آغاز یک پایان

 به تابلوی بالای در ورودی نگاه کرد و بعد از نفس عمیقی وارد شد و روی صندلی انتظار نشست تا نوبتش شه. بعد از چند دقیقه منشی صداش کرد و گفت بره داخل...آروم در زد و بعد از مکثی وارد شد و به مرد پیری که پشت میز نشسته بود نگاه کرد. تغییری توی حالتش ایجاد نشد و فقط رفت و  روی صندلی روبروی مرد نشست و را آرامش بهش خیره شد.
مرد لبخند زد 
-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ سری به نشونه ی مخالفت تکون داد -میخوام باهاتون صادق باشم و ازتون میخوام این حرفا بین خودمون بمونه و توی همین اتاق دفن شه....ببینید من خودم میدونم که درمان ناپذیرم و این یه حقیقته...شاید شما دکتر باشید ولی من خودمو بیشتر از شما دیدم. قرار نیست من خوب شم ، حتی بهتر...شما نمیتونین اختلالایی که مثل سرطان تک تک سلولای روحمو آلوده کرده پاک کنید چون بخشی از کل من شده دکتر....من دیگه نمیخوام بیام اینجا و ازتون میخوام به خانوادم بگید بهتر شدم و دیگه نیازی به دارو ها نیست و فقط باید کم کم کمشون کنم تا روزی که قطع شن...
-ببین دخترم ، من بارها گفتم باید بستری بشی و تو الان میگی حتی نمیخوای دارو هارو مصرف کنی؟ اگر دوست داری برو پیش دکتر دیگه ای ولی خواهش میکنم قرصارو قطع نکن تو واقعا به اونا و دکتر نیاز داری...خودت که میدونی چه شرایطی داری...
-میدونم دکتر...میدونم ولی گاهی آدم مجبور به کارایی میشه که خطرناکن...هم برای خودش هم آدمای دورش...کی مقصره دکتر؟ همین آدمای دورم...قرار نیست چیزی عوض شه...
- چرا نمیخوای؟ چرا میخوای قرصارو کنار بزاری؟ باید دلیلی داشته باشی...
-ببینید...من خسته شدم باشه؟ از حرفایی که میشنوم خسته شدم...خسته شدم از بس بهم گفتن دیوونه...خسته شدم که چون حالم خوب نیست منو مقصر میدونن از این که خودشون باعثشن و با وقاحت تمام تو روم میگن من مقصرم...از هزینه ای که توی سرم میکوبن خسته شدم دکتر...اینقدر خستم که نمیخوام ادامه بدم...من حتی اگر باز هم بیام و قرصا رو مصرف کنم پایان این داستان تغییری نمیکنه دکتر...پس میخوام تا زمانی که وقتش بشه آرامش بیشتری داشته باشم حتی اگر کاذب باشه...دکتر تغییر دادن یه سری چیزا غیرممکنه...کلیشه ها کلیشن معنی ای ندارن...میخوام مثل قبل به تظاهر کردن ادامه بدم...میخوام مثل قبل بشه همه چیز حتی اگر به ضررم باشه
-دخترم...میخوای با خانوادت صحبت کنم؟ این تصمیمی که داری میگیری اشتباه محضه!
-میدونم دکتر میدونم اشتباهه میدونم همه چیزو من آدم باهوشیم باور کنین...شما ترجیح میدین برای مردن بسوزید یا با آمپول هوا خودتونو خلاص کنین؟ منطقی باش دکتر....این بهترین تصمیم تو بدترین شرایطه...با خانوادم صحبت نکنید همونطور که گفتم میخوام این حرفا اینجا دفن شه...شما نمیتونین خانوادمو تغییر بدید اونا همین آدمی که هستن میمونن...وقتی باهاشون حرف بزنید فقط شرایط من بدتر میشه....اونا خواب نیستن که بیدارشون کنید اونا خودشونو زدن به خواب....
سیگاری از توی پاکت در آورد و بین لب هاش گذاشت و با فندکش روشنش کرد....حالا صورتش توی صحنه ی مه آلودی فرو رفته بود...به پیرمردی که با عجز نگاهش میکرد خیره شد و بعد چن ثانیه چشماشو بست و - act time!
چشماشو باز کرد و با لبخند عمیقی سرحال به دکتر نگاه کرد...دکتر نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشار داد...منشی داخل اومد...-بله دکتر
-به مادر ایشون بگید بیاد داخل
-چشم الان...
دختر با چشمای هشدار دهنده ای به دکتر نگاه کرد...
- یادت نره چی گفتم دکتر...با خلاف حرف من عمل کردن فقط همه چیزو جلو میندازی
دکتر آروم سر تکون داد و شقیقه هاشو ماساژ داد
مادرش اومد داخل و بهش نگاه کرد...
-چی شد؟
لبخند زد و با آرامش گفت
- هیچی مامان دکتر گفت میخواد باهات صحبت کنه 
از اتاق بیرون اومد و روی صندلی نشست ، بی حس به دیوار روبروش نگاه کرد...به آدمایی که توی خودشون غرق شده بودن و به خواهر کوچیکترش که داشت بازی میکرد...
بعد از چند دقیقه مادرش بیرون اومد و با خوشحالی به سمتش اومد... لبخند زد...-چی شده مامان؟ 
-دکتر گفت تقریبا خوب شدی و دیگه نیازی نیست بیای فقط دارو هارو باید کم و بعد به کل قطع کنی...دیدی گفتم خوب میشی؟ 
پوزخندشو با لبخند پوشوند و گفت 
-آره مامان درست میگفتی...درست مثل همیشه 
از مطب بیرون اومد و به مادر و خواهرش که جلوتر راه میرفتن نگاه کرد...برگشت و به تابلوی مطب دکتر خیره شد...آخرین نگاه...
-دنیا فاسد تر از اونیه که بخوای تغییرش بدی دکتر...

 

 

پ.ن. سعی کردم عکس برای آهنگ بزارم ولی نمیشد 


دانلود ویدیو

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 18 February 22

    آسایشگاه روانی باغ بهشت...کامنتاش بازه

    فیلتر سیگارای زیر پاشو نگاه کرد و دو طرف بارونی نازکشو از هم دور کرد...هوا کم کم داشت سرد میشد و بارونی که میبارید این رو تایید میکرد...الان درست یک هفته بود که بارون بی وقفه به زمین بوسه میزد...باد توی موهای کوتاهش میرقصید و دستهای کبودش رو درآغوش می گرفت بارون اما به صورتش سیلی میزد...آهنگ رو پلی کرد و به راهش ادامه داد...پاهاشو برعکس بقیه مردم توی چاله های اب می گذاشت و از انعکاس خودش توی آب فرار میکرد...تیشرت نازک اورسایزی که زیر بارونیش پوشیده بود هیچ کمکی نمی کرد اما سرما رو دوست داشت و مشکلی با یخ زدگیش نداشت

    ...the city holds my heart...

    به درخت کاج گوشه ی خیابون نگاه کرد و به سمتش رفت...سرشو به تنه ی درخت تکیه داد و آهسته چرخید روی زمین نشست و به روبروش نگاه کرد به مردمی که سریع از کنارش می گذشتن تا از بارون فرار کنن و ماشینایی که بی توجه به رهگذرا آب رو به سمتشون میپاشیدن و به مرد اونطرف خیابون..بیخانمانی که توی خودش جمع شده بود...از جاش بلند شد و به سمت کافه ی قدیمی ای که چند متر درخت فاصله داشت رفت و یه فنجون شکلات داغ سفارش داد و به شیشه ی کافه که بارون روی اون هرج و مرج ایجاد میکرد نگاه کرد...با صدای گارسون به سمت صندوق رفت و پول شکلات داغ رو حساب کرد...به سمت دیگه ی خیابون رفت و به مرد که حالا شدیدا می لرزید نگاه کرد...سعی کرد لبخند بزنه و لیوان شکلات داغ رو بهش داد و بارونیشو درآورد و روی شونه های لاغر مرد گذاشت

    the city holds my heart...within wall of glass and steel...

    پوتینشو درآورد و کنار مرد گذاشت...مرد اول متعجب بهش خیره شد اما بعد لبخندی زد که زرد ترین رنگ بین دنیای سیاه و خاکستری اطرافش بود...آهسته از کنار مرد گذشت و دوباره پاهای برهنشو توی چاله های اب فرو کرد...دنیا زیادی ساده و بی ارزش بود ، پر از مردم بی توجه و خودخواهی که همدیگه رو فراموش میکردن و پر از مشکلاتی که از پشت خنجر میزدن و کسی هم نبود کمکت کنه...یعنی کسایی که از کنارش میگذشتن به چه چیزی فکر میکردن؟اونو احمق میدونستن یا زیادی مهربون؟ مثل مادرش اونو دیوونه میدونستن یا زیادی عاقل؟ کسی که بیش از حد دنیا رو درک کرده بود؟

    like a shell I cannot feel surrounds...

