_ امروز چطوری؟ حالت بهتره؟

+بد؟ خوب؟خوشحالم؟ نمیدونم....میخندم ولی اصلا شبیه شاد بودن نیست 

_خب این عادیه....درست میشه ولی خودت باید تلاش کنی. تو خودت اومدی اینجا....الان یک سال گذشته، نمیخوای بری؟ 

+برم؟ کجا؟ برای چی برم؟ برم که بدترم کنن؟ برم که آخرش مثل لهستانی ای که دست هیتلر افتاده تیکه پارم کنن؟برای چی برم وقتی هیچی عادی نیست؟ 

_پس میخوای چیکار کنی؟ تو حتی نمیخوای خوب شی و کمکی در بارش نمیکنی! 

+میخوام تمومش کنم ، جوری که انگار هرگز وجود نداشته ، و کسایی ک دیده بودنش هم...اونا خیلی دیر میفهمن که وجود نداره 

_میخوای....خودکشی کنی؟ 

+به نوعی ، همه فکر میکنن کشتن جسم وحشتناک ترین و پایان دهنده ترینه...تاحالا دیدی کسی روح و روانشو بکشه؟ این دقیقا چیزیه که اتفاق می افته 

_اما چرا؟ 

+امید مثل هروئینه....تو بهش معتاد میشی و بعد که برای همیشه از دستش میدی از شدت درد خماری میمیری....

تلاش کردن مثل ساخت قایق برای روزای طوفانیه...وقتی تلاش نکنی غرق میشی و میمیری...

بودن کلی آدم خوب دورت و دوست...مثل غذا خوردنه...غذا که نخوری میمیری....

من خیلی وقته که بار ها مردم دکتر...دیوارای این آسایشگاه بی خطر تر از موجوداتین که اون بیرونه...وقتی جسمم نمیمیره ترجیح میدم توی این قوطی سفید روحمو بکشم...

_اما با مردن روحت چیزی عوض نمیشه! 

+میدونی؟ عصب درد روحم هنوز کار میکنه و از بین نمیره...باید روحمو خاموش کنم مثل شمعی که تا الان فقط سوزوند 

دکتر...مراقب این خودکشیای خاموش باش چون نمیشه به سادگی جلوشونو گرفت....و هروقت یه دختر بچه رو دیدی که چشماش کدر شده بود نگرانش شو...از من خیلی وقته گذشته...