یادم میاد دبستانی که بودم از همون کلاس اول...با این که شیطون بودم دوست نداشتم برم مدرسه چون آدمای زیادی اونجا بود و من زیادی درونگرا و تنها بودم...من همیشه خودم با خودم تو حیاط و باغ پدربزرگم بازی میکردم...همیشه تنها

کلاس اول شروع افتضاحی داشت و منی که مدام تنبیه میشدم...بخاطر دستخط و طرز گرفتن مداد...ولی گذشت

کلاس دوم با مشت زدن تو چشم همکلاسیم شروع شد...عجیب بود چون من ازش میترسیدم...با این که ۸ سالش بود یه شیطان بدذات بود که مدام اذیتم میکرد و بخاطرش خیلی بلاها سرم اومد

کلاس سوم با درس نخوندنم و معلم مزخرف و پیرم گذشت و وارد کلاس چهارم شدم...و افت تحصیلی :"/

کلاس پنجم با تدریس های مکررم و امتحان گرفتم جای معلم به کلاس ششم رسید...مزخرف ترین سال...سالی که مجبور به نماز خوندن بودیم و منی که میشه گفت تقریبا بی دینم چون تمام دین هارو دوست دارم مجبور به خوندن میکردن و من با هزار عذر و بهانه و فرار کردن بین راه از زیرش در میرفتم...سالی که معلم ها ناگهان عوضی تر شدن :"

سال هفتم با درس خوندن زیاد ولی نتیجه مسخره ولی کارنامه عالی گذشت و به هشتم رسید...ساکت ترین سال...و نهم پیدا کردن کلی دشمن بخاطر درسخون بودن و سوگولی معاون و مدیر بودنم...سال دهم ساکت تر شدن...تیره تر شدن و درسخون تر شدن و تحمل فشار روحی و جسمی شدید اما با این حال خوش نشون دادن خودم و این موضوع که معلما و معاونا و مدیر منو دوست داشتن و فکر میکردن من دختر خوب ساکت آروم و با دینیم://// ولی من دقیقا خود شیطان در لباس فرشته بودم...یازدهم با وضع وخیم تر تا جایی که می گفتن شبیه معتادام و دارک تر شدن و ساکت تر شدنم تا حدی که مشاور مدرسه ولم نمیکرد...و کراش زدن بقیه روم و دست برنداشتنشون و حرف درآوردن برام تا جایی که مدرسمو عوض کردم...دوازدهمی که مثل یک لال شدم...سیاه تر از این نمیدونم...میشه؟ و این موضوع که یکسری فکر میکنن من شیطانم... و یکسری فکر میکنن فرشتم...دو دستگی ای که دلیل داره...منی که خوب به نظر میرسم ولی بدم...منی که بدم به نظر میرسم ولی خوبم...شبیه ترکیبی از فرشته و شیطان...بال های خاکستری و ذات انسانی :)