    هنوز فریادهای مادرش که میگفتن روانیه و دیگه براش ارزشی نداره فراموش نکرده بود... از توی جیب شلوارش فندک و پاکت سیگارشو درآورد و سیگار کنت نازک رو بین لبهای رنگ پریدش گذاشت...بارون شدید تر شده بود و مطمئن بود باید منتظر سرماخوردگی شدیدش باشه...روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست و به دختر بچه ای که بهش خیره شده بود نگاه کرد سعی کرد لبخند بزنه...دختر بچه آروم خندید و از مادرش اجازه گرفت که پیش اون بشینه

    ...Don't ask me why I still can't leave....This is where I feel at home

    ...دختر کوچولو به سمتش اومد و روی صندلی کناری نشست...یادش اومد هنوز سیگارشو روشن نکرده پس فندک رو فشار داد و با دستاش دور سیگار رو قاب گرفت..سیگارشو روشن کرد و ازش کام گرفت اما یکدفعه دست کوچولویی سیگارو از بین لباش خارج کرد...به دختر بچه نگاه کرد که سیگارو زیر پاهاش له میکنه...متعجب بهش نگاه کرد...دختر کوچولو دستشو توی جیب تنگ پالتوش فرو برد و با تقلا سعی کرد چیزی رو از جیبش در بیاره...بهش خیره شد...دختر آبنبات چوبی کوچیکی درآورد و آروم پوست دورشو کند و جلوی لبهاش گرفت و گفت : پدر منم سیگار میکشه ولی بوی بدی داره ظاهرا مزشم تلخه،  به جاش آبنبات بخور

    ?Can't you see I just can't go
    These walls are all I know...

    آبنبات رو از دختر کوچولو گرفت...دختر کوچولو لبخندی زد که به سرخی پالتوی تنش بود...اتوبوس وایساد و دختر بعد از دست تکون دادن همراه مادرش پیاده شد...از پشت شیشه  به بدن کوچیک دختر که آهسته دور میشد خیره شد و بعد با بیاد آوردن آبنبات به دستاش نگاه کرد...آبنبات رو توی دهنش گذاشت و با حس طعم توت فرنگی به گذشته ها رفت روزایی که توی فقر مطلق بود و برای اینکه بتونه برای خواهر کوچیکش آبنبات بخره کل روز چیزی نمی خورد...هنوز لبخندای خواهرش یادش بود...لبخندهایی که الان دلیل اشکاش بود...اما اشکایی که هیچ وقت نمیریخت...اتوبوس یک ربع دیگه به راهش ادامه داد و توی این مدت نگاهای سنگین مردم رو روی خودش تحمل کرد...اتوبوس بالاخره وایساد...از جاش بلند شد و از اتوبوس پیاده شد و دوباره توی پیاده رو قدم زد...بدون کفش و برهنه با بارونی که حالا موهاشو نوازش میکرد چوب ابنات رو از بین لبهای بیرون کشید و داخل سطل کنارش انداخت

    And I know I know I know I still..love...you...

    بعد از چند دقیقه به مقصدش رسید و آهسته به سر در بالای ورودی نگاه کرد...داخل رفت و اروم منشی رو صدا کرد...منشی که از قبل اون رو می شناخت گفت چند دقیقه بنشینه بعد به سمت جایی رفت که از دفعه ی قبل متوجه شده بود اشپزخونه س...منشی بعد از چند دقیقه برگشت و فنجون کوچیکی رو بهش داد...به ماده سبزرنگ و گرم داخلش نگاه کرد و بعد سرشو بالا گرفت...منشی گفت دمنوشه و برای سرمازدگی بدنش خوبه و بعد لبخندی زد که به تازگی رنگ سبز دمنوش توی فنجون بین دستاش بود...منشی پشت میزش نشست و شروع به تایپ کردن کاغذ کناریش کرد و بعد از چند دقیقه صداش کرد و گفت بره داخل...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت..آروم در زد و دستگیره ی در رو پایین کشید...دکتر نگاهش بهش انداخت و با تعجب چند ثانیه به بدنش که از سرما می لرزید نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد و پالتوش رو که روی چوب لباسی گوشه ی اتاق بود با یک جفت دمپایی براش آورد...پالتو رو روی شونه هاش گذاشت و خم شد و دمپایی رو جلوی پاهای کبودش گذاشت

