در آخرین نفس های شب غرق میشدم 

دستی ساکت درد هایم را نوازش میکرد

لحظه ای خودم مردم 

ثانیه ای 

و بعد نفس های مسمومم را 

به خوابِ بیداری هدیه دادم 

شمعی کنج روحم روشن بود

انگار کسی برای مرگم عزاداری میکرد

واپسین دقایقی بود که خود را زندگی میکردم

ترک های لبخند را حس میکردم 

که عمیق تر میشوند

و حجم دلتنگی که در آغوشم میگیرد

شباهنگ ناگهان فریاد زد

من از خواب پریدم

بوسه ای شبح وار مرا درهم درید