نگاه که غم درون دیده ام ، چگونه قطره قطره آب میشود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکن
 
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
..................

فروغ فرخزاد

 

پ.ن.۱. حوصله یسریارو ندارم 

پ.ن.۲. فکر کنم باید ساعت مطالعمو باید ببرم بالاتر...از اون ور شب زودتر داروهامو بخورم ک زود خوابم ببره...یسریا ارزش اینو ندارن ک از خوابم بخاطرشون بزنم یا از درس عقب بیفتم 

پ.ن.۳. گفته بودم من عاشق شعرم؟ مخصوصا فروغ و سهراب و شاملو و فریدون مشیری و مولانا و پروین 

پ.ن.۴. با توجه به پانویس اول...اینقدر براتون سخته ک وبلاگ نویس باشین؟ ن یکی ک فقط میاد پست تهدید و غم و اندوهشو پشت هم پست میکنه و خودکشی و بلا بلا بلا؟ من ی بار تهدید کردم ک خوندین اونم چون واقعا لازم بود خودتونم دیدین داستان چی بود ولی ناموسا اونقدرام سخت نیست ک مث ادم فقط بنویسین!

پ.ن.۵. درجریانین پستای کصشرتون تو کل نت پخش میشه؟ و با یه سرچ ساده بالا میان؟

پ.ن.۶. #آدم_باشیم #نه_به_کصشر #وبلاگ_نویسی #نه_به_چصناله

گود لاک

 

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 1 April 22

    ?You know that I love you right

     

     

    من توی تاریکی وجودم گم شده بودم...تمام احساسات از دست رفته بود...وقتی موج تاریکی منو به پایین میکشید و اشک هام به بالا سقوط میکرد و تک تک نفس های ضعیفم ریه های شکفتمو نوازش میکرد فکر میکردم تا ابد به پایین سقوط میکنم به سمت هیچی که آهسته جسم رنجورمو توی دستاش له میکرد...

    سیگار جای بغل های گرم آدمارو پر کرد و من همیشه پشت هاله ای از دود گم میشدم...مردم بی توجه از کنارم می گذشتن و من توی خودم اشک می ریختم و پشت دیوار شیشه ای چشمام می مردم...

    ولی یه روز تو اومدی...اومدی و سیگارامو خاموش کردی...دستمو گرفتی و گفتی "بیا باهم توی این تاریکی غرق بشیم" 

    اون روز اولین قطره اشک از چشمام چکید...و بارون شد...اون روز فهمیدم تنها ترین وال دنیا هم با یکی دیگه تنها میمونه...وقتی که میشکستم تو تیکه هامو جمع میکردی و تو بغل خودت نگه می داشتی تا بتونم دوباره تیکه هامو بهم بچسبونم...وقتی از خودم می ترسیدم منو تویی خودت گم میکردی و من بین نسیم عطرت آروم میشدم...منو میبوسیدی و موهامو از صورتم کنار میزدی و با لبخند  آرامبخشت چشمامو پر از گرد ستاره میکردی...حتی ماه هم جلو م می آورد ، ستاره ها به امید دیدن تو میدرخشیدن ولی تو نگاهت روی چشمای من بود...

    تک تک روزایی که بارم لالایی میخوندی و من مثل بچه ای که زمین خورده و اشک تو چشماش جمع شده بهت گوش میدادم و با لبخند خداحافظی میکردیم...تو برای من خدایی بودی که لایق پرستیدن بود...تو ماهی بودی که روی زمین افتاده بود...تو آیینه ای بودی که هرروز به تماشای می نشستم...تو زیبا ترین آبی جهانی...حتی اگر مایل ها فاصله بینمون باشه

     

    پ.ن.۱. خب....وقتی پست هیونلین رو دیدم جرئت پیدا کردم که کام اوت کنم البته کسی که عاشقشم تو بیان نیست سو...

    پ.ن.۲. یه حس عجیبی دارم بخاطر گفتنش...خب...عاشقم دیگه :")

    پ.ن.۳. کسی ک دوسش دارم تو بدترین شرایط منو توی خودش غرق کرد...بهش خیلی مدیونم...

    پ.ن.۴. این که من عاشق شم عجیبه نه؟...ولی اتفاق افتاد...

    پ.ن.۵.مثل همین قلب برعکس دوست دارم

     

     

     

    چیه؟ نکنه فک کردین عاشق آدمی چیزی شدم؟؟؟؟؟

  • ۴
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 31 March 22

    500 روزگی وبم

    با یه روز تاخیر البته 

    بیاین حرف بزنیم حس میکنم دارم خیلی گوشه گیر و کم حرف دارم میشم...البته با ۹۱ درصد درونگرا بودنم چیز محالی نیست ولی به هرحال

    نمیدونم راجب چی ولی حس میکنم لازمه گوش کنم و یه ذره هم شده حرف بزنم تا دوباره سرم پر از هورتانسیا نشه...شایدم گرد ماه یا ستاره؟ نمیدونم...میتونین هرچی میخواین بپرسین یا راجب هرچی دوست دارین حرف بزنین

     

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 31 March 22

    آبی ترین شکوفه

    آهسته کنارش نشستم و به کتابی که تو دستاش بود نگاه کردم _عقاید یک دلقک؟ 

    آروم خندید و نگاه گذرایی به من انداخت و بعد از چند ثانیه به بیرون نگاه کرد و کتابش رو بست _درسته عقاید یک دلقک...دلقکی که یک جامعه بود و جامعه ای که دلقک رو درک نمی کرد پس بهش انگ جنون زدند..تو دنیا هرچی نمی شناسیم،  نمی فهمیم و خارج از درک و فهم ماست عجیب میدونیم دکتر...بزار راحت تر باشیم...آروی عزیزم ، به اطرافت خوب نگاه کن..آدمای اون بیرون رو ببین...اونا از چیزای عمیق میترسن ، فرقی نمیکنه دریا باشه ، چاه باشه یا طرز فکر...اونا از من و بقیه بیمارای اینجا میترسن چون ما قوانین دنیای شمارو نقض میکنیم...ما مرزی نداریم ولی اطراف شما پر از دیوارای پوچ و بی معنیه...

     آهسته سر تکون دادم... _راف وقت داروهاته...دوز تراکوپین رو به صد رسوندیم فکر کنم این حالت رو بهتر کنه...به بیرون خیره شد و آروم از جاش بلند شد و به سمت پنجره ای که با میله های ضخیم پوشیده شده بود رفت و دست هاشو از اون بیرون فرستاد و بعد نفس عمیقی سرشو به دیوار کنارش تکیه داد _آری عزیزم تو خودت خیلی خوب میدونی که هیچ دارویی نمیتونه منو کنترل کنه من خیلی فرو رفتم...

    اه کشیدم و سرمو پایین انداختم...حق با راف بود ...وقت اون خیلی وقت بود تموم شده بود...تکیشو از دیوار گرفت و به گلدون هورتانسیای ابی کنج پنجره خیره شد و اروم برگ هاشو نوارش کرد و زیر لب شعر مورد علاقشو زمزمه کرد 

    _آروی...چقدر وقت دارم....؟ 

    آروم کلمه ی کم رو زمزمه کردم که صدای خنده هاش رو شنیدم...سرمو بلند کردم و به سرش که بین بوته ی بزرگ شکوفه های آبی فرو رفته بود نگاه کردم...با چشمای خمار نگاهم کرد و بعد بوسیدن گلا به سمتم اومد و دستشو روی سرم گذاشت و شروع به نوازش موهام کرد _اره اشکالی نداره اروی عزیز ، من آزاد میشم خودتم خوب میدونی...

    سعی کردم بغض توی گلومو قورت بدم اهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و موافقت کردم...نفس  عمیقی کشید

    سرمو بلند کردم و با جای خالیش روبرو شدم...یکی در زد و بعد چند لحظه پرستار اومد داخل و یه ظرف جلوم گذاشت...با گیجی نگاهش کردم که با ناراحتی سر تکون داد _اروی وقت داروهاته...

    دارو هارو بهم داد و رفت بیرون...صدای زمزمه اون و پرستار دیگه ای رو شنیدم

    _این خیلی دردناکه...دکتری که عاشق بیمارش میشه و بعد از مرگ اون به کل عقلشو از دست میده ...میگن همون روز که اون بیمار مرد دکتر هم عقلشو از دست داد...هنوز توی ساعتای قبل مرگش گیر کرده و هرروز و هرروز اون روز براش تکرار میشه...

  • ۹
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 30 March 22

    نوشته هایی برای شما

    حذف وب زدی زیبارو...

    همه چی تموم مامان انیما یا همچین چیزی....

     

     

    شال گردنشو کشید تا نصف صورتش رو بپوشونه و به اسکله خیره شد. باد روی دامن زخیم و بلندش مثل دریای روبروش موج میزد و سرمای هوا بخاطر رطوبت دریا بیشتر از هرجایی حس میشد...چشمای مشکی پرستارش حتی لحظه ای از آبی روبروش جدا نمیشد و هنوز بعد نیم ساعت اونجا بی حرکت ایستاده بود...کیفشو بیشتر تو بغلش فشرد و روی نوک پاش بلند شد و سعی کرد فاصله بیشتری رو ببینه...پاش خسته شد و روی زمین افتاد ولی بدون این که چیزی توی چشماش تغییر کنه از جا بلند شد و خاک دامنشو تکوند و از گوشه چشم کشتی رو دید که آروم آروم نزدیک میشه...با خوشحالی شالگردنو از روی صورتش کنار برد و با لبخند عمیقی به کشتی پارادایس نگاه کرد و بعد از پهلو گرفتن کشتی به سمت ماه های کشتی رفت ولی هجوم ناگهانی آدما اونو به عقب هل داد و به مردمی که جلوتر از اون به سمت عزیزاشون میرفتن نگاه کرد...منتظر موند و کم کم اسکله خالی شد...ستاره های توی چشماش کمسو شدن و لایه شیشه ای اشک چشماشو پوشوند...اروم سرشو پایین انداخت و به کفشای قرمزش خیره شد که با صدای قدم برداشتن روی سنگفرش اسکله سرشو بلند کرد و اونو دید که آره به سمتش میاد...بلند صداشدکرد: گراهام! و به سمتش دوید و آروم تو بغلش مثل گربه ی نارنجی کوچولوشون که تو خونه همیشه تو بغل گراهام جمع میشد خودشو تو بغلش جا داد...سرشو روی جایی که قلب مرد بود گذاشت و به ریتم تند ضربان قلبش گوش داد و آروم سرشو بالا آورد و با چشمای مشکیش که بیشتر از همیشه میدرخشیدن بهش خیره شد. گراهام آروم خندید و با انگشتش آروم به نوک بینیش ضربه زد 

    _یا برات تنگ شده بود سفید برفی!

    دومین نفر که یکم اسمش عجیب بود پی نخواستم اشتباه بنویسم

      

     

    با استرس سمت رگال لباسا دوید و لباس سفید دکلته با استینای پفی نازک توری رو پوشید و بوت پاشنه بلند سفیدشواز زیر لباسا بیرون کشید و روی کاناپه گوشه اتاق پرت کرد و سمت اتاق میکاپ دوید. روی صندلیش نشست و بعد تکیه دادنش به صندلی ن چندان راحت نفس عمیقی کشید و سومی نگاه کرد که سعی در نخندیدن داشت. _باز خواب موندی جیوو؟ آخر کار دست خودت میدی منیجر یه بار بالاخره گیرت میاره،  و دوباره مجبور میشی نیم ساعت به غرغراش گوش کنی

    جیوو اهی کشید و بعد کنار زدن موهاش از جلوی صورتش چشماشو چرخوند _خودت که میدونی من همیشه تو بدترین موقعیتا خوابم میبره! واقعا بست خودم نیست 

    سومی به نشونه تاسف سر تکون داد _همون داستان همیشگی...بیا میکاپت کنم خیلی وقت نمونده 

    سومی شروع کرد به کشیدن سایه صورتی کمرنگ و شاینر پشت پلکش و گذاشتن یه ردیف نگین ریز روش و کشیدن خط چشم کشیده ای که چشمای خمارشو قشنگ تر نشون میداد _کنسرت این بارت خیلی شلوغ تر از همیشس مثل این که این آهنگ اخری ترکونده!