    ...Babe,what do you want from me? We've already tried everything...Hold me

    دوباره پشت میزش برگشت و بدون این که به وضعیتش اشاره ای کنه با لبخند ازش پرسید: میدونم از این سوال متنفری ولی حالت چطوره؟ فکر میکنی تغییری کردی؟ بی حس به دکتر خیره شد و بعد از چند ثانیه لبهای خشکشو از هم فاصله داد و به یه نه بسنده کرد..دکتر چند بار پلک زد و گفت : ببین من دوز قرصها رو دوباره بالا بردم و خودت هم میبینی تاثیری نداره و برای بار دهم خواهش میکنم ازت...تو باید بستری شی...سعی کرد لبخند بزنه...

    Don't ask me why I still can't leave This is where I feel at home...

    حرفای خانوادش توی گوشش زنگ میزد حرفایی که بعد چند ماه باعث گریه کردنش شده بود...با صدای ارومی گفت خودتون هم میدونید این کار امکان پذیر نیست...فقط دوباره دوز قرصها رو بالا تر ببرید...دکتر دستی به شقیقه هاش کشید و از جاش بلند شد و روبروش نشست...بالا بردن دوز دیگه هیچ تاثیری نداره تو همین الانم داری بالاتر از دوز مجاز مصرف میکنی و حالت خوب که نشده هیچ داری بدتر هم میشی...من نمیخوام برای بار سی و چندم دوباره سعی کنی خودتو بکشی! ...خواهش میکنم بزار با خانوادت صحبت کنم...آروم به دکتر خیره شد و باشه ی آرومی گفت...دکتر از اتاق خارج شد و شروع به صحبت با خانوادش کرد...بعد از یک ساعت برگشت و گفت الان با آسایشگاه هماهنگ میکنه و خودش به اونجا میبرتش...همراه دکتر به سمت ماشینش رفت و روی صندلی کمک راننده نشست...به شیشه ی خیس و بارون آروم پشتش خیره شد...به دکتر نگاه کرد...دکتر لبخندی زد که آبی ترین لبخندی بود که دیده بود...دکتر ماشین رو روشن کرد و دوباره به خانوادش زنگ زد و رمزی شروع به صحبت باهاشون کرد...بعد از چند دقیقه به آسایشگاه رسیدن

    Even if you go You remain a whisper in my dreams

    ...آسایشگاه روانی باغ بهشت...

     

    Babe
    What do you want to know?
    We've already been over this
    A million times

    Wait
    Though I told you I would be
    There when you needed me
    Can't pretend to be
    Someone else
    For you

    And I know, I know, I know, I know
    There is something missing
    Something that was there before
    And I know, I know, I know, I know
    I'll still love you
    Even worlds apart

    The city holds my heart
    Within walls of glass and steel
    Can't you see I just can't go?
    These walls are all I know

    The city holds my heart
    Like a shell
    I cannot feel surrounds
    I want you to go
    I'm scared to tell you so

    Babe, what do you want from me?
    We've already tried everything
    Hold me
    Don't ask me why I still can't leave
    This is where I feel at home
    This is where my heart always belonged

    And I know, I know, I know, I know
    I'll still love you
    Always in my dreams

    The city holds my heart
    Within walls of glass and steel
    Can't you see I just can't go?
    These walls are all I know

    The city holds my heart
    Like a shell
    I cannot feel surrounds
    I want you to go
    I'm scared to tell you so

    Even if you go
    You remain a whisper in my dreams

     

     

    دانلود موریک

     

     

    یه یادگاری کوچولو؟ اگر برنگردم چی؟ 

     

    میگن چشمای خمار و کشیده ای دارم....اینطور میگن...

    طوری که همیشه معلما فکر میکردن خوابم میاد

  • ۱
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 21 December 21

    ....................

    در زمستان خواب خرگوش

    آفتاب سرد چه میداند 

    از مرگ درخت بلوط کهنسال 

    وقتی شب و روز به هم می رسند 

    روباهی آهسته از خیالم میگذرد 

    به دست برگی به قتل میرسم 

    موهایم را باد به تاراج میبرد 

    چشم هایم دو اقیانوس میشوند

    متلاطم مواج تیره 

    اما انگار لبخندی روی صورتم خراشیده شده

    زیر آخرین کاج جنگل 

    با فرشته ی مرگ چای مینوشم

    خرگوش از خواب میپرد...

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 20 December 21

    رژ مشکی

    بعد از بانداژ کردن سینه هاش سمت میز ارایشش رفت و خط چشم پهن و کشیدشو سریع کشید سایه چشم مشکی رو پشت پلکاش کشید و رژ مشکی ای که پوستشو حتی رنگ پریده تر نشون میداد رو برداشت...کمی فکر کرد و اونو سر جاش گذاشت ، ارایششو پاک کرد و به سمت کمدش رفت و هودی اورسایزشو پوشید جوراب شلواریشو پاش کرد و جین مشکی زاپ داری که بیشتر قسمتاش پاره بود روش پوشید و سویشرت قرمز مشکی راه راهشو روی هودیش پوشید موهای کوتاهشو که بخاطر لباس پوشیدن بهم ریخته بود مرتب کرد و جلوی آینه رفت....به اینه نگاه کرد و با بی حسی دوباره به سمت کمدش رفت...سویشرت و شلوارش در آورد و جوراب شلواریشو گوشه اتاق پرت کرد و جین ساده ی مشکیشو در آورد و با عصبانیت پوشید و کلاه هودیشو روی موهاش کشید هنزفریشو برداشت و بعد گذاشتن گوشی و هنزفریش تو جیب هودی سمت در خونه رفت و بعد پوشیدن الستارش با مکث ازش خارج شد...توی آسانسور به دختری نگاه کرد که هیچ حسی توی چشماش نبود...هنزفریشو برداشت و میکس یک ساعته ی Shiloh dynasty رو پلی کرد...صدای آهنگ با پس زمینه ی بارونی که هوای شهر رو خاکستری کرده بود تنها نقطه ی ارامشش بود

    سعی کرد نگاه خیره و زمزمه های مردمی که از کنارشون میگذشت نادیده بگیره ولی متاسفانه استعداد تو لبخونی کمکی نمی کرد....اون دختره یا پسر؟ چرا سر تا پا مشکی پوشیده دیوونه ای افسرده ای چیزیه؟ چرا اینقد دور چشماش کبوده؟ فک کنم مریضه...کدوم احمقی تو بارون استار میپوشه؟ چتر نیاورده ک مثلا بگه کوله؟بچه های این دوره زمونه عجیب شدن چقدر رنگ پریدس...

    سرشو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد...بعد یکم وایسادن دوباره راه افتاد و و سرشو بالا گرفت و گذاشت بارون صورتشو خیس کنه..دستاشو تو جیبش فرو کرد...گذاشت اشکاش بعد چند ماه از چشماش سقوط کنن...از آسمون ممنون بود که نمیزاشت کسی متوجه اشکاش بشه

    بارون شدید تر شد..به مردمی که با چتر از کنارش میگذشتن خیره شد و اروم قدم برداشت و به رودخونه ی متلاطم اون سمت خیابون ک فقط قسمت کمی ازش بخاطر ارتفاع معلوم بود خیره شد و اروم به سمت دیگه ی خیابون رفت که ماشینی با سرعت سمتش اومد و یکدفعه ترمز کرد...بی حس بهش خیره شد و بعد مکث کوتاهی به دوباره به راهش ادامه داد و از بالای پل به رودخونه ی پهن و پر جنب و جوش پایینش نگاه کرد و روی نیمکت روی پل نشست با حس یه چیزی توی جیب شلوارش دستشو توی جیب شلوارش برد و رژ مشکی رنگی رو درآورد.. حتی نمی دونست کی اونو توی جیبش گذاشته...بهش نگاه کرد و اونو تو رودخونه پرت کرد...سیگارشو از تو جیب شلوارش در اورد و بین لبای بیرنگش گذاشت و روشنش کرد

    از جاش بلند شد و لبه ی پل نشست و و به رودخونه خیره شد رودخونه ای که دوست عزیزشو ازش دزدیده بود...دوستش خسته بود...درک میکرد...خسته بود از مردمی که بخاطر ظاهرش اونو جنده خطاب میکردن از پدر و مادری که کمی از بقیه نداشتن و مدام بهش تهمت میزدن از نگاههای مردم و حرف مردهایی که حرفای کثیفی بهش میزدن...فقط بخاطر ظاهرش...چند ماهی میشد که تنها دوستشو از دست داده بود..تنها کسی رو که ظاهر تیره و آرایش دارکشو و لباساشو درک میکرد و قضاوت نمی کرد...اما اونم دیگه خسته بود..خیلی خسته تر از اونی که آهنگ یک ساعته ی شیلو رو تموم کنه انگار حالا نوبت اون بود

     


    Father forgive me for you know that I am always sinning
    I tend to watch this body then more liquor fucking up my system
    Excuse my language that's a hang up on how shitty I've been feeling
    I'm sorry I've failed now with traction, and now that's it been a privilege 

    ?Cause I've been solo for so long

     

     

    هیچوقت آدما رو از روی حرفاشون از روی ظاهرشون و حتی رفتارشون قضاوت نکنید هرگز! ما از درون آدما خبر نداریم...کسی که افسردگی شدید داره نیمی از مواقع نشون نمیده و شاد به نظر میاد پس خنده هاشو باور نکنید 

    مردمو از رو ظاهر قضاوت نکنید هر کس میتونه هر جوری که دوست داره باشه و این به هیچکس جز خودش ربطی ندازه 

    هیچوقت حرفارو باور نکنید اونی که میگه حالش خوبه شاید فردا خودکشی کنه

     

     

     

    دانلود موریک

  • ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 20 December 21

    چالش سی روزه ی موسیقی

  • ۰
  • نظرات [ ۹۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 23 November 21

    ستاره دنباله دار

    _میدونی اولین ستاره ی دنباله دار چجوری بوجود اومد؟
    +نه چجوری؟
    _یه روز به فرشته که بین فرشته ها محبوب بود و همه خیلی دوسش داشتن؛ عاشق یک انسان شد؛همون روز رفت تا با خدا موضوع رو مطرح کنه، خدا اجازه ی با هم بودنشونو نداد و فرشترو به شدت منع کرد و دیگه نزاشت بره روی زمین، اون شب فرشته غمگین و کلافه بود و نشست یدونه سیگار روشن کرد و قبل اینکه خدا بخواد مچشو بگیره انداختش دور، اون شب اولین ستاره ی دنباله دار تو آسمون دیده شد، بعدشم فرشته خودکشی کرد و خدا بکی از فرشته های خوبشو از دست داد.
    ازون شب به بعد آسمون پره ستاره دنباله دار شد؛ دوستای فرشته به یادش سیگار روشن کردن و قبل اینکه خدا بفهمه انداختنش دور.

     

    پ.ن. من ننوشتم

  • ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 21 November 21

    فیلتر سیگار

    + میدونی چرا دنیا داره نابود میشه؟

    _ چرا؟

    + چون شما آدما به جای این که فکر کنین باور میکنین

    _ چی...؟

    + باور! همه چیزو باور میکنین جای این که بپرسین...فکر کنین...کشف کنین...

    _ خب...یه سری چیزا درسته باور کردنشون مثل...دین؟

    فرشته پوزخندی زد و از هفتمین سیگار کام گرفت...بال هاشو تکون داد و به دختر نگاه کرد

    + تو دینت گفته فرشته حق انتخاب نداره نه؟ پس چرا من انتخاب کردم؟

    _ شاید تو با بقیه فرق داری!

    +ما همه نسخه های کپی شده ی یه طرحیم کسی با اونیکی فرق چندانی نداره...

    _ انتخاب تو چی بود؟

    +تو بودی و این منو با همه متفاوت کرد

    _ حالا چی میشه؟

    +باید قیمتشو بپردازم

    _چی؟

    فرشته فیلتر سیگارشو انداخت و به دختر نزدیک شد...لبهاشو بوسید...و لبه ی پشت بوم نشست و به دختر نگاه کرد

    ستاره دنباله دار از آسمون شب گذشت و فیلتر سیگار خاموش شد 

  • ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 20 November 21

    Breathes

    در بی حسی مطلق قدم میزنم 

    انگار احساسات کم و رنجورم را

    گوشه ای بی غرض به قتل رسانده ام 

    و جسد بی جانشان را 

    زیر آخرین درخت سبز وجودم 

    به خاک سپرده ام 

    به راستی 

    کدام یک را باور کنم؟ 

    منی ک کنج جهان مانند لاشه ای 

    آهسته میپوسد 

    یا منی ک نفس میکشد...حرف میزند...

    کدام را باور کنم؟

    نفس هایم آهسته تر شده 

    چشم هایم بی روح تر

    لبخند های آبرنگی ام کمرنگ تر

    تنها نفس میکشم

    و دیگران نامش را زندگی می گذارند...

     

  • ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 19 November 21

    Flower disorder +دستخطم

    کاش میشد این گلهارو بهت هدیه بدم عزیزم...

     


    دانلود ویدیو

  • ۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 22 October 21

    هودی قرمز

    هودی آبیتو پوشیدی و از خونه بیرون اومدی ، بدون چتر....هنزفریتو توی گوشت گذاشتی و اهنگو پلی کردی ، مگه نمیدونی من از این کار بدم میاد؟ توجهت باید مال من باشه حتی اگر دیر باشه...

    آروم آروم قدم میزنی وقتی همه دارن میدوئن...صورتت هیچ حسی رو منتقل نمیکنه،  کاش میتونستم دستاتو بگیرم و اینقدر تو چشمات خیره شم تا لبخند بزنی...دستاتو توی جیبت فرو میکنی و سرتو پایین میندازی ، چرا با خودت اینکارو میکنی؟ زندگی کن...حتی به جای من 

    روی نیمکت روی پل میشینی و به آدما خیره میشی آدمایی که انگار هیچ رنگی ندارن و بارونی که می باره کدر ترشون میکنه...این پلو یادته؟ اولین بوسه...به دختر بچه ای که پالتوی قرمز پوشیده خیره میشی...منو یاد هیگانبانای سرخ می ندازه

    زمزمه میکنی"هیگانبانا" ، ظاهرا منو خیلی خوب شناختی...آهنگ برای بار دهم پخش میشه و اون بچه هنوز تنها ایستاده و آروم میلرزه...سیگارتو در میاری و روشنش میکنی ، حالا صورتت توی دود محو شده...با این که خیلی قشنگه اما میدونی که ازش متنفرم...کاش سیگار بودم 

    از جات بلند میشی و میری رو لبه ی پل میشینی و به دختر بچه نگاه میکنی که انگار آروم گریه میکنه و به آدمایی که از بارون فرار میکنن با التماس خیره شده...روبروت می ایستم و به چشمات خیره میشم...و تو به دختر بچه نگاه میکنی 

    چشماتو میبندی...بازشون میکنی و به من نگاه میکنی

    بعد چند سال بالاخره لبخندتو دیدم...دستاتو دور گردنم حلقه کردی

    و آمبولانس کسی رو که هودی آبیش حالا قرمز بود با خودش برد

     

    دارکلایت

     

    2ending 

    پک عمیقی ب سیگاری که مثل خودم خاکستری شده میزنم، تو سیگار دوست داشتی، ولی نه برای من. الان که نیستی جلومو بگیری، بذار خودم ب حال خودم سیگار بکشم...

    فیلتر تموم شده شو زیر پام له میکنم و سمت لبه ی پل میرم. به آبای تموم نشدنی زیر پام خیره میشم. شاید همه اشکای من اینجا جمع شدن. میتونم بی قراری شونو برای اینکه دوباره بهشون برگردم، ببینم. ب دختر بچه و پالتوی قرمزش خیره میشم. شاید آخرین بار باشه که تصویرش تو ذهنم نقش می بنده...

    دوباره به رود پر آب زیر پل خیره میشم. سمت پل می ایستم و چشمامو می بندم.

    بازشون میکنم. جلوم ایستادی. آسمون سیاه چشمات جلوم ایستاده. کجا رفته بودی؟ برای ابدی کردن قولت برگشتی؟ همون قولی که تا ابد با هم بمونیم؟ حتی بعد مرگ...؟

    لبخند میزنم و به آخرین اشکم اجازه ی ریزش میدم. دستامو دور گردنت حلقه میکنم و ب بوسه می گیرمت.

    خودمو به عقب هول میدم...با من میای...مرگ توی آب میتونست انقدر حس رهایی باشه...؟

     

    الا

    دانلود موریک

  • ۱
  • نظرات [ ۴۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 17 October 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان