چشم‌هاش از نور ماه خالی بود...مدت زیادی بود که به گوی نقره ای بالای سرش نگاه نکرده بود و گرد ستاره ای که دورش پیچیده بود براش ارزش بیشتری داشت. 

اون روزی که گرگ از حصار گذشت و سر نرمش رو روی پاهای گذاشت فهمید قراره ماه رو فراموش کنه و با به دندون گرفته شدن قلب سیاه کوچولوش به یقین رسید که خدای زمینیش رو پیدا کرده. 

مدت زیادی گذشت..چیزی حدود ۱۴ هزارسال و گرگ همچنان اونو بین بازوهاش پنهان میکرد و حالا اون درخشش خودش رو داشت...اما یه روز یکدفعه گرگ رفت و برنگشت...به حصار خیره شده بود...گرگ برنمیگشت و گرد ستاره ای که تا جنگل کشیده شده بود خبر از دور و دورتر شدنش میداد. 

حالا چشم‌هاش خالی و سیاه بود و درخشش کمرنگش از بین رفته بود...ماهی بالای سرش نبود و تاریکی جنگل اونو آهسته غرق میکرد. 

به حصار خیره بود..منتظر...با امیدی که میدونست ناامید میشه و دردی که ترک های زیادی روی بدن سرامیکی‌ش ایجاد میکرد. میدونست این ترک آخرین ترکه...میدونست ستارش بی هیچ مخالفتی ترکش کرده...مثل بقیه ی ستاره هایی که توی آسمون چشمک می‌زدن و از آسمون رفتن.