دخترک

دخترک زیر درخت نشسته بود

سنگ های کوچک و بزرگ احاطه اش کرده بودند

عروسکی نداشت...با سنگ بازی میکرد...

دخترک زیر درخت نشسته بود

با گلها بازی میکرد

با خودش حرف میزد

دوستی نداشت...خودش بود و تمام...

دخترک زیر درخت نشسته بود

دست و پا شکسته کتابی که در دست داشت میخواند

کسی را نداشت ک برایش کتاب بخواند...

دخترک زیر درخت نشسته بود

عکس های در دستش را نگاه میکرد

آنها دیگر نبودند...عکسشان اما بود....

دخترک زیر درخت نشسته بود

سیبی در دست 

آن را می جوید

غذایی نبود...دخترک سوء تغذیه گرفت...

دخترک زیر درخت نشسته بود

چنگالی زنگ زده به خودش هدیه داد

هدیه ای نبود...کسی نبود که به او هدیه دهد...

دخترک...

دیگر زیر درخت نبود...

جسدش اما...

از درخت تاب میخورد...

...

  • ۹
  • نظرات [ ۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 31 May 21

    2. از چه میگریزی؟

    از چه می گریزی؟ 

    که اینگونه ناتوان 

    در دشت تاریکی پشت سرت 

    می دوی 

    می دوی و همچنان خیره

    نگاهم میکنی...

    از چه می گریزی؟

    در توهم روشنایی غرق شده ای

    مرا وابسته به تاریکی میدانی

    پس از سیاهی می هراسی 

    اما مرا میبینی

    که زیر تیر چراغ برق

    به تو نگاه میکنم

    باز هم به تفکرت ادامه میدهی...

    از چه می گریزی؟

    اینگونه هراسان...اینگونه جنون آمیز...

    از منی که توعم؟ یا تویی که در آینه میبینی؟

    چرا وقتی در آینه نگاه میکنی

    دو انعکاس میبینی؟

    کدام من است و کدام تو؟

    چه تفاوتی میان ماست؟

    از چه می گریزی؟

    از چشم هایم؟ چشم هایت؟

    آینه ها را با پارچه ای سیاه پوشاندی...

    اما من در هر انعکاسی حضور دارم

    و به تو خیره شده ام

    در تک تک ثانیه های زندگی پوچت 

    و حتی بدون انعکاس 

    مرا میبینی 

    که به تو خیره لبخند میزنم 

    و تو می هراسی

    از چه؟

    از چه میترسی؟ 

    از چه میگ گریزی؟

    ....

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 31 May 21

    Happy maniyaaaa's day🍭

    امروز تولد یه آدم کیوت و صافته ک من اول فک میکردم پسرهnull

    nullمانیا مانی مینی میونی پیونی کیوتnull

    این بچه آدم جالبی برین باهاش وست بشین اذیت شم نکنینnull

    nullاین جوجه رو من دوس دارم ولی خیلی باهم حرف نمیزنیم ارتباطمون ذهنیه

    nullمن تو تبریک گفتن داغونم داغوننننن null

    ولی امیدوارم یکم خوشحال کرده باشم پیونی میونیnull

    nullو ببخشید نشد ویدیو ادیت کنم چون امتحان ریاضی دارم

    ولی سعی میکنم بعد کنکور اگر یادم بندازی یه ادیت بزنم براتnull

    nullnullتولدت هپی می وری وری هپی مپی برثدی nullnull

    nullتولدت مبارک خلاصه و امیدوارم دوسشون داشته باشیnull

    بریم برای متن؟

     

    دختر کوچولو با لباس آبی روشنش از پنجره به بیرون نگاه کرد

    آسمون آبی و بدون ابر بالا سرش زیبا بود و انگار خدا از لباس اون برای خلق کردنش الهام گرفته بود

    نور خورشید لطیف تر از همیشه می تابید انگار میدونست اون روز ، روز خاصیه 

    برای همین با لطافت صورتش رو با پرتو های ملایمش نوازش میکرد

    به سمت در رفت و با این که بلندای دامن فقط تا زیر زانوهاش بود اونو با دستای کوچولوش گرفت و کمی بلند کرد

    در رو باز کرد و به سمت حیاط دووید و بی توجه به صدای مادرش که میگفت کفش بپوشه به سمت حیاط کوچیک خونه  رویید و برداشتن بوته ی پیونی رو هم فراموش نکرد

     برای هفتمین روز خاص زندگیش گل پیونی رو انتخاب کرده بود چون شبیه اسم خودش بود

    به سمت انتهای حیاط جایی که دیوار سنگی قدیمی و بلند قرار داشت رفت و بوته ی پیونی رو کنار بقیه ی شش گل کاشت ، شش گلی که هر کدوم نماد یک سال بزرگتر و زیباتر شدنش بودن

    آفتاب یواشکی از بین شاخ و برگ درخت بلوطی که سالیان سال قبل پدربزرگش کاشته بود رد میشد و به گلبرگ های گلایی که کاشته بود بوسه میزد 

    پیونی صورتی زیبایی که کاشته بود شبیه کریستال شکننده بین پرتو های خورشید می درخشید و منظره ی روبروش رو زیباتر میکرد

    چشم از منظره برداشت و شروع به گشتن بین بوته ها کرد تا هدیه ی تولدی که مادرش اون اطراف قایم کرده بود رو پیدا کنه

    ولی هدیه هاش حتی بین بوته های یاس و انگشتانه هم نبود

    خسته به سمت درخت رفت و بهش تکیه داد و با چمن زیر انگشتاش بازی کرد و نا امید به آسمون نگاه کرد ، یکدفعه پرواز ربانی توجهشو جلب کرد و به سمتش چرخید تا اینکه جعبه ی کوچیکی رو از درخت آویزون دید 

    با لبخند و چشم های باغ شروع به بالا رفتن از درخت کرد و روی شاخه ی بزرگی نشست و جعبه رو که درست روبروی صورتش تاب میخورد گرفت و با احتیاط بازش کرد و به سنجاق سری که داخلش بود خیره شد

    سنجاق سری که از کریستال درست شده بود و به شکل پیونی کوچیک و صورتی ای بود که همین چن دقیقه پیش کاشته بود

    null

  • ۱۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 27 May 21

    هانای عزیزم

    آروم درو باز کردم و به آسمون نگاه کردم، پر بود از ابرهای پنبه ای و سفید که به همون لطافت هم حرکت میکردن. 

    صدای چکه ی آب از شیروانی و شبنم روی رز های سرخ وحشی کنج باغچه نشون میداد شب گذشته ابرها یواشکی زمین رو بوسیدن. هوا بوی ظریفی داشت ، بوی لطیف خاک و بنفشه های کوچیکی که زیر درخت گیلاس شکفته ی حیاط در اومده بودن و بویی که توصیف اون سخته و هوا رو خاص تر میکنه ، هرروز هوا بویی میده که با روز دیگه متفاوته و دقت به این عطر باعث میشه لبخند بزنم و قلبم یک تپش جا بندازه.

    صدای گنجشک های کوچولو زندگی رو بهم یادآوری میکرد. روی پله ها نشستم و به باغچه ی کوچیکم نگاه کردم ، باغچه ای که آروم آروم شکل گرفته بود و الان بخاطر شبنم صبحگاهی می درخشید. بوته های هورتانسیا گل داده بودن و رنگ آبی و سفید و صورتی که باهم ترکیب شده بود زیر سایه و خیسی شبنم باعث میشد بخوام ساعت ها خیره نگاهشون کنم. رفتم داخل و با یک لیوان چای بابونه به حیاط برگشتم ، قارچ هایی که بخاطر بارون شب گذشته توی حیاط دراومده بود حس جادویی ای داشت که باعث میشد فکر کنم بجای یک باغچه ی معمولی پا به دنیای پری ها گذاشتم

    به درختی که اسم من و هانا روی اون حک شده بود خیره شدم ، خاطرات تلخ و شیرینی که بخاطر اشک های سرکشم یکدفعه شور شدن ، کمی اونطرف تر بوته ی گاردنیای سفیدی که با دستای خودمون کاشتیم توی سایه ها غرق شده بود و پرتو های خورشیدی که اون رو مثل الماس میکرد باعث میشد دوباره چشمام تر بشه. هانا ، دوست و نامادری عزیزم قبل از اینکه برای همیشه بین لباس کیمونوی سفیدش به خواب بره تی این حیاط برای منی که عاشق گل ها بودم گاردنیا کاشت. شاید اگر میدونست هربار با دیدن گل های سفیدش چقدر یاد صورت بی روح و مهربونش می افتم هرگز این گل رو اینجا نمی آورد. زنگ در ورودی به صدا در میاد،  شاخه ی کوچیکی از گاردنیا رو می چینم و تو جیب جلویی پیراهنم میزارم و به به سمت در میرم ، با لبخند در رو باز میکنم و کلید هارو به صاحب جدید خونه تحویل میدم و به دختر کوچولویی خیره میشم ک به سمت بوته ی گاردنیا می دوه   

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 25 May 21

    Nicht keine problem :)

    Wie fühlt es sich an zu wissen, dass Sie nicht lange überleben werden

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 23 May 21

    Can a heart still break

     

     

    tell me, my dear

    ?can a heart still break if it's stopped

     

     

  • ۲۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 22 May 21

    عزیزم

    تو من را نمی فهمی عزیزم

    که چقدر در زندگی ام فراوانی

    و من چقدر دوستت دارم

    تو مرا نمی فهمی عزیزم

    که آنچنان دوستت دارم 

     که میخواهم تماما برای من باشی

    آنچنان دوستت دارم که ‌جسد پوسیده ات را

    مدت هاست در اتاقم نگه داشته ام

    مرده گرایی کار من نیست

    ولی خونی که به دست من ریخته شده با هیچ خاکی

    پاک نمیشود

    تو مرا نمی فهمی عزیزم

    که چقدر خراشیدن جسدت لذت بخش است

    که چقدر پوست کبودت را دوست دارم

    و چشم های سفیدت را

    تو تا ابد برای من خواهی بود

    و من تا ابد با چاقوهایم هایم نوازشت خواهم کرد

    ....................

    .......

    ...

    .

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 19 May 21

    شب های ساکت

    در تاریک ترین گوشه های وهم

    و در شب های کبودی که 

    هوای شهر را 

    با سکوت خود مسموم کرده‌است

    به تنهایی خود فکر میکنم

    تنهایی ای که آرزویم بود

    نفس هایم را می شمارم 

    قدم هایم را

    تپش های قلبم را

    و در صدای شباهنگ غرق میشوم 

    هرگز آرزوی شب های پر ستاره را نداشتم

    من به نور چراغ های شهر راضی بودم

    و ماهی که گاهی در آسمان طلوع میکرد

    سکوتی که در آن غرق شده ام 

    زیباترین سمفونی من است

    و شب هایی که شاید برای من هرگز صبح نشوند 

     

    دانلود موریک

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 18 May 21

    کاش میتونستم عزیزم

     

     

     

    کاش میتونستم در آغوشت بکشم...

    دستها تو بگیرم...

    موهاتو نوازش کنم...

    برات لالایی بخونم...

    تو چشم هات نگاه کنم...

    لباتو ببوسم...

    و بعد...

    تیکه تیکت کنم...

    جوری که حتی...

    دی ان ای هم نتونه ثابت کنه اون تویی... =)

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 18 May 21

    Empty note song and lyric

     

     

    ?How could I ever know you

    چطور ممکنه تو رو بشناسم

    When everything lies in disguise

    وقتی که همه‌چیز در مخفی‌کاری تنیده

    How could I ever forget?

    چطور ممکنه فراموش کنم

    Those eyes looking for my weal

    چشم هایی رو که به دنبال خوشبختی من بودند

    ?How could I ever know more

    چطور می تونم بیشتر بدونم

    When everything is held by threat

    وقتی که همه‌چیز به یک نخ بسته است

    ?How could I ever feel you

    چطور ممکنه تو رو احساس کنم؟

    Once again, without losing my mind

    یک بار دیگه، بدون اینکه عقلم رو از دست بدم

    Oh Empty Note

    آه، یادداشت خالی

    Shadows of my past

    سایه‌های گذشته من

    Made it to the end

    تا پایان باقی موندن

    Oh Empty Note

    آه، یادداشت خالی

    Shadows of my past

    سایه‌های گذشته من

    Made it to the end

    تا پایان باقی موندن

    ?How could I ever know you

    چطور ممکنه تو رو بشناسم

    When you are miles and miles away

    وقتی تو کیلومتر ها از من دوری

    ?How could I forgive myself

    چطور می تونم خودم رو ببخشم

    How blind and scared I was

    چقدر کور و وحشت‌زده بودم

    Oh Empty Note

    آه، یادداشت خالی

    Shadows of my past

    سایه‌های گذشته من

    Made it to the end

    تا پایان باقی موندن

    Oh Empty Note

    آه، یادداشت خالی

    Shadows of my past

    سایه‌های گذشته من

    Made it to the end

    تا پایان باقی موندن

    Oh Empty Note

    آه، یادداشت خالی

    Shadows of my past

    سایه‌های گذشته من

    Made it to the end

    تا پایان باقی موندن

    Oh Empty Note

    آه، یادداشت خالی

    Shadows of my past

    سایه‌های گذشته من

    Made it to the end

    تا پایان باقی موندن

     

     

     

    mood#

    دانلود موریک

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 17 May 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان