۱۶۰ مطلب توسط «Raphael ‌‌ » ثبت شده است

دوران خاکستری

یادم میاد دبستانی که بودم از همون کلاس اول...با این که شیطون بودم دوست نداشتم برم مدرسه چون آدمای زیادی اونجا بود و من زیادی درونگرا و تنها بودم...من همیشه خودم با خودم تو حیاط و باغ پدربزرگم بازی میکردم...همیشه تنها

کلاس اول شروع افتضاحی داشت و منی که مدام تنبیه میشدم...بخاطر دستخط و طرز گرفتن مداد...ولی گذشت

کلاس دوم با مشت زدن تو چشم همکلاسیم شروع شد...عجیب بود چون من ازش میترسیدم...با این که ۸ سالش بود یه شیطان بدذات بود که مدام اذیتم میکرد و بخاطرش خیلی بلاها سرم اومد

کلاس سوم با درس نخوندنم و معلم مزخرف و پیرم گذشت و وارد کلاس چهارم شدم...و افت تحصیلی :"/

کلاس پنجم با تدریس های مکررم و امتحان گرفتم جای معلم به کلاس ششم رسید...مزخرف ترین سال...سالی که مجبور به نماز خوندن بودیم و منی که میشه گفت تقریبا بی دینم چون تمام دین هارو دوست دارم مجبور به خوندن میکردن و من با هزار عذر و بهانه و فرار کردن بین راه از زیرش در میرفتم...سالی که معلم ها ناگهان عوضی تر شدن :"

سال هفتم با درس خوندن زیاد ولی نتیجه مسخره ولی کارنامه عالی گذشت و به هشتم رسید...ساکت ترین سال...و نهم پیدا کردن کلی دشمن بخاطر درسخون بودن و سوگولی معاون و مدیر بودنم...سال دهم ساکت تر شدن...تیره تر شدن و درسخون تر شدن و تحمل فشار روحی و جسمی شدید اما با این حال خوش نشون دادن خودم و این موضوع که معلما و معاونا و مدیر منو دوست داشتن و فکر میکردن من دختر خوب ساکت آروم و با دینیم://// ولی من دقیقا خود شیطان در لباس فرشته بودم...یازدهم با وضع وخیم تر تا جایی که می گفتن شبیه معتادام و دارک تر شدن و ساکت تر شدنم تا حدی که مشاور مدرسه ولم نمیکرد...و کراش زدن بقیه روم و دست برنداشتنشون و حرف درآوردن برام تا جایی که مدرسمو عوض کردم...دوازدهمی که مثل یک لال شدم...سیاه تر از این نمیدونم...میشه؟ و این موضوع که یکسری فکر میکنن من شیطانم... و یکسری فکر میکنن فرشتم...دو دستگی ای که دلیل داره...منی که خوب به نظر میرسم ولی بدم...منی که بدم به نظر میرسم ولی خوبم...شبیه ترکیبی از فرشته و شیطان...بال های خاکستری و ذات انسانی :)

  • ۹
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 27 March 21

    دیگری

     

     

     

     

    در قدیمی و نمزده ی مغازه ی گل های دریارو باز کرد. طبق معمول آقای کیوشی گوشه ای از مغازه ی تاریک لم داده بود و سیگار میکشید. با قدم های خسته ای به داخل رفت و با حس بوی نامطلوب و آزاردهنده ی نا و سیگار به این فکر کرد که هرچه سریع تر کارش رو انجام بده و بره

    "آقای کیوشی؟" صدا زد. آقای کیوشی که شدیدا غرق در افکار خودش بود متوجه نشد...شاید هم اونقدر پیر و مریض بود که صداشو نشنید. دوباره صدا زد ، سردرد حاصل از بیخوابی و بوی وحشتناک و آزاردهنده ی مغازه ی قدیمی باعث شد اعصابش کمی خورد بشه و صداش از حالت معمول بالاتر بره "آقای کیوشی!"

    پیرمرد به آرومی سر بلند کرد.بعد از سرفه های متعدد گفت :هی پسر اینجا چیکار میکنی؟ با دقت و دانشی که تو در باغبونی داری اینجا بودنت عجیب و تقریبا ناممکنه

    آکیرا که از صدای بلند و لحن تند خودش شرمزده بود به آرومی جواب داد: ممنون از تعریفتون. هورتانسیای صورتی ، مشکل اینجاست. میخوام به رنگ آبی تغییرش بدم.

    پیرمرد هومی گفت و از جاش به سختی بلند شد. بعد از کلی زیر و رو کردن کشوی زیر پیشخون مغازه بسته ی مورد نظرشو پیدا کرد و به پسر داد

    و گفت این بسته رو توی آب حل کن و هرروز پای بوته بریز باعث میشه اسید به خاک نفوذ کنه و گل ها آبی بشه. آکیرا گفت: اوه پس. گلها دیگه صورتی نمیشن؟ پیرمرد جواب داد: خاک تغییر میکنه ، پس ممکنه باز هم هورتانسیای صورتی در بیاد، خصلت خاک تغییر کردنشه برای همین آدم ها از خاک خلق شدن ، و مدام تغییر میکنن پسر جوان

    پسر جواب داد:درسته ولی این محیط اطرافه که خاک رو تغییر میده نه خود خاک. آدمها تغییر میکنن چون مجبور به تغییر میشن، محیط اطراف باعث میشه احساسات تغییر کنن. من در دوران کودکی رویایی داشتم ، که از دست دادمش، و بزرگتر شدم. با بزرگ شدنم دنیا کوچیکتر شد و احساساتم همه مردن، اینطور نیست آقای کیوشی؟ شما منو به یاد میارید.

    آقای کیوشی به سمت صندلی کنج اتاق رفت و رویش نشست ، نگاهی به بیرون انداخت ، هوای گرگ و میشی که بجای بازتاب سرخ فقط تاریکی و ابرهای خاکستری رو نشون میداد، رو به آکیرا کرد و گفت: درسته ، یادم میاد اون موقع ها لبخند میزدی و می اومدی باهم صحبت کنیم، منم کیک برنجی درست میکردم و تمام بعدازظهر وقت میگذروندیم. هیچوقت اون روزی که تورو توی کلبه ی حاشیه جنگل تنها پیدا کردم فراموش نمیکنم...بدون خانواده و تنها با چشم های عجیب و زیبایی که مردم شهر اونارو بدشگون و نفرین شده میدونن. و تتوهایی که معلوم نبود از کجا اومدن، راستی هنوز هم هرروز با یه تتوی جدید بیدار میشی؟

     

     

    پ.ن. این یه نوشتار جدید توی نوشته هامه پس لطفا ایرادهامو ببخشید :") 

    امیدوارم دوست داشته باشید

    داستان هنوز اسمی نداره اسم که پیدا کرد می گم

    "-"

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 26 March 21

    من در قالب دیگری 1

     

     

    آکیرا...پسری به تاریکی سایه هایی که شبها اسکله را در خود غرق میکنند و به روشنایی برفی که زمین سرد و مرده ی شهر بندری کوچک را هر پاییز و زمستان می پوشاند.. 

    قد بلند و بدن لاغریمانند مجسمه های یونانی و الهه ها...دست های ظریف و زیبا و پاهای کشیده...به ظرافت گلبرگ های پلومریای مرده...

    پوستی ب سفیدی مرده ها و موهایی به سیاهی ساعت ۱۲ شب...لب های بی رنگ و نازکی که بوسیدنی تر از گل های وحشی حاشیه ی جنگل کوچک شهر است و چشم هایی که ماه را به چالش میکشد...مژه های بلندی که سایبان چشم های زیبایش است وچشم های خاکستری نقره فام...چشم هایی که مردم آن را نحس میخوانند..حاصل گناه ناکرده در زندگی ای که هرگز بیاد نمی آورد...هر صبح با تتوی تازه ای روی بدنش بیدار میشود که نمیداند چگونه ایجاد میشوند...تتوهایی که معنی پشتشان واضح اما نامرئیست...پسری از جنس سایه ی ماه پشت ابر های شیشه ای...پسری که تنهایی و سکوتش را نفرین شده میخوانند...

    "آنچه را گناه مینامند..معصوم میداریم"

     

     

    پ.ن.

    شهری که میخواستم پیدا نکردم :")

    یه شهر دارک و سد تصور کنید کوچیک و خیس که همیشه یا مه آلود یا بارونیه و روشنایی نداره فضاشو پر از آدمای قدیمی و مزخرف 

    عکس هم خوبه چشمش ولی خاکستری روشن

     

     

     

    کامنت بدین برگشتم همه رو ج میدم 

    این چالش رو انجام میدم ولی با کسی حرف نمیزنم 

    اومدم جواب همه رو میدم

  • ۱۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 24 March 21

    نقاشیم

     

     

    سو عففففف کجه

  • ۱۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 21 March 21

    چالش دو خواهر دوست داشتنی سوفیا و ساینا+ نظرا بازه

     

    1. دوست داری چه چیز دنیای مجازی واقعی بشه؟

     

     

     

    دوستام و حرفا

     

     

     

    2. کدوم شخصیت تو فیلم ها یا برنامه کودکاست که اداشو در میاری یا صداشو تقلید میکنی؟

     

     

     

    دیپر و عمو استن و فلپجک بود اسمش فک کنم و کاپتان ناکلز 

     

     

     

    3. چه ساعت یا ساعت هایی توی طول روز حس بهتری بهت میده؟

     

     

     

    ساعتایی که غروب و طلوعه و ۱ شب

     

     

     

    4. تا حالا پیش اومده توی حال خودت باشی و یه کاری کنی بعد یکی ببینه و خجالت بکشی؟ ( تعریف کن )

     

     

     

    وقتی آهنگ گوش میکنم و اداشو درمیارم یا وقتی جلو آینه ادا درمیارم 

    البته این مال دو سه سال پیشه الان کاری نمیکنم

     

     

     

    5. وقتی بچه بودی اغلبا کجاها بازی می کردی و چجوری؟بازی هایی که تو بچگی می کردی رو تعریف کن.

     

     

     

    زیر تخت....ته باغ...زیر یه درخت یاس زرد که شبیه بید بود و زیرش تاریک بود مث یه چادر....روی تپه ی بالای خونه ی مادربزرگم...تو کمد...بین بوته های تمشک(لباسام پاره و تنم زخمی :"/ )

     

     

     

    6. آسمون توی ذهنت چه شکلیه؟

     

     

     

    آبی داستی با ابرای زرد و نارنجی روشن 

    صورتی با ابرای طلایی

    قرمز با ابرای نارنجی

    آبی روشن با ابرای صورتی

    آبی صورتی با ابرای بنفش 

    بنفش با ابرای صورتی

    (من کلا محو آسمونم)

     

     

     

     

    7. سه تا وسیله یا چیز ( شیء) که دوست داری داشته باشی؟

     

     

     

    کلی راپید...کلی هودی(گند هودی خریدنو درآوردم)...یه پلی لیست بینهایت از آهنگایی که قطعا دوسشون دارم

     

     

     

    8. خودتو با چند تا اتفاق یا چیز ساده توی زندگی توصیف کن

     

    غروب و شب پرستاره...هورتانسایی که تو سایه شکفته باشه...بادی که تو تابستون تو غروب میوزه و حس عجیبی داره

     

     

    9.اغلب اتاق یا لباست بوی چی میده؟

     

     

    بوی بچه 

    بوی عطر یاس و عطرای اسپرت

    بوی پاستیل :"

     

     

    10. کدوم شخصیت تاریخیه که براش ارزش زیادی قائلی؟

     

     ونگوگ 

    هیتلر 

    چگوارا 

    تاریخی یا نه...آدمهایی مثل ای

     

     

     

     

     

    11. تا حالا شده توهم بزنی و یه چیزی رو یا اشتباه بشنوی یا حس کنی یا ببینی؟ ( یکیشو تعریف کن )

     

     

    اره

    من زیاد توهم میزنم...اهم :"

     

     

    12.اغلب همراه با غذا چی میخوری؟

     

    آب

     

    13. اگه بتونی یه جای دیگه زندگی کنی اون کجاست؟

     

    توکیو...سئول...عا...آره اینا

     

    14. یه جمله به یک آدم فضایی توی یه سیارۀ دیگه بنویس!

     

    بیا دوست شیم

     

    15. آخرین آهنگی که گوش دادی؟

     

    از اونجایی که پلیرم جن زدست...اونی که دوست داشتم و گوش کردم... نوراندینگ چایلد از تاسوکو 

     

    16. اولین پیامی که توی بیان برای کسی نوشتی (خصوصی یا عمومی فرقی نمی کنه - اگه دوست داشتین اسم شخص رو هم بگین)

     

     

     برای پری بود اون موقع دوست بودیم 

     

    17.آخرین چیزی که به خاطرش ذوق کردی؟

     

    گل دادن ادریسیم سال پیش یا دو سال پیش نمیدونم...خشک شد بعد :"/

     

    18. اسم چند تا از وسیله هایی که خیلی ازشون استفاده میکنی؟

     

     

     تبلت...خودکار...عینک 

     

    19. یه اعتراف به دنبال کننده های وبت کن!

     

    من بیبی فیسم 

     

     

    20. چقدر طول کشید تا چالش رو جواب بدی؟ 

     

     نمیدونم یادم رف اینو چک کنم :"

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 21 March 21

    ?Can you

     

     

     

     

    دریافت

     

     

    Can you hear the silence?

     

    Can you see the dark?

     

    Can you fix the broken?

     

    Can you feel, can you feel my heart?

     

    می توانی صدای سکوت را بشنوی؟

     

    می توانی تاریکی را ببینی؟

     

    می توانی شکسته را تعمیر کنی؟

     

    می توانی حس کنی، می توانی قلبم را حس کنی؟

     

    ( با سوالات پی در پی که می پرسد می خواهد ما را قانع کند که قلب بی جانی دارد. سه سوال ابتدایی بدان معنی نیست که واقعا چنین چیزی اتفاق افتاده و فقط ضد و نقیض بودنشان اهمیت دارد. پس از آن سوال اصلی که مشکلش است را می پرسد. جوابی که مسلما در پس هر کدام ازسوالات می آید نه است. )

     

    Can you help the hopeless?

     

    Well, I’m begging on my knees

     

    Can you save my bastard soul?

     

    Will you wait for me?

     

    I’m sorry brothers

     

    So sorry lover

     

    Forgive me, father

     

    I love you mother

     

    می توانید به نا امید کمک کنی؟

     

    بسیار خب، من به زانو می افتم و التماس می کنم

     

    می توانی روح بیچاره مرا نجات دهی؟

     

    برایم صبر خواهی کرد؟

     

    متاسفم برداران

     

    خیلی متاسفم عاشق

     

    مرا ببخش، پدر

     

    دوستت دارم مادر

     

    ( گوی از همه طلب بخشش می کند تا به جایی دیگر برود. برای نجات یافتن از این وضعیت حاضر است التماس کند. Bastard در اصل به معنای حرامزاده است اما گاهی به صورت دلسوزانه ادا می شود مانند اینجا که معنای بیچاره دارد. )

     

    Can you hear the silence?

     

    Can you see the dark?

     

    Can you fix the broken?

     

    Can you feel my heart?

     

    Can you feel my heart?

     

    می توانی صدای سکوت را بشنوی؟

     

    می توانی تاریکی را ببینی؟

     

    می توانی شکسته را تعمیر کنی؟

     

    می توانی قلبم را حس کنی؟

     

    می توانی قلبم را حس کنی؟

     

    I’m scared to get close

     

    And I hate being alone

     

    I long for that feeling

     

    To not feel at all

     

    The higher I get

     

    The lower I’ll sink

     

    I can’t drown my demons

     

    They know how to swim

     

    از نزدیک شدن می ترسم

     

    و از تنها بودن متنفرم

     

    مشتاق آن احساسم

     

    که به هیچ وجه حس نکنم

     

    هرچقدر بالا می روم

     

    پایین تر فرو خواهم رفتم

     

    نمی توانم شیاطینم را غرق کنم

     

    آنها می دانند چطور شنا کنند

     

    ( احساسات ضد و نقیض! نمی تواند نزدیک شود از تنهایی هم می ترسد. آرزو دارد که احساس حس نداشتن داشته باشد. نمی تواند این احساسات را از خود دور کند در برابرشان قدرتی ندارد آنها را مانند شیاطینی می بیند که بر او مسلط هستند و نمی تواند خاموششان کند. )

     

    I’m scared to get close

     

    And I hate being alone

     

    I long for that feeling

     

    To not feel at all

     

    The higher I get

     

    The lower I’ll sink

     

    I can’t drown my demons

     

    They know how to swim

     

    از نزدیک شدن می ترسم

     

    و از تنها بودن متنفرم

     

    مشتاق آن احساسم

     

    که به هیچ وجه حس نکنم

     

    هرچقدر بالا می روم

     

    پایین تر فرو خواهم رفتم

     

    نمی توانم شیاطینم را غرق کنم

     

    آنها می دانند چطور شنا کنند

     

    I’m scared to get close

     

    And I hate being alone

     

    I long for that feeling

     

    To not feel at all

     

    The higher I get

     

    The lower I’ll sink

     

    I can’t drown my demons

     

    They know how to swim

     

    از نزدیک شدن می ترسم

     

    و از تنها بودن متنفرم

     

    مشتاق آن احساسم

     

    که به هیچ وجه حس نکنم

     

    هرچقدر بالا می روم

     

    پایین تر فرو خواهم رفتم

     

    نمی توانم شیاطینم را غرق کنم

     

    آنها می دانند چطور شنا کنند

     

    Can you hear the silence?

     

    Can you see the dark?

     

    Can you fix the broken?

     

    Can you feel, can you feel my heart?

     

    می توانی صدای سکوت را بشنوی؟

     

    می توانی تاریکی را ببینی؟

     

    می توانی شکسته را تعمیر کنی؟

     

    می توانی حس کنی، می توانی قلبم را حس کنی؟

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 16 March 21

    ماهگرد لاوهایم

     

    دریافت

     

     

     

    🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

    سلام بر پدر و مادر گرامی🌈

    کاپلهای کیوت و در حلق هم🌈

    ماهگرد شما مرغ های مرغ مبارک باد🌈

    باشد که در عروسیتان آبروبری کنم😀🌈

    خودمم عاقد و کشیش میشما😐🌈

    دلم میخواد بگم هم اکنون با قدرتی که ب من داده شده و شما بدبختا ندارین(به مهمان ها اشاره میکند) شمارا زن و همسر اعلام میکنم😀💕🌈

    🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

     

     

    پ.ن. جرررررر دارم یخ میزنم تو حیاط آموزشگاه رو نیمکت فلزی نشستم اینام مث فریزر سرده T^T

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 13 March 21

    Sun at night

     

     

     

     

    دریافت

     

    هوم...حرف بزنیم...

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 13 March 21

    Feel

     

     

     

    ...Most of the time...most days...I feel..nothing

    ...I don't feel anything...it's so boring

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 10 March 21

    U

     

     

     

     

     

     

    ...but you were my marijuana 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 10 March 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان