از چه می گریزی؟ 

که اینگونه ناتوان 

در دشت تاریکی پشت سرت 

می دوی 

می دوی و همچنان خیره

نگاهم میکنی...

از چه می گریزی؟

در توهم روشنایی غرق شده ای

مرا وابسته به تاریکی میدانی

پس از سیاهی می هراسی 

اما مرا میبینی

که زیر تیر چراغ برق

به تو نگاه میکنم

باز هم به تفکرت ادامه میدهی...

از چه می گریزی؟

اینگونه هراسان...اینگونه جنون آمیز...

از منی که توعم؟ یا تویی که در آینه میبینی؟

چرا وقتی در آینه نگاه میکنی

دو انعکاس میبینی؟

کدام من است و کدام تو؟

چه تفاوتی میان ماست؟

از چه می گریزی؟

از چشم هایم؟ چشم هایت؟

آینه ها را با پارچه ای سیاه پوشاندی...

اما من در هر انعکاسی حضور دارم

و به تو خیره شده ام

در تک تک ثانیه های زندگی پوچت 

و حتی بدون انعکاس 

مرا میبینی 

که به تو خیره لبخند میزنم 

و تو می هراسی

از چه؟

از چه میترسی؟ 

از چه میگ گریزی؟

....