در قدیمی و نمزده ی مغازه ی گل های دریارو باز کرد. طبق معمول آقای کیوشی گوشه ای از مغازه ی تاریک لم داده بود و سیگار میکشید. با قدم های خسته ای به داخل رفت و با حس بوی نامطلوب و آزاردهنده ی نا و سیگار به این فکر کرد که هرچه سریع تر کارش رو انجام بده و بره

"آقای کیوشی؟" صدا زد. آقای کیوشی که شدیدا غرق در افکار خودش بود متوجه نشد...شاید هم اونقدر پیر و مریض بود که صداشو نشنید. دوباره صدا زد ، سردرد حاصل از بیخوابی و بوی وحشتناک و آزاردهنده ی مغازه ی قدیمی باعث شد اعصابش کمی خورد بشه و صداش از حالت معمول بالاتر بره "آقای کیوشی!"

پیرمرد به آرومی سر بلند کرد.بعد از سرفه های متعدد گفت :هی پسر اینجا چیکار میکنی؟ با دقت و دانشی که تو در باغبونی داری اینجا بودنت عجیب و تقریبا ناممکنه

آکیرا که از صدای بلند و لحن تند خودش شرمزده بود به آرومی جواب داد: ممنون از تعریفتون. هورتانسیای صورتی ، مشکل اینجاست. میخوام به رنگ آبی تغییرش بدم.

پیرمرد هومی گفت و از جاش به سختی بلند شد. بعد از کلی زیر و رو کردن کشوی زیر پیشخون مغازه بسته ی مورد نظرشو پیدا کرد و به پسر داد

و گفت این بسته رو توی آب حل کن و هرروز پای بوته بریز باعث میشه اسید به خاک نفوذ کنه و گل ها آبی بشه. آکیرا گفت: اوه پس. گلها دیگه صورتی نمیشن؟ پیرمرد جواب داد: خاک تغییر میکنه ، پس ممکنه باز هم هورتانسیای صورتی در بیاد، خصلت خاک تغییر کردنشه برای همین آدم ها از خاک خلق شدن ، و مدام تغییر میکنن پسر جوان

پسر جواب داد:درسته ولی این محیط اطرافه که خاک رو تغییر میده نه خود خاک. آدمها تغییر میکنن چون مجبور به تغییر میشن، محیط اطراف باعث میشه احساسات تغییر کنن. من در دوران کودکی رویایی داشتم ، که از دست دادمش، و بزرگتر شدم. با بزرگ شدنم دنیا کوچیکتر شد و احساساتم همه مردن، اینطور نیست آقای کیوشی؟ شما منو به یاد میارید.

آقای کیوشی به سمت صندلی کنج اتاق رفت و رویش نشست ، نگاهی به بیرون انداخت ، هوای گرگ و میشی که بجای بازتاب سرخ فقط تاریکی و ابرهای خاکستری رو نشون میداد، رو به آکیرا کرد و گفت: درسته ، یادم میاد اون موقع ها لبخند میزدی و می اومدی باهم صحبت کنیم، منم کیک برنجی درست میکردم و تمام بعدازظهر وقت میگذروندیم. هیچوقت اون روزی که تورو توی کلبه ی حاشیه جنگل تنها پیدا کردم فراموش نمیکنم...بدون خانواده و تنها با چشم های عجیب و زیبایی که مردم شهر اونارو بدشگون و نفرین شده میدونن. و تتوهایی که معلوم نبود از کجا اومدن، راستی هنوز هم هرروز با یه تتوی جدید بیدار میشی؟

 

 

پ.ن. این یه نوشتار جدید توی نوشته هامه پس لطفا ایرادهامو ببخشید :") 

امیدوارم دوست داشته باشید

داستان هنوز اسمی نداره اسم که پیدا کرد می گم

"-"