۱۶۰ مطلب توسط «Raphael ‌‌ » ثبت شده است

شکوفه ی سیزدهم

𝑚𝑜𝑜𝑛𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡 ‌:

تو...شکوفه ی چیچک

 

در فاصله ی میان زمین و آسمان...

تو...شکوفه ی چیچک...

وقتی که بی بال رها شده ام

زمانی که حتی خودم را بیاد نمی آورم

به تو فکر میکنم عزیزم

تو...شکوفه ی صورتی...

وقتی در بیرنگ ترین ثانیه ها

و سیاه ترین سفیدی ها دست و پا میزنم

وقتی حتی نمیدانم چیستم...انسان یا بیگانه

تو را میدانم

تورا میفهمم

تو...شکوفه ی چیچک

و تو من را نمی فهمی عزیزه دروغین

که توانایی درک رنگ تو

موهبتی ست

که با از دست دادن بدست آمد

تو من را نمیفهمی

که دقیقه ای سکوت کافی بود

تا تک تک کلماتت را بخوانم

تو در سیاه ترین شب های قلبم شکفتی

و در تاریک ترین سایه لبخند زدی

باور تو برای قلب فانی من دشوار بود

عزیزم...تو سخت و دشوار بودی برای روحی که

بی وقفه جان میسپارد

تو...عزیزم...

مرا نمی دانی...

که چه معصومانه رنگت را دروغ میپندارم

و چه اشک آلود لبخند میزنم

چیچک زیبایم

تو زیباترین سمفونی حقیقیه رویای منی

تو همان سکوتی هستی که به غرق شدن در آن نیازمندم

تو تمام وجود منی...

تو...عزیزم...

من تمام زندگیم را میبازم

تا در گلبرگ هایت جاری شوم

و تو من را نمی بینی...

منی که در خلسه ای مرگبار

تاسف میخورم

و لبخند میزنم...

دردهای من حقیقتی بود که هردویمان را شکست

من به آینده های سپید باور ندارم اما

تو

تمام آن چیزی هستی که برای تک تک پرواز های آینده به آن نیازمندم

گفتند...من یک فرشته ام...

چیچکه من...

من نمیدانم چیستم...

فرشته ای مطرود؟

نه من میدانم...و نه تو...

و تنها عشقی که در سینه دارم...برای درک من کافیست...

تو...شکوفه ی کوچک

برای درک من کافی هستی

  • ۸
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 9 March 21

    شکوفه دوازدهم

     

    تو....شکوفه ی گاردنیا

    زیر ملایم ترین آفتاب بهاری

    جایی بین سایه های آرامش

    وقتی پرتوهای خورشید

    بی جان بر پیکر بی روحم میتابید

    و باد نوازشگر موهایم را به خود میپیچید

    تو آمدی

    تو....عزیزم

    تو شکوفه ی گاردنیا

    سفیدی فریبنده ات

    لبهای خسته ام را به لبخند پوچی گشود

    من به تنهایی قلبم

    عادت کرده بودم

    و به این که اشک هایم را

    برای دست هایم باران کنم

    تو عزیز شبح وار

    تنهاییم را به باد سپردی

    دست های سردم را لمس کردی

    همان رگی که مستقیم به قلب میرود را لمس کردی

    و لبهای سفیدم را گلبرگ دیگری کردی

    عزیزم...

    تویی که تنهاییم را به آتش کشیدی

    و حس لمس قلبم را یادآوری کردی

    چرا بی هوا رفتی و

    بی هوا رهایم کردی؟

    چرا دست های سردم را

    سرد رها کردی؟

    گلبرگ سفید لبهایم چه؟

    مگر برای تو نبود؟

    پژمرده میشوم...

    اما

    مگر میشود بعد از مرگ هم پژمرد؟

    قلبی که یک بار مرده دوباره میمیرد؟

    تو عزیزم...تو...

    رفتی و مرا زیر بلند ترین کاج رها کردی

    و من هزاران سال

    و هزاران زندگی ست

    که در انتظار تو ام

    تو....شکوفه ی گاردنیا...

    تو...سفیدِ رفته...

    چشم های خالیم را

    ب پوچی اطرافم دوخته ام

    ب امید گلبرگی از تو...

    عزیز شبح وار

    چطور اینقدر بی مهر رفتی؟

    و بی آنکه بگویی کی برمیگردی؟

    چند زندگی دیگر را به انتظار بگذرانم؟

    تو...اسم تو...

    تنها موسیقی این باغ است

    عزیزم...

    چند ابد دیگر بسوزم؟

    چند بار دیگر زیر این کاج بمیرم؟

    وقتی که گرمای سردت را

    به قلبم چشاندی

    چرا نگفتی که این تناقض رفتنیست؟

    حال...

    منی که از همه رفتنی ترم...

    در انتظار تو میسوزم...

    و در زمان منجمد میشوم

    توهم یا واقعیت؟

    کدامی شکوفه ی سفید؟

    کدامی که اینگونه مرا

    در این حلقه ی دژاوو

    هزار کرده ای

    هزار زندگی

    هزار مرگ...

    تو گاردنیا ی سفید

    وقتی که رفتی

    آسمان هم اشک ریخت

    اما منی که چشمی برای اشک ریختن نداشتم

    تنها چاره ام لبخند بود

    لبخند زدم

    تمام این هزار سال را

    وقتی که رفتی

    زخم های قلبم سر باز کرد

    دوباره لبخند زدم...

    و زیر کاج بلند مردم

    تا کی باید نگاه خالیم را

    ب روبرو بدوزم

    و به دست های مرده ام

    وعده ی دست هایت را بدهم؟

    تو عزیزم...

    مرا در پوچی ای عظیم رها کردی

    اشک هایی که نمیریزم

    قلب از تپش افتاده ام را

    به درد می آورد

    منی که از تمام سفید های دنیا بیزارم

    به لطافته سفید تو

    نفس هایم را یکی یکی

    بیشتر میکنم

    زیر این کاج

    و آسمانی که میسوزد

    هزاران سال دیگر

    منتظرم

    تا بیایی و مرا در خودت غرق کنی

    و سیاهیم را پاک کنی

    تو....شکوفه ی پاک رویاهای صبح

    گاردنیای بر باد رفته...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 2 March 21

    شکوفه یازدهم

     

    تو...شکوفه ی رز آبی

    عزیزم...

    چند روز گذشت؟

    چند هزار سال؟

    رفته ای یا من نمی بینمت؟

    زیر این باران بی پایان

    در کدام قطره حل شدی؟

    تو...شکوفه ی رز

    مرا در باغ تنهایی تنها گذاشتی...

    و مرا در خودم دفن کردی

    عشق هرگز کافی نبود...

    ولی

    زنجیر آن مگر دست هایمان را به هم نبست؟

    تو....عزیز آبی...

    مرا رها کردی؟

    یا این هزارمین توهم این هزار سال است؟

    زیر باران هم میتوان غرق شد؟

    سکوت...

    تمام نفس هایم را سکوت کردم...

    لب باز کردم

    تا فریادت بزنم

    که باران بر دهانم سیلی زد

    تو...آبی ترین غم

    مرا

    منی که عروسکی شکسته بودم...

    در میان این باغ متروک رها کردی...

    بین هزار رز آبی

    بین این همه هزاره

    و آبی هایی که همه تو را یادآور میشوند

    عزیزِ رفته...

    بر میگردی؟

    یا مرا زیر این باران ابدی تنها میگذاری؟

    اینها

    اشک های منند؟ یا بارانی که بر سرم میبارد؟

    دیگر فرقشان را نمیفهمم...

    تو...رز آبی باغ من

    برگرد...

    تو را به تک تک ثانیه ها قسم

    و تک تک قطره های غم

    برگرد و دست های بیجانم را بگیر

    من به تو محتاجم

    و به گرمایت

    من گرمای قلبت را برای خودم میخواهم

    من خورشید چشم هایت را

    و لمس لب هایت را

    برای سرمای وجودم میخواهم

    من به تو نیاز دارم عزیزه من

    تویی که ناگهان محو شدی

    در کدام زمستان گم شدی؟

    در کدام باغ؟

    کدام باران؟

    تا کی زیر باران بمانم و با چشم های مرده ام

    در انتظار بسوزم؟

    در باغی که جز تنهایی

    چیزی در آن نمی روید؟

    و عروسکی که تنها رها شده

    رفتی...

    من ماندم و حجم عظیم بهت

    و انتظاری که

    هرگز پایان نمی یابد

    قلبی که نمی تپد

    اشکی که باران شده

    و منی که غرق شده

    تو رفتی و حجم مردگی ام را بیشتر کردی

    تو رفتی و دست هایم را سرد تر کردی

    به امید که بمانم؟

    کدام آغوش؟

    کدام لبخند؟

    وقتی که رفتی...

    خورشید مرد...

    من بغض کردم...

    آسمان گریه

    تو عزیزه غم

    وقتی که رفتی...

    همه ی خالی های وجودم پر شد

    پر از درد و اشک

    لبخند چگونه بود؟

    یادم نمی آید...

    حال...

    زیر این باران

    هزاران بار درهم میشکنم

    میمیرم

    و فراموش میشوم

    و انتظار دست هایت را می کشم...

    تو...شکوفه ی گمشده...

    :)  

     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 1 March 21

    Mood for dolls

     

     

    دریافت

     

     

     

     

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳۷ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 28 February 21

    شکوفه ی دهم

    تو...شکوفه ی بنفشه...

    روز ها گذشت...

    طلوع ها و غروب ها

    انتظارم چون طناب داری

    گردنم را درآغوش کشید...

    من منتظر ماندم 

    با گلدان بنفشه ای در دستم

    خورشید کوچک رویا هایی که 

    معصومانه از دست هایم جوانه زد...

    تو...

    تو عزیز خورشیدی 

    نیامدی و فرزند کوچکت

    دو دستهایم باقی ماند

    آن روز که مرا رها کردی

    در پی کدام تعریف بودی؟

    حقیقت یا رویا های پوچ؟

    تو...

    شکوفه ی ضعیف

    وقتی خاک قلبم را

     فتح میکردی...

    و خورشید جهانم را 

    عوض میکردی...

    فکر نکردی

    بدون تلالو وجود تو

    چگونه چشم هایم را

    باز کنم؟

    تو عزیزم...

    مرا در خودم غرق کردی...

    مرا با خاطراتم به دار آویختی...

    توهم؟

    یا واقعیت؟

    تو کدامی عزیز خورشیدی؟

    دست هایم را رها کردی...

    چشم هایم را خالی

    قلبم را سرد

    لبخند هایم را 

    لبخند های گرمم را

    عریض و بی معنا کردی...

    تو عزیز کوچک

    مرا به کدام خاک فروختی؟

    سرد بودم...رفتی

    زمستان آمد

    و همه چیزم را با خود برد...

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 26 February 21

    شکوفه ی هشتم

    تو...شکوفه ی نارنج

    در این گرگ و میش آبی

    وقتی آسمان بی تکلیف رنگ میشود

    و سیاه بر گرمای سرخی خورشید غلبه میکند

    در کوچه هایی قدم میزنم ک عطر تو را دارد

    عطر حضور تو

    و آرامشت 

    تو...عزیزم

    تویی که دست هایت

    به لطافت ابر های پرتقالی ست

    و حجم وجودت

    بهارنارنج هارا 

    به چالش میکشد 

    تو شکوفه ی نارنج

    قدم میزنم در شهری ک عطر تو را بدوش میکشد

    بگذار توهم بودنت آرامم کند

    نمیخواهم ب بارانی فکر کنم

    ک پرپرت رد

    یا بادی که لب های شیرینت را بوسید

    و خاکی ک بدن ظریفت را در آغوش کشید

    عزیز دلم 

    تو را ب تمام شکوفه ها قسم

    برگرد

    برگرد تا بیش از این نشکنم

    برگرد شکوفه ی الماسی

    قلب شکسته ام را خاکی نکن

    تو عزیزم

    تو میدانی چقدر به تو وابسته ام

    آسمان بنفشمان را

    به گرگ و میش نفروش

    زیباست ولی گلبرگ هایت را میسوزاند

    عزیزه بهاری

    برگرد تا

    تو را با بوسه هایم تبرک کنم

    تا تو را در آغوشم خواب کنم

    این روز ها

    اشک خون من است و

    درد و رنج نفس هایم

    میخواهی بیش از این ب مرگ تشبیه شوم؟

    تو شکوفه ی نارنج

    در توالی میان ابرهای آسمان غروب

    و خورشیدی ک آهسته زبانه میکشد

    در این خیابان خیس

     تا ابدیت منتظرت میمانم

    حتی اگر هزارسال طول بکشد

    و من بارها بمیرم

    و بمیرم

    و بمیرم...

     

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 16 February 21

    Feel just like a rockstar

     

     

     

     

     

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 15 February 21

    King & Queen =}

     

     

     

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 13 February 21

    Don't

     

     

     

     

    دریافت

     

     

     

     

     

     

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 11 February 21

    ماهگرد مامان بابا..عسل و عطیه

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 11 February 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان