قلم قدیمی و زنگ زده ای که پدربزرگش قبل از مرگش به او داده بود را برداشت و به تمام چیزهایی که در مغز خالیش پر میزد فکر کرد ، چیزهایی که شاید نامرئی بود...واقعا نامرئی بودند؟ یا او نمی خواست افکار تیره ای که مانند بید مغزش را می‌جویدند را قبول کند؟ 

شاید باید مینوشت شاید باید قوی تر میشد تا از تمام زنجیرهایی که او را محدود میکرد میگذشت اما چطور؟ چگونه افکار کثیفی که بعد از آن روزهای تاریک به جسم نحیفش حمله میکرد را کنترل میکرد؟  جنون که آهسته در چشم هایش جوانه میزد  روحی که در عمیق ترین چاله ی افکارش به قتل رسید به فراموشی سپرده شد 

در اتاق دوازده متری خاک گرفته اش که با کاغذ های خالی فرش شده بود قدم زدن را آغاز کرد و لبخندش آهسته آهسته کش آمد و او خوب میدانست دیگر راحتی نمانده و کنترل کردن خودش سخت تر از هر زمانی شده میدانست ادامه دادن از هر زمانی خطرناک تر است...از بهایی که باید میپرداخت میترسید 

آلیس عزیز

قلم را برداشت و با لبخند آن را روی کاغذ فشرد و به تمام چیزهایی که روزی وجود داشتند فکر کرد و قلم را بیشتر روی کاغذ بیرنگ روبرویش فشار داد

آلیس عزیز آلیس عزیز آلیس عزیز آلیس عزیز

میدانست هیچ چیز نجاتش نخواهد داد

قلم قدیمی را که رنگی نداشت روی کاغذ گذاشت و با لبخند چاقویی که با آن پدربزرگش را تکه تکه کرده بود برداشت و در دست خودش فرو برد، آنقدر عمیق که سفیدی استخوان آن هشداری برای به پایان رسیدن مسیر چاقوی قدیمی بود

چاقو را به سمت بالای دستش کشید و خراش عمیق و بزرگی روی آن طراحی کرد که خون از آن به کاغذ های اطراف می پاشید و شکوفه های سرخ و زیبایی را رقم میزد ، قلم را در دستش فرو برد و خون سرخش جای جوهر تمام شده را پر کرد

آلیس عزیز

شروع کرد به نوشتن 

آلیس

بهم بگو

چطور هیولاهایی رو بکشم

که روزها برایم آواز خواندند؟ 

بگو آلیس 

بگو

تو در آخرین لحظه ها حرفی زدی

حرفی که شاید نجات دهنده باشد

آلیس...

سرش را پشت هم به میز می کوبید و میگفت ، بگو آلیس بگو بگو بگو...

سرش را از روی میز بلند کرد ، خون از شقیقه هایش آرام چکید و در چشم هایش رفت 

همه چیز قرمز شد

با لبخند بلند شد و کلت قدیمی را روی شقیقه ی آسیب دیده اش گذاشت

یک 

دو

سه

...

 

 

 

دانلود موریک