تو...شکوفه ی نارنج

در این گرگ و میش آبی

وقتی آسمان بی تکلیف رنگ میشود

و سیاه بر گرمای سرخی خورشید غلبه میکند

در کوچه هایی قدم میزنم ک عطر تو را دارد

عطر حضور تو

و آرامشت 

تو...عزیزم

تویی که دست هایت

به لطافت ابر های پرتقالی ست

و حجم وجودت

بهارنارنج هارا 

به چالش میکشد 

تو شکوفه ی نارنج

قدم میزنم در شهری ک عطر تو را بدوش میکشد

بگذار توهم بودنت آرامم کند

نمیخواهم ب بارانی فکر کنم

ک پرپرت رد

یا بادی که لب های شیرینت را بوسید

و خاکی ک بدن ظریفت را در آغوش کشید

عزیز دلم 

تو را ب تمام شکوفه ها قسم

برگرد

برگرد تا بیش از این نشکنم

برگرد شکوفه ی الماسی

قلب شکسته ام را خاکی نکن

تو عزیزم

تو میدانی چقدر به تو وابسته ام

آسمان بنفشمان را

به گرگ و میش نفروش

زیباست ولی گلبرگ هایت را میسوزاند

عزیزه بهاری

برگرد تا

تو را با بوسه هایم تبرک کنم

تا تو را در آغوشم خواب کنم

این روز ها

اشک خون من است و

درد و رنج نفس هایم

میخواهی بیش از این ب مرگ تشبیه شوم؟

تو شکوفه ی نارنج

در توالی میان ابرهای آسمان غروب

و خورشیدی ک آهسته زبانه میکشد

در این خیابان خیس

 تا ابدیت منتظرت میمانم

حتی اگر هزارسال طول بکشد

و من بارها بمیرم

و بمیرم

و بمیرم...