Masked woman and the gone star

 

چشم‌هاش از نور ماه خالی بود...مدت زیادی بود که به گوی نقره ای بالای سرش نگاه نکرده بود و گرد ستاره ای که دورش پیچیده بود براش ارزش بیشتری داشت. 

اون روزی که گرگ از حصار گذشت و سر نرمش رو روی پاهای گذاشت فهمید قراره ماه رو فراموش کنه و با به دندون گرفته شدن قلب سیاه کوچولوش به یقین رسید که خدای زمینیش رو پیدا کرده. 

مدت زیادی گذشت..چیزی حدود ۱۴ هزارسال و گرگ همچنان اونو بین بازوهاش پنهان میکرد و حالا اون درخشش خودش رو داشت...اما یه روز یکدفعه گرگ رفت و برنگشت...به حصار خیره شده بود...گرگ برنمیگشت و گرد ستاره ای که تا جنگل کشیده شده بود خبر از دور و دورتر شدنش میداد. 

حالا چشم‌هاش خالی و سیاه بود و درخشش کمرنگش از بین رفته بود...ماهی بالای سرش نبود و تاریکی جنگل اونو آهسته غرق میکرد. 

به حصار خیره بود..منتظر...با امیدی که میدونست ناامید میشه و دردی که ترک های زیادی روی بدن سرامیکی‌ش ایجاد میکرد. میدونست این ترک آخرین ترکه...میدونست ستارش بی هیچ مخالفتی ترکش کرده...مثل بقیه ی ستاره هایی که توی آسمون چشمک می‌زدن و از آسمون رفتن.

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 25 August 23

    میبی کامبک؟

    نمیدونم فک کنم وقتشه برگردم 

    دلم برای یکی دو نفر تنگ شده 

    و از طرفی باید حواسم به یسری چیزا باشه ظاهرا

  • ۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 10 July 23

    .Happy birthday to me

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 27 February 23

    شب های تاریک

     

    بسته سیگار سوبرانی مشکیمو از تو کشو با فندک نقره ای که با دست طراحی شده بود برداشتم و به ساعت نگاه کوچیکی انداختم ، حدود ده دقیقه دیگه میرسید و با همون ماسک بی حسی که روی چهره متحیر و کنجکاوش کشیده بود روبروم تا صبح مینشست و توی دفتر کاهی قطوری که به زور توی سامسونتش جا میشد یادداشت مینوشت. 

    بسته سیگار رو کنتر پنجره گذاشتم و به اشپزخونه کوچیک خونه رفتم تا چیزی برای مهمون ساکتم آماده کنم. بسته اسپرسو رو از توی کمد برداشتم و بعد آماده کردن دستگاه بدون روشن کردنش به سمت در رفتم و بازش کردم ، اونجا بود با دستی ک برای در زدن بالا اومده. متعجب بهم خیره شد و من به سمت اشپزخونه برگشتم و قهوه ساز رو روشن کردم و جواب نگاه خیرشو کوتاه دادم: همیشه سروقت میای....نیازی به حدس زدن نبود. سر تکون داد و به سمت اتاق رفت و منم چند دقیقه بعد با یه فنجون اسپرسو غلیظ بدون شکر وارد اتاق شدم و فنجون رو روی میز جلوش گذاشتم و به سمت تخت رفتم و بعد گذاشتن زانوهام روی تشک نرم پنجره رو باز کردم و لبش نشستم. مشخص بود با این کارم همزمان استرس و تعجب رو تجربه میکنه و نمیدونه چی بگه پس قبل این که کلمات بی هدف از بین لباش فرار کنن شروع به گفتن ادامه حرف های شر های قبلی کردم.

    "فکرم میکنم فوریه بود...احتمالا اوایلش و شاید زیاد بحث میکردیم ولی رابطه بینمون درحال رشد بود ما همزمان دوتا جوون احمق احساسی و هم پیرمردهای عاقل کمحرف بودیم...بستگی به زمانش داشت!

    سوالی بهم نگاه کرد و من سریع جواب دادم: زمانی که ناراحت میشدم شبیه بچه ها رفتار میکردم و با قهر و بدعنقی نشونش میدادم و این تقریبا هر یک روز درمیون تکرار میشد و اون هم وقتایی که به بقیه نزدیک میشدم مثل پیرمردهای غرغرو میشد

    به آسمون خیره شدم...صدایی جز صدای حرکت قلم قدیمی رو دفتر کاهی وینتیج مهمون کم حرفم سکوت رو نمی‌شکست. 

     

    To be continued

  • ۹
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 11 February 23

    آرزوی من

    آرزوی من تویی

    مال من بمونی عزیزدلم...به هرقیمتی 

    عاشقتم ستارهِ من

  • ۱۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 27 January 23

    Little black swan

    لباس باله ی مشکیشو پوشید و و منتظر قوی سفید موند تا حاضر بشه. اجرا چند دقیقه دیگه شروع میشد و زمان زیادی نداشتن... هندفریشو توی گوشش گذاشت و وویس همیشگی رو پلی کرد و چشماشو بست. حتی با وجود پرده های ضخیم قرمز بازهم میتونست تیزی نگاهشو بین تماشاگرها حس کنه. 

    بعد از حدود ۱۵ دقیقه همزمان با تموم شدن وویس صدای مجری رو شنید که تماشاگرها به تماشای اجرا دعوت کرد و آهنگ دریاچه قو از بلندگوها پخش شد. نفس عمیقی کشید و گوشی و هندزفریشو توی کیف همراهش گذاشت و آخرین نگاه رو به قوی سیاه توی آیینه انداخت و روی صحنه رفت. تک تک حرکات رو با ظرافت تمام جلوی چشمای خمار و سنگینش انجام داد و آخرین حرکت رو وقتی به چشماش خیره شده بود انجام داد و به لبخند کوچیک روی لبش لحظه ای نگاه کرد و برای ازدست ندادن تمرکزش ازش چشم برداشت و بعد تعظیم به پشت صحنه برگشت و به اتاقش رفت. سریعتر لباسهاش رو عوض کرد و بعد پوشیدن هودی اورسایز مشکیش و شلوار دودی و کلاهش از اتاق خارج شد و به سمت خروجی پا تند کرد. 

    بعد از خروج از ساختمون دیدش که روی پله ها ایستاده و با دسته گل رز سرخ و دستی که بازشده منتظره تا بغلش کنه...لبخند زد و به سمتش رفت و توی بغلش و بوی گل سرخ حل شد. 

    -سلام قوی سیاه کوچولو

     

     

     

    آهنگ جدید نذاشتم این به نظرم بهترین بود

  • ۵
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 19 January 23

    あなたの歯の間

    صرفا جهت زنده کردن وبم-

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 17 January 23

    تو...شیرین ترینه من

    درست در روزهایی که آخرین تقلای جوانه روحم به خاکستر می نشست باران بارید...بارانی که روح دوباره ای به وجود خسته و چشم های نابینایم که سالها در تاریکی مطلق فرو رفته بودند بخشید و دست هایم را گرفت...مرا آغوشش حل کرد و با بوسه های شفابخشش تکه ای از زندگی را به قلب خسته ام چسباند...

    تو آمدی و دنیای سیاه و سفیدم را با لبخند رنگارنگت زنده کردی...تو آمدی و با بوسه هایت بوته ی لبخند را روی لب‌هایم کاشتی...آمدی و هرگز دیر نشد و ابتهاج برای اولین بار اشتباه کرد...آمدی و جای تمام سیگارهایم را گرفتی...در سرد ترین شب ها به دور روح خسته ام پیچیدی و گرمای وجودت را آهسته به آن تزریق کردی...

    دست هایت را به من بده...چشم هایت را به من بدوز...تنها به من لبخند بزن...و ببین چگونه برای تو جان میدهم

    دوست دارم♡

     

     

     

    اوکی خب عام...شت استرس گرفتم...

    این کام اوته درواقع... و خب...اره عا...نفس عمیق-

    من و ایشون ینی دیان تو رابطه ایم... خلاصه ک اره...

     

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 27 September 22

    سلامی دوباره

    سلام دوستان چطورین؟ 

    یه مدت نبودم برگشتم 

     

  • ۷
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 24 September 22

    Ashes

     

    Laying in the silence

    Waiting for the sirens

    Signs, any signs I'm alive still

    I don't wanna lose it

    But I'm not getting through this

    Hey, should I pray? Should I pray, yeah

    ?To myself? To a God

    To a savior who can

    Unbreak the broken

    Unsay these spoken words

    Find hope in the hopeless

    Pull me out of the train wreck

    Unburn the ashes

    Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet

    Pull me out of the train wreck

    Pull me out, pull me out, pull me out, ah

    Pull me out, pull me out

    Underneath our bad blood

    We've still got a sanctum, home

    Still a home, still a home here

    It's not too late to build it back

    'Cause a one-in-a-million chance

    Is still a chance, still a chance

    And would take those odds

    Unbreak the broken

    Unsay these spoken words

    Find hope in the hopeless

    Pull me out of the train wreck

    Unburn the ashes

    Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet

    Pull me out the train wreck

    Pull me out, pull me out, pull me out, ah

    Pull me out, pull me out, pull me out

    You can say what you like, don't say I wouldn't die for you

    I, I'm down on my knees and I need you to be my God

    Be my help, be a savior who can

    Unbreak the broken

    Unsay these reckless words (find hope in the hopeless)

    Pull me out of the train wreck

    Unburn the ashes

    Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet

    Pull me out of the train

    Pull me out, pull me out, pull me out wreck

    Pull me out, pull me out, pull me out, ah

     

     


     

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 30 June 22
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان