او شاخه ای ادریسی طلب کرد

با تمام قلبش و روحی که سخت زخمی بود

شاخه ای ادریسی طلب کرد

با هرآنچه در لبهایش پرورش میداد

لبخندی که بسیار شکننده بود

و چشم هایی که 

آخرین قطرات زندگی را حمل میکرد

و دست هایی که مدام درهم می پیچید 

با آخرین توان درخواست کرد...

 او را دیوانه نامیدند

و گفتند عقلی برایش نمانده

او را به آنچه در او نبود متهم

و هرآنچه که بود را از او دریغ کردند

با هر کلمه ترکی را 

 در قلبش 

و هم در حصار چشم هایش حس میکرد

او تنها شاخه ای ادریسی میخواست...