نمیدانم این چه حسی ست که شبیه شب پره ای در گلویم پر پر میزند و من را به آسمانی می کشاند که شاید هرگز وجود نداشته ولی جسم زمینی ام...خاک میخواهد نه تکه ابری که او را در خود بغلتاند و پیچش هوایش او را سبک تر از آنچه هست کند...اما زمینی وجود ندارد...زمینی نیست...

تنها  مردابی ست که روزی زیر خاک های مرده آن قلبم را دفن کرده بودم و و اکنون تبدیل به لجنزاری شده که نی های وهم را می پروراند و تلالو ماه را پس میزند...مردابی که شاید روزی شاهد لبخند کودکی بوده که معصومانه خود را در آغوشش جا داده...

منی که دو نیم میشوم.. روحی که آسمان را می طلبد و جسمی که خاک را میخواهد...منی که دو نیم شده ام...روحی که در آسمان پرواز میکند و جسمی که در مرداب غرق میشود..منی که دو نیم شده بودم...روحی که در میان ستاره ها گم شد و جسمی که از آن نیلوفری در مرداب رویید

 

۶ دقیقه کوفتی بداهه نویسی

و بعد ۲۰ دقیق دنبال عکس گشتم!

و به خودم گفتم احمق اول عکسو انتخابمیکردی ، و بعد یادم اومد وقتی بداهه مینویسم و حتی موضوع هم بداهس ب چه روش کوفتی ای باید بدونم چ عکسی لازمه؟ خلاصه ک آره.. خلاصه این شد