توی کتابخونه ی قدیمی و چوبیش نشسته بود و به دیوار شیشه ای که کتابخونه رو از گلخانه جدا میکرد زل زده بود...گلخانه ای که به حاشیه ی جنگل می رسید و علف های هرز توش قد کشیده بودند و گلهایی که شاید یه روزی اونجا نفس میکشیدن رو دفن کرده بودن...دیوار سه طرفه ی شیشه ای تنها محافظ ب ای گلا بود...

روزی که پدربزرگش سرپرستیشو به عهده گرفته بود بهش گفته بود اون دیوونه نیست فقط با بقیه متفاوته مثل سفیدی که تو دشت سوسن قرمز رشد میکنه و بخاطر متفاوت بودنش عجیب به نظر میاد...و آدما برچسب زدن رو دوست دارن! 

پدربزرگش آدم خشکی بود اما لبخند هوای نامرئی و خنکش برای دوست داشتنی بودن اون مرد پیر کافی بودن...و اون عاشق پدربزرگش بود درست مثل همه ی بچه های کوچولو و تپلی که عاشق پدربزرگشونن و اونو قهرمان خودشون میبینن اما میدونست که هیچ چیز تو دنیا موندنی نیست و آسمون به ستاره ی قطبیش نیاز داره...پدربزرگش ناخواسته ترکش کرد...

توی کتابخونه راه میرفت و با خودش فکر میکرد..جمله میساخت و پاکشون میکرد...می نوشت...پاک میکرد...آلیس عزیز...آلیس عزیز...آلیس عزیز...

از وقتی پدربزرگش رفته بود نوشتن رو فراموش کرد و الان تو روز سالگردش میخواست بنویسه برای دوست قدیمی و نامرئیش...آلیس عزیز...

با نگاه کردن به دیوار شیشه ای اولین قطره اشک از چشماش چکید...قلم رو برداشت و نوشت...آلیس عزیز...

نامه رو تا کرد و بعد از برداشتن بیل به سمت گلخانه رفت و گودالی روی زمین خیس و سبزش کند...نامه رو دفن کرد و بیل رو به داخل اتاقک گوشه ی کتابخونه برگردوند 

فردا صبح که برای خوندن "ربکا" به کتابخونه برگشت روبروی شیشه و جایی که نامه دفن شده بود یه گل انگشتانه شکفته بود