۱۶۱ مطلب توسط «Raphael ‌‌ » ثبت شده است

Breathes

در بی حسی مطلق قدم میزنم 

انگار احساسات کم و رنجورم را

گوشه ای بی غرض به قتل رسانده ام 

و جسد بی جانشان را 

زیر آخرین درخت سبز وجودم 

به خاک سپرده ام 

به راستی 

کدام یک را باور کنم؟ 

منی ک کنج جهان مانند لاشه ای 

آهسته میپوسد 

یا منی ک نفس میکشد...حرف میزند...

کدام را باور کنم؟

نفس هایم آهسته تر شده 

چشم هایم بی روح تر

لبخند های آبرنگی ام کمرنگ تر

تنها نفس میکشم

و دیگران نامش را زندگی می گذارند...

 

  • ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 19 November 21

    Flower disorder +دستخطم

    کاش میشد این گلهارو بهت هدیه بدم عزیزم...

     


    دانلود ویدیو

  • ۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 22 October 21

    هودی قرمز

    هودی آبیتو پوشیدی و از خونه بیرون اومدی ، بدون چتر....هنزفریتو توی گوشت گذاشتی و اهنگو پلی کردی ، مگه نمیدونی من از این کار بدم میاد؟ توجهت باید مال من باشه حتی اگر دیر باشه...

    آروم آروم قدم میزنی وقتی همه دارن میدوئن...صورتت هیچ حسی رو منتقل نمیکنه،  کاش میتونستم دستاتو بگیرم و اینقدر تو چشمات خیره شم تا لبخند بزنی...دستاتو توی جیبت فرو میکنی و سرتو پایین میندازی ، چرا با خودت اینکارو میکنی؟ زندگی کن...حتی به جای من 

    روی نیمکت روی پل میشینی و به آدما خیره میشی آدمایی که انگار هیچ رنگی ندارن و بارونی که می باره کدر ترشون میکنه...این پلو یادته؟ اولین بوسه...به دختر بچه ای که پالتوی قرمز پوشیده خیره میشی...منو یاد هیگانبانای سرخ می ندازه

    زمزمه میکنی"هیگانبانا" ، ظاهرا منو خیلی خوب شناختی...آهنگ برای بار دهم پخش میشه و اون بچه هنوز تنها ایستاده و آروم میلرزه...سیگارتو در میاری و روشنش میکنی ، حالا صورتت توی دود محو شده...با این که خیلی قشنگه اما میدونی که ازش متنفرم...کاش سیگار بودم 

    از جات بلند میشی و میری رو لبه ی پل میشینی و به دختر بچه نگاه میکنی که انگار آروم گریه میکنه و به آدمایی که از بارون فرار میکنن با التماس خیره شده...روبروت می ایستم و به چشمات خیره میشم...و تو به دختر بچه نگاه میکنی 

    چشماتو میبندی...بازشون میکنی و به من نگاه میکنی

    بعد چند سال بالاخره لبخندتو دیدم...دستاتو دور گردنم حلقه کردی

    و آمبولانس کسی رو که هودی آبیش حالا قرمز بود با خودش برد

     

    دارکلایت

     

    2ending 

    پک عمیقی ب سیگاری که مثل خودم خاکستری شده میزنم، تو سیگار دوست داشتی، ولی نه برای من. الان که نیستی جلومو بگیری، بذار خودم ب حال خودم سیگار بکشم...

    فیلتر تموم شده شو زیر پام له میکنم و سمت لبه ی پل میرم. به آبای تموم نشدنی زیر پام خیره میشم. شاید همه اشکای من اینجا جمع شدن. میتونم بی قراری شونو برای اینکه دوباره بهشون برگردم، ببینم. ب دختر بچه و پالتوی قرمزش خیره میشم. شاید آخرین بار باشه که تصویرش تو ذهنم نقش می بنده...

    دوباره به رود پر آب زیر پل خیره میشم. سمت پل می ایستم و چشمامو می بندم.

    بازشون میکنم. جلوم ایستادی. آسمون سیاه چشمات جلوم ایستاده. کجا رفته بودی؟ برای ابدی کردن قولت برگشتی؟ همون قولی که تا ابد با هم بمونیم؟ حتی بعد مرگ...؟

    لبخند میزنم و به آخرین اشکم اجازه ی ریزش میدم. دستامو دور گردنت حلقه میکنم و ب بوسه می گیرمت.

    خودمو به عقب هول میدم...با من میای...مرگ توی آب میتونست انقدر حس رهایی باشه...؟

     

    الا

    دانلود موریک

  • ۱
  • نظرات [ ۴۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 17 October 21

    زیر درخت

    به چشم هات خیره شدم و تو به کتابی که بین دستات گرفته بودی دقیقا ۱۳۶۷ روز گذشته و من هنوز به تو نگاه میکنم و به لب هایی که به ندرت لبخند میزنن،  به دستت که رو چمنه خیره میشم ، کاش میتونستم دستتاتو بگیرم و تا ابد به قفلش نگاه کنم ، کاش میتونستم ولی میدونی که...زند،ی با من بد قهر کرده 

    هودی آبیت زیادی برای هوای سرد امروز نازکه...آفتاب میتابه اما سرمای امروز اومده که بمونه. کاش میتونستم بدن لاغرتو تو بغلم حل کنم میترسم سرما بخوری. دیروز برای بار هزارم یواشکی گریه کردی...ولی خوشحالم که بارون بارید و کسی نفهمید ، تو باید قوی بمونی تو به من قول دادی ، کاش بارون بودم...

    آهنگی که زمزمه میکنی زیادی برای خوندن دردناکه و چشمات زیادی برای گریه نکردن شیشه ای شده عزیزم...زیر درختی نشستیم که هیچ خاطره ای باهاش نداریم...میخوای خاطره های جدید بسازی؟ 

    روی چمنا دراز کشیدی و به آسمون نگاه میکنی...داری به من فکر میکنی؟ نمیدونم کاش باهام حرف بزنی...کتاب و میبندی ، منم دراز میکشم...به من نگاه میکنی...داری به من نگاه میکنی؟

    موهای کوتاه و چتریای نامرتبت هنوز مثل قبلن...کاش بتونم مرتبشون کنم...از قطره اشکی که از چشمات چکید متنفرم...بلند میشی و لباستو میتکونی و دور و دور تر میشی

    وقتی که رفتی کتابتو رو سنگ قبرم جا گذاشتی

     

     

    قولم به چومی

     

     

    دانلود موریک

  • ۰
  • نظرات [ ۶۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 15 October 21

    جدال چشم و ستاره

    به ستاره ها خیره شده بودی

     چشم هات پر از درخششی بود که زیباتر از هر ستاره ای منو به دوردست ها میبرد 

    کاش منو میدیدی  که هر ثانیه چطور توی موهات غرق میشم 

    توی چشم هات نفس می کشم 

    و با لبخندت میمیرم 

    کاش میتونستم دوباره دست های کوچیکتو تو دستام بگیرم 

    ولی زندگی هیچوقت منو نمیدید....

  • ۰
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 12 October 21

    انتخاب های پرتقالی

    ما انتخاب میکنیم و باید عواقبش رو بپذیریم 

    انتخاب ها مثل جاده های به هم مرتبطین که ما رو یه جایی در نهایت میرسونن که یا انتظارش رو داریم یا نه 

    انتخاب های ما هستن که ما رو می سازن حتی انتخاب های اشتباه! انتخاب های پرتقالیه من!

    من همیشه از پرتقال بدم می اومد ولی انتخابای من همیشه پرتقالی بود...ترجیح دادن خوشحالی دیگران به خوشحالی خودم که اشتباه ترین کار ممکنه...ما یک بار زندگی میکنیم و یک بار انتخاب میکنیم که میخوایم چیکار کنیم و چه تاثیری بزاریم...ما انتخاب میکنیم تا در نهایت انتخاب بشیم...به عنوان بهترین، بدترین ، زیباترین،  مفیدترین و...

    همیشه به انتخاب هام فکر میکنم...انتخابای پرتقالی ای که به اعتیاد به نارنگی تلخ منجر شد! اعتیاد به غم و اندوه

    شاید بارو نکردنی باشه ولی این ماییم که تصمیم میگیریم که چه احساسی داشته باشیم و چه چیزی رو حس کنیم و چه چیزی رو حس نکنیم...ما انتخاب میکنیم و من انتخاب کردم و شاید بهم تحمیل شد اونم توسط نیمه ی تاریکی که عاشق غم و اندوه بود 

    من انتخاب کردم که خدارو دیگه باور نکنم ولی این چیزی از انسانیت کم نمی کنه...شاید فقط...نمیدونم...آتئیست بودن یکم مشکله 

    تمام زندگیمون توی دایره ای میدویم که پایانی نداره یه چرخه ی عمیق و عظیم که فقط وقتی می ایسته که زمین بخوریم...میدویم چون انتخاب کردیم و به انتخابمون پایبندیم و یا مجبوریم که پایبند باشیم...و تصمیماتی که دیگران برامون میگیرن مثل بسته شدن دستامون به طنابیه که اون سرش به اسب رم کرده ای وصل شده که انگار زندگیش به تاختن تو این دایره بستگی داره...و این دردناک ترین راه برای دویدنه...یعنی کشیده شدن! 

    اما این کشیده شدن نتیجه ی کوتاه اومدن نابجا و کنارگذاشتن خودمونه که باعث میشه وقتی ما تصمیم نگیریم دیگران برامون انتخاب کنن انتخاب هایی که ممکنه مزخرف تر از پرتقال و نارنگی تلخ باشه

    انتخابایی که ما رو از خود واقعیمون دور میکنه و فردی رو می سازه که نمی شناسیم،  مثل نگاه کردن یه بازی ویدئویی که خودتی ولی خودت نیستی...

     

    پ.ن. این روزا زیاد دچار از هم گسستگی و فروپاشی میشم

    پ.ن. فکر کنم پریا یه جایی گم شده و بعد مرده و من الان نمیدونم چیکار کنم 

    پ.ن. اسم گل بالا داوودیه 

    پ.ن. دلم برای کلاغا تنگ شده 

    پ.ن. از چومی خبر دارین؟

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱۰۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 3 October 21

    جدال بین جوهر و قلم

    قلم قدیمی و زنگ زده ای که پدربزرگش قبل از مرگش به او داده بود را برداشت و به تمام چیزهایی که در مغز خالیش پر میزد فکر کرد ، چیزهایی که شاید نامرئی بود...واقعا نامرئی بودند؟ یا او نمی خواست افکار تیره ای که مانند بید مغزش را می‌جویدند را قبول کند؟ 

    شاید باید مینوشت شاید باید قوی تر میشد تا از تمام زنجیرهایی که او را محدود میکرد میگذشت اما چطور؟ چگونه افکار کثیفی که بعد از آن روزهای تاریک به جسم نحیفش حمله میکرد را کنترل میکرد؟  جنون که آهسته در چشم هایش جوانه میزد  روحی که در عمیق ترین چاله ی افکارش به قتل رسید به فراموشی سپرده شد 

    در اتاق دوازده متری خاک گرفته اش که با کاغذ های خالی فرش شده بود قدم زدن را آغاز کرد و لبخندش آهسته آهسته کش آمد و او خوب میدانست دیگر راحتی نمانده و کنترل کردن خودش سخت تر از هر زمانی شده میدانست ادامه دادن از هر زمانی خطرناک تر است...از بهایی که باید میپرداخت میترسید 

    آلیس عزیز

    قلم را برداشت و با لبخند آن را روی کاغذ فشرد و به تمام چیزهایی که روزی وجود داشتند فکر کرد و قلم را بیشتر روی کاغذ بیرنگ روبرویش فشار داد

    آلیس عزیز آلیس عزیز آلیس عزیز آلیس عزیز

    میدانست هیچ چیز نجاتش نخواهد داد

    قلم قدیمی را که رنگی نداشت روی کاغذ گذاشت و با لبخند چاقویی که با آن پدربزرگش را تکه تکه کرده بود برداشت و در دست خودش فرو برد، آنقدر عمیق که سفیدی استخوان آن هشداری برای به پایان رسیدن مسیر چاقوی قدیمی بود

    چاقو را به سمت بالای دستش کشید و خراش عمیق و بزرگی روی آن طراحی کرد که خون از آن به کاغذ های اطراف می پاشید و شکوفه های سرخ و زیبایی را رقم میزد ، قلم را در دستش فرو برد و خون سرخش جای جوهر تمام شده را پر کرد

    آلیس عزیز

    شروع کرد به نوشتن 

    آلیس

    بهم بگو

    چطور هیولاهایی رو بکشم

    که روزها برایم آواز خواندند؟ 

    بگو آلیس 

    بگو

    تو در آخرین لحظه ها حرفی زدی

    حرفی که شاید نجات دهنده باشد

    آلیس...

    سرش را پشت هم به میز می کوبید و میگفت ، بگو آلیس بگو بگو بگو...

    سرش را از روی میز بلند کرد ، خون از شقیقه هایش آرام چکید و در چشم هایش رفت 

    همه چیز قرمز شد

    با لبخند بلند شد و کلت قدیمی را روی شقیقه ی آسیب دیده اش گذاشت

    یک 

    دو

    سه

    ...

     

     

     

    دانلود موریک

     

  • ۰
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 1 October 21

    هدیه ی پاییزی من

     

    خب خب خب بهشتیای عزیز چرا وقتی به بهشت اعتقادی ندارم میگم بهشتیا؟ نمیدونم به  نظرم بهشت تعطیلات خوبیه

    الان من میرم برای یک هفته ی دیگه و با تاخیر پاییز رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم پاییز سرد و بارونی ای داشته باشید 

    دوست دارم بهتون یه هدیه بدم و از اونجایی که چیزی جز آهنگ ندارم این تقدیم به شما *-*

    امیدوارم تا وقتی آخر هفته بیام کلی لحظه های خوب پاییزی ثبت کنین 

     

     

    دانلود موریک

  • ۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 24 September 21

    عکس روز تولد

    منبع چالش

    The Little Ghost Nebula appears as a small, ghostly cloud surrounding a dying star.

    It is found in the constellation Ophiuchus between 2,000 and 5,000 light-years away

     

    سحابی شبح کوچک به شکل یک ابر کوچک شبح مانند در اطراف یک ستاره در حال مرگ ظاهر می شود.

    در صورت فلکی Ophiuchus در فاصله 2000 تا 5000 سال نوری از ما قرار دارد.

    مرکزش یه کوتوله ی سفیده و حلقه ی اصلی حدود یک سال نوری فاصله داره...گایا میگه ممکنه ستاره ی مرکزی سیستم دوتایی داشته باشه یعنی دوتا باشه 

     

     

    درست همون طور که تصور میکردم...شبیه منه نه؟ یک سال قبل از به دنیا اومدنم پیداش کردن

    به این فکر میکنم یعنی اونم احساساتش شبیه منه؟ کسی که مثل روح بین بقیه گم شده و دیده نمیشه ، کسی که حتی اگر داد هم بزنه شنیده نمیشه...مثل روحی که هیچوقت مرئی نبوده و این حسو دوست داره چون بهش آزادی ای رو میده که شاید هرکسی نداشته باشه ، آزادی ذهنی که آروم آروم تسخیرش میکنه

    فکر میکنن کوچیکه ، حتی با این که خالقه...شاید بهش توجهی نمیشه نه؟ چون کمرنگه

    چرا نمیفهمم خیلی عمیقه؟...خیلی عمیق...چقدر ازم دوره...چقدر از خودم دورم. ولی اگر مثل من باشه عاشق تنهاییه پس نگرانش نیستم

    کاش میتونستم بغلش کنم...ابرک تنهای من :) 

     

     

     

    این آهنگ رو زیاد استفاده میکنم میدونم...

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 18 September 21

    دیوار شیشه ای

    توی کتابخونه ی قدیمی و چوبیش نشسته بود و به دیوار شیشه ای که کتابخونه رو از گلخانه جدا میکرد زل زده بود...گلخانه ای که به حاشیه ی جنگل می رسید و علف های هرز توش قد کشیده بودند و گلهایی که شاید یه روزی اونجا نفس میکشیدن رو دفن کرده بودن...دیوار سه طرفه ی شیشه ای تنها محافظ ب ای گلا بود...

    روزی که پدربزرگش سرپرستیشو به عهده گرفته بود بهش گفته بود اون دیوونه نیست فقط با بقیه متفاوته مثل سفیدی که تو دشت سوسن قرمز رشد میکنه و بخاطر متفاوت بودنش عجیب به نظر میاد...و آدما برچسب زدن رو دوست دارن! 

    پدربزرگش آدم خشکی بود اما لبخند هوای نامرئی و خنکش برای دوست داشتنی بودن اون مرد پیر کافی بودن...و اون عاشق پدربزرگش بود درست مثل همه ی بچه های کوچولو و تپلی که عاشق پدربزرگشونن و اونو قهرمان خودشون میبینن اما میدونست که هیچ چیز تو دنیا موندنی نیست و آسمون به ستاره ی قطبیش نیاز داره...پدربزرگش ناخواسته ترکش کرد...

    توی کتابخونه راه میرفت و با خودش فکر میکرد..جمله میساخت و پاکشون میکرد...می نوشت...پاک میکرد...آلیس عزیز...آلیس عزیز...آلیس عزیز...

    از وقتی پدربزرگش رفته بود نوشتن رو فراموش کرد و الان تو روز سالگردش میخواست بنویسه برای دوست قدیمی و نامرئیش...آلیس عزیز...

    با نگاه کردن به دیوار شیشه ای اولین قطره اشک از چشماش چکید...قلم رو برداشت و نوشت...آلیس عزیز...

    نامه رو تا کرد و بعد از برداشتن بیل به سمت گلخانه رفت و گودالی روی زمین خیس و سبزش کند...نامه رو دفن کرد و بیل رو به داخل اتاقک گوشه ی کتابخونه برگردوند 

    فردا صبح که برای خوندن "ربکا" به کتابخونه برگشت روبروی شیشه و جایی که نامه دفن شده بود یه گل انگشتانه شکفته بود

     

     

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 15 September 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان