آروم درو باز کردم و به آسمون نگاه کردم، پر بود از ابرهای پنبه ای و سفید که به همون لطافت هم حرکت میکردن. 

صدای چکه ی آب از شیروانی و شبنم روی رز های سرخ وحشی کنج باغچه نشون میداد شب گذشته ابرها یواشکی زمین رو بوسیدن. هوا بوی ظریفی داشت ، بوی لطیف خاک و بنفشه های کوچیکی که زیر درخت گیلاس شکفته ی حیاط در اومده بودن و بویی که توصیف اون سخته و هوا رو خاص تر میکنه ، هرروز هوا بویی میده که با روز دیگه متفاوته و دقت به این عطر باعث میشه لبخند بزنم و قلبم یک تپش جا بندازه.

صدای گنجشک های کوچولو زندگی رو بهم یادآوری میکرد. روی پله ها نشستم و به باغچه ی کوچیکم نگاه کردم ، باغچه ای که آروم آروم شکل گرفته بود و الان بخاطر شبنم صبحگاهی می درخشید. بوته های هورتانسیا گل داده بودن و رنگ آبی و سفید و صورتی که باهم ترکیب شده بود زیر سایه و خیسی شبنم باعث میشد بخوام ساعت ها خیره نگاهشون کنم. رفتم داخل و با یک لیوان چای بابونه به حیاط برگشتم ، قارچ هایی که بخاطر بارون شب گذشته توی حیاط دراومده بود حس جادویی ای داشت که باعث میشد فکر کنم بجای یک باغچه ی معمولی پا به دنیای پری ها گذاشتم

به درختی که اسم من و هانا روی اون حک شده بود خیره شدم ، خاطرات تلخ و شیرینی که بخاطر اشک های سرکشم یکدفعه شور شدن ، کمی اونطرف تر بوته ی گاردنیای سفیدی که با دستای خودمون کاشتیم توی سایه ها غرق شده بود و پرتو های خورشیدی که اون رو مثل الماس میکرد باعث میشد دوباره چشمام تر بشه. هانا ، دوست و نامادری عزیزم قبل از اینکه برای همیشه بین لباس کیمونوی سفیدش به خواب بره تی این حیاط برای منی که عاشق گل ها بودم گاردنیا کاشت. شاید اگر میدونست هربار با دیدن گل های سفیدش چقدر یاد صورت بی روح و مهربونش می افتم هرگز این گل رو اینجا نمی آورد. زنگ در ورودی به صدا در میاد،  شاخه ی کوچیکی از گاردنیا رو می چینم و تو جیب جلویی پیراهنم میزارم و به به سمت در میرم ، با لبخند در رو باز میکنم و کلید هارو به صاحب جدید خونه تحویل میدم و به دختر کوچولویی خیره میشم ک به سمت بوته ی گاردنیا می دوه