میدونی مامان؟ 

تو و بابا هیچوقت نفهمیدین 

که چطور مثل قاتلای حرفه ای که

ردی از کارشون به جا نمی مونه 

دارین منو میکشین 

تو و بابا هیچوقت سعی نکردین منو درک کنین 

فقط خواستین یه پل برای بالارفتن بسازین 

یه بلیط های کلس برای پز دادن 

و یه مترسک برای خالی کردن عقده هاتون 

مامان...من خستم...دارم جون میدم...ولی نفس می کشم

مامان من نابود شدم

یه مشت خاکستر

شنیدم که دکتر به یکی میگفت اگر افسردگیم همینطور ادامه پیدا کنه 

چند وقت دیگه میمیرم

دیگه نمیتونم راه برم...

حرف بزنم...

مامان من دارم درد می کشم

دلم میخواد فقط تموم شه 

من دیگه هیچی نمیخوام مامان

اینو به بابا هم بگو 

من ازتون هیچی نمیخواستم

من فقط میخواستم زندگی کنم

شاد باشم 

مثل بقیه بچه ها بخندم

ولی شما مغزم برا رویاهای کریستالیتون پر کردین

حتی اجازه ندادین ناراحت باشم

و این حجم ناراحتی روی هم تلمبار شد

مامان ....دیگه تو و بابا رو دوست ندارم 

برام پدری نکرد

مادری نکردی مامان

کاش یتیم بودم...شاید زندگیم بهتر بود

بعد از این که منو بخاطر آرزوهام و همجنس گرا بودنم 

کتک زدی و چند سال تخریب کردی ...میدونی چند ساله بستریم؟ 

مامان...بابا...الان که کلی آرامبخش دزدیدم

و دارم دونه دونه میخورمشون 

میخوام یه چیزی بهتون بگم

دوستون دارم

و متاسفم که اون بچه ای که میخواستم نبودم