    جیوو لبخندی زد و آروم تایید کرد. بعد کامل شدن میکاپش تشکر کرد و دوباره به سمت اتاق استراحتش دوید و همزمان با برداشتن گوشواره هاش با یه دست بوتشو پوشید و سمت اینه رفت و با گوشوارش همراه گردنبند چوکر ظریفیش استایلشو تکمیل کرد

    _ تو میتونی جیوو این بار میتونی با این کنسرت پول لازم برای بستری کردن مامانو دربیاری!

    با اعتماد به نفس از در بیرون رفت و همراه منیجرش به پشت صحنه ی استیج رفت منیجر شروع به شمردن کرد... ۵...۴...۳...۲..۱!

    روی استیج رفت و صدای جیغ طرفدارا به بالاترین حدش رسید 

    _وقتشه شهرو بفرستم رو هوا!

    جیوو یا یچی تو ابن مایه ها

     

     

    تلسکپشو جا به جا کرد تا روی ستاره ی کوچیکی که تازه دیده بود تنظیم شه. موهاشو پشت گوشش فرستاد و زیر لب شعر موردعلاقشو زمزمه کرد و به ستاره ای که یه نقطه زرد خیلی دور بود زل زد. مادرش وارد تراس شد و به دخترکوچولوش که طبق معمول هرشب با تلسکوپ ستاره مورد علاقشو دید میزد خندید_چی اون ستاره اینقد خاصه رزی؟ ستاره های نزدیک تر و قشنگ تری هم هست! 

    رزی برگشت و به مادرش توی اون لباس آبی گشاد نگاه کرد که زیباتر از همیشه به نظر می رسید و لبخندش حتی از ماه هم درخشان تر بود...نسیم نرمی بین موهای مادرش پیچید و رزی به اون نسیم حسادت کرد و با لبخند به چشمای پرستاره مادرش نگاه کرد

    _خودت که میدونی! اینجوری حس میکنم بهم خیلی نزدیک تریم ستاره ی آبیه من! وقتی اون دور دورارو نگاه میکنم حس میکنم فاصله ها صفر میشه..البته! به نظرم اون ستاره لایق پرستیدنه..اون خیلی زیباست اون ستاره منو یادت تو میندازه وقتایی که به چشمات نگاه میکنم انگار دو تا ستاره رو تماشا میکنم این ستاره بین من و تو یه نخ باریکه...حالا بیا بغلم کن تا به هم تماشاش کنیم 

    مادرش لبخند و آروم گفت _ولی من واقعی نیستم رز زیبای من...

    رزی به زمین نگاه کرد و اولین قطره اشک از چشماش چکید _همیشه یادم میره...

    اون شب ستاره کوچولوی زرد آروم آروم خاموش شد و رزی اون لحظه رو هیچوقت ندید

    جوجه ی چومی

     

     

    به دشت پر گل روبروش که با گلای ریز زرد سنگفرش شده بود نگاه کرد و لبخند زد. امروز روزی بود که بالاخره تونسته بود از کتابخونه مرخصی بگیره و برای خودش وقت بزاره. قسمتی از دامن بلند شو توی دستش گرفت و آروم جلو رفت..بعد از به یاد آوردن چیزی آروم کفشاشو در آورد و پابرهنه شروع به قدم زدن کرد و شروع به خندیدن کرد...دور خودش چرخید و چرخید و چرخید و به بادی که کلاهشو دزدید خندید و خندید و خندید...آروم روی زمین نشست و شروع به چیدن گلا کرد و همزمان کیف سنگینی که همراهش آورده بود روی زمین گذاشت و بعد درست کردن حلقه گل روی موهاش روی زمین دراز کشید و شروع به خوندن کتاب شعر مورد علاقش کرد..ابرای پنبه ای آهسته از بالای سرش میگذشتن و خورشید آروم تر از همیشه می تابید.امروز روزی بود که برای اون ساخته شده بود

    میکا

     

     

    زنیکه خیارزاده 

     

     

    پشم کتان پارچه کتان همچین چیزی...

     

     

     

     

    کشیش وانیلی

     

     

     

    ناتسوکو(نباید یاد ساسوکه گفتن ساکورا بیفتم )

     

     

    الالالالالالالا...

     

     

     

    آقا تعداد زیاده تیکه تیکه مینویسم 

     

    پلی لیست:

    اولی:چی بزارم آخه.. 

    دومی:

     


    دانلود ویدیو

     

    سومی:

     


    دانلود ویدیو

     

    چهارمی:

     


    دانلود ویدیو

     

     پنجمی:

     


    دانلود ویدیو

  • ۴
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 29 March 22

    سرانجام شبه آسمان پرستاره شد

    امروز طرفای ۱۱ رفتن 

    ریده شده بود تو خونه من و مامانمم وسواسسسس نشستیم تا ۳ خونه رو تمیز کردیم 

    واقعا و ناموسا دیشب دختره هرچی میگف کرک و پرم میریخ 

    مثلا میگف با ۱۳ سال سن رل داره و رلش هم ریله مجازی نیس...آرایش کامل بلده و سبکشم ایمو و گاثه 

    تا اینجای کار به نظر من اصلا مناسب یه دختر ۱۳ ساله نیست. اولا که آرایش میرینه تو پوست و مو و به نظرم ارایشو باید از ۱۶ یا ۱۷ سالگی شروع کرد اونم مقدار کم تازه...ن ک از کرم پودر و پنکیک و کانتور و کانسیلر و سایه و مداد و خط چشم و رژ و شاینر و حتی چیزایی ک بمولا اسمشم نشنیدم تو ۱۳ سالگی استفاده کرد! منی ک نهایت ارایشم خودکشی کنم خط چشم و سایه و ریمل و برق لبه شایدم ضد آفتاب بزنم.....این نهایت آرایش منه 

    و مسئله رل..من کلا با رل زیر ۱۷ سال مخالفم...چون فقط آسیب میزنه و این یارو ۱۳ سال کوفتیش بود! 

    من بد دهنم خب؟ ولی فقط پیش کسایی که صمیمیم ام و خانوادمم نه و ۱۹ سال کوفتیم. این جون دل با ۱۳ سال سن به خانوادش تو روی خودشون فحش ناموسی میده....بابا یارو مادر خودشو کتک میزنه! حتی زیر گوش ننش میزنه! خب ودف؟ 

    مثلا...تکرار میکنم مثلا هم افسردگی داشت...ناموسا زندگیش اینقد بد نیس ک افسردگی داشته باشه فک کنم سر رلش بود اونم نه افسردگی حاد 

    دو بار خودکشی کرده یه بار خونه مامان بزرگش اونم با کلی قرص جلوی عمو و مادربزرگش! لازمه بگم به قصد کشتن نبود و جلب توجه بود؟ و یه بار دیگه هم بعدش بلافاصله به ننش گفته

    با صدایی ک خیلی لوس و دختزونس برگشته میگه من صدام کلفته...............به صدای خودم فک میکنم ک همکلاسیم فک کرده بود بابام جواب داده...

    لوازم ارایشمو ب گوه کشید همون چارتا دونه رو...و اصرار کرد ک تا صب باید بیدار بمونیم فیلم ترسناک ببینیم...منیرک دو شب بود و داروهامو خورده بودم داش کم کن خوابم میگرف.....بعد مامانم تک تک کاراشو تقصیر من و خواهرم میدونس ک رفتن توضیح دادم داستانو

    الان خلاص شدم و دارم با آرامش نفس میکشم و خونه درحد مرگ ساکته و منم خوشحال نشستم 

    خدا مهمونو نسیب پوتینم نونه ینی

     

    .

  • ۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 29 March 22

    روانشناختی

    اول بگم ک بیاین به دوران قبل از گایندگی برگردیم و من همون نویسنده آروم وب بشم

    خب گایز یهو به فکرم رسید که همچین پستی بزارم...نمیدونم واقعا از همچین پستی خوشتون میاد یا نه

    از اونجایی من عاشق روانشناسی و روانپزشکی ام به ذهنم رسید اینو بزارم 

    اگه بیماری دیگه ای هم بود بگین بزارم 

  • ۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 27 March 22

    یادداشت هایی برای شما

    هرکی میخواد که وایب وبشو با یک یادداشت و یا متن توصیف کنم بیاد و بگه.

    من شماره گذاری میکنم و مینویسمشون و بعد ک همه جمع شدن رو هم،پستشون میکنم

     

    آره خلاصه دارم سعی میکنم گشاد نباشم پس قول میدم بنویسم  

  • ۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 15 March 22

    سی روز سی جمله

    خب این چالش با بقیه یکم فرق داره...من حافظه ی نابودی دارم سو...جمله های خودم ک یادمه یا همون روز تو ذهنم میاد می نویسم اگر میخواین شما هم میتونین این کارو بکنین چون به نظرم به شناخت خود درونتون کمک میکنه و بقیه هم بهتر میتونن شمارو بشناسن

    اول از همه بگم ک یسری جمله های من ممکنه عجیب یا نامفهوم به نظر برسه ولی اینطور نیست 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 12 March 22

    Drunk and confused

    حرف های شیرینت تنها احساسات توخالی ای بودند که زنجیر های باریکی به قلب ترک خورده ام وصل کردند و با این که قلب خالیم هرگز پر نشد اما زنجیرها هنوز حس میشدند 

    یادم می آید روزهای بارانی ای که آهسته در کوچه های خلوت قدم میزدم و در چاله های اب غرق میشدم و باران در آغوشم میکشید ، مهم نیست که سرد بود...مهم نبود اگر درد میشد...من آغوشی داشتم که در آن فرو بروم و از همه ی آدم ها جدا شوم...باران اشک هایم را شست و سرما صورتم را نوازش کرد و من گرم تر شدم. در هیاهوی رقص باران و نسیم سرد زمستانی دور خودم می چرخیدم...می چرخیدم...می چرخیدم... 

    گوشه ای مینشستم و سیگار مرا میبوسید و من پشت پنجره ی مه آلودی دنیا را نگاه میکردم دنیایی که انگار خیلی وقت بود کور شده بود...نمی دید چقدر گیج و سردرگمم..سیگار هفتم قلبم را فشار میداد و من در آغوشش آهسته می مردم...

    تو آمدی و دیر شد برای فرار کردن دیر شد برای بستن چشم هایم...قول هایت زنجیرهای وصل به قلبم را بیشتر کرد

    مثل عروسکی با نخ های نامرئی کنترل میشدم ولی خالی بودم....خیلی خالی...در میان قرص ها فرو رفته ام و در توهم هایم آهسته می پوسم و لاشه ی زندگی ام در کنج جهان آهسته دفن میشود اما انگار طناب دار واقعیت آهسته مرا به سمت بیداری میکشد

    احساس ندارم کلی هنوز قلبم می شکند ، مرده ام ولی هنوز هم انسانم. گاهی دوست دارم به خدا اعتقاد داشته باشم تا حداقل کسی را داشته باشم که ماندنی باشد 
    ولی چگونه به چیزی ایمان داشته باشم که انگاری وجود ندارد؟ حداقل برای من...خدا داشتن حس خوبیست مثل وقتایی که به او باور داشتم 
    ما دو دوست بودیم ولی خدا کر و لال بود من فلج و کور اما کاش یک روز بیاید مرا در آغوش بکشید و دوباره با هم چای بنوشیم اما جای چای گل سرخ خدا را سیگارهایم خیلی وقت است پر کرده اند شاید جای خدا فرشته ی مرگ بیاید و سیگارم را آتش بزند

    تو رفتی...زنجیر ها قلبم را شکستند...زمین خوردم...تکه هایش دست هایم را برید ولی آنهارا به هم وصل کردم و سر جایش گذاشتم...پشت زندان قفسه سینه ام. تو رفتی و باد موهایت را دزدید ، باران حرف هایت را شست و ابر صورتت را پوشاند...حالا در ستاره ها غرق میشوم و نوشته هایی که ماه سفر میکنند و من تنها نگاهشان میکنم و دوباره سقوط میکنم روی پنجره ای که پر از مرز های بودن و نبودن 

     


    دانلود ویدیو

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 2 March 22
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان