از چه میگریزی؟ 

مگر نمی دانی گریختن تو

تنها زنجیریست که ما را متصل تر میکند؟ 

مگر نمی دانی رزها پاهایت را زخمی تر میکنند؟

از چه میگریزی؟ 

از خودت؟ 

از منی که تو هستم و در تاریک ترین خاطرات 

نگاهت میکنم؟ 

ما از یک جسمیم 

اما ذهنمان رنگ تفاوت گرفته

از چه میگریزی...

از پنجره اتاقت نگاهت میکنم 

که به دنیای خواب پناه برده ای

پاهایت آرام شده 

اما پلک هایت در فرار است 

قلبت در فرار است 

نفس هایت از تو میگریزند

و تو از من

از چه میگریزی؟ 

مگر نمی دانی در این دنیا 

گریختن بیفایده ترین کار است؟ 

مگر نمی دانی خدا 

گوشه ای بین کاغذها مرده

و جای خالی اش هوا را متعفن کرده؟ 

در کدام جهان به سر میبری؟

که احمقانه میدوی

مانند خرگوش سفیدی

که از تاریکی میگریزد

از چه میگریزی؟