بسته سیگار سوبرانی مشکیمو از تو کشو با فندک نقره ای که با دست طراحی شده بود برداشتم و به ساعت نگاه کوچیکی انداختم ، حدود ده دقیقه دیگه میرسید و با همون ماسک بی حسی که روی چهره متحیر و کنجکاوش کشیده بود روبروم تا صبح مینشست و توی دفتر کاهی قطوری که به زور توی سامسونتش جا میشد یادداشت مینوشت. 

بسته سیگار رو کنتر پنجره گذاشتم و به اشپزخونه کوچیک خونه رفتم تا چیزی برای مهمون ساکتم آماده کنم. بسته اسپرسو رو از توی کمد برداشتم و بعد آماده کردن دستگاه بدون روشن کردنش به سمت در رفتم و بازش کردم ، اونجا بود با دستی ک برای در زدن بالا اومده. متعجب بهم خیره شد و من به سمت اشپزخونه برگشتم و قهوه ساز رو روشن کردم و جواب نگاه خیرشو کوتاه دادم: همیشه سروقت میای....نیازی به حدس زدن نبود. سر تکون داد و به سمت اتاق رفت و منم چند دقیقه بعد با یه فنجون اسپرسو غلیظ بدون شکر وارد اتاق شدم و فنجون رو روی میز جلوش گذاشتم و به سمت تخت رفتم و بعد گذاشتن زانوهام روی تشک نرم پنجره رو باز کردم و لبش نشستم. مشخص بود با این کارم همزمان استرس و تعجب رو تجربه میکنه و نمیدونه چی بگه پس قبل این که کلمات بی هدف از بین لباش فرار کنن شروع به گفتن ادامه حرف های شر های قبلی کردم.

"فکرم میکنم فوریه بود...احتمالا اوایلش و شاید زیاد بحث میکردیم ولی رابطه بینمون درحال رشد بود ما همزمان دوتا جوون احمق احساسی و هم پیرمردهای عاقل کمحرف بودیم...بستگی به زمانش داشت!

سوالی بهم نگاه کرد و من سریع جواب دادم: زمانی که ناراحت میشدم شبیه بچه ها رفتار میکردم و با قهر و بدعنقی نشونش میدادم و این تقریبا هر یک روز درمیون تکرار میشد و اون هم وقتایی که به بقیه نزدیک میشدم مثل پیرمردهای غرغرو میشد

به آسمون خیره شدم...صدایی جز صدای حرکت قلم قدیمی رو دفتر کاهی وینتیج مهمون کم حرفم سکوت رو نمی‌شکست. 

 

To be continued