper and deeper 
    It feels like I'm going out of reality 
    I can't feel anything , I'm drowning more and more...they can't see I'm so far from their world 
    I didn't experienced any thing but pain , sadness, sick and psychotic thoughts 
    Would they forget me? Does anyone remember me? I've never felt safety but it's been a while...someone? I think...that Person...make me feel I'm safe like no matter what's going on 
    But still I'm drowning deeper
    I'm sorry that I'm sick I'm sorry that I'm a negative bulk...I'm sorry that everyone would be worried all the time because of me...
    Now I'm so deep inside the of ocean 
    Now no one won't be worried 
    I'm so fragile...with a lot of flaws...
    Now everything is ok
    Now I'm not alive ...my dear Alice 

    This is the last letter of us

     


    دانلود ویدیو

     

    پ.ن.۱. نویسنده روانیتون مینویسه!(وای کصخندم)... آره خلاصه...ی مدت نیستم بخاطر اتفاقای این چن روز نیست برمیگرده به تقریبا یک ماه اخیر و خب...نمیدونم چی پیش میاد فقط میدونم نیاز دارم ی مدت نباشم و منظورم از نبودن دقیقا هیچ جاس! نه وات نه تل نه وب نه...البته ممکنه یکم تل باشم ولی قطعا جواب هیچکسو نمیدم ...قول میدم کلی تو لونا دایری بنویسم و وقتی اومدم کلی پست بزارم! در حال حاضر به خدا اعتقاد ندارم ولی میتونین برام دعا کنین هم کنکور هم کصشرای دیگه... مراقب خودتون باشین!...راستش میخواستم بهتون بگم شکوفه های باغ بهشت ولی یه چن وقتی هست به این نتیجه رسیدم ک هیچکس لیاقت اینو نداره که گل من باشه پس...خدافظ آدمای دور حصار!

    پ.ن.۲. عه یادم رف بگم! آخرین نامه آلیس نوشته شد... پاک کردن اشکام-

    اینو یکی دو هفته پیش نوشته بودم یادم رفت پست کنم الان تو نوتم دیدمش 

    آره خلاصه عکسشم با قبلیا فرق داره خاک بر سرم الان درست میکنم 

    پ.ن.۳. میدونم زیادی رکم ولی....کامنتارو هم باز نمیکنم چون حوصله هیچکدومتونو ندارم ^^

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 2 April 22
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان