خب...ایشون کیوشی سان هست و باید بگم پیدا کردن عکس مناسب واقعا آزار دهنده بود
خب داستان آکیرا رو ادامه میدم و همونطور که میدونید کتاب هنوز اسم نداره
قالب جدید رو با کمک هیون ری عزیز درست کردیم و این یه جورایی برای من مثل انقلاب بود چون من از رنگهای شاد واقعا خوشم نمیاد و باهاشون مشکل دارم به خصوص تلاش ولی برای تغییر به نظرم خوب میاد که از رنگ مشکی فاصله بگیرم
خب الان که دارم اینو مینویسم از دست خانواده ام فرار کردم و خونه موندم
چیزی که این چند وقت ذهن منو خیلی درگیر کرده اینه که بقیه افراد دارای بیماری های روانی رو چطور می بینند افرادی که کمی با آدمهای نرمال متفاوتند یک سریشون توی آسایشگاه ایا بیمارستان روانی بستری هستند و یا دسته ای که آزادانه در جامعه زندگی می کنند و حتی شاید ما ندونیم که اونها بیمار هستند. در حقیقت مشکل اصلی من اینه که معیار سلامت و عادی بودن آدمها چطور تعیین میشه وقتی هر انسانی یک خلق متفاوته و شبیه وجود نداره و اینکه کسایی که تعیین می کنن یک فرد بیمار این قدرت تعیین و چسبوندن برچسب رو از کجا دریافت کردن وقتی خودشون هم انسانن
سوال من اینجاست که آیا تفاوت در رفتار تفکر و یا توانایی ها واقعاً به معنای بیمار بودنه؟ اینکه یکی چیزهایی رو ببینه که ذهنش می سازند و یا تفکراتی داشته باشه که مثل یک شاعر دیوانه است... همه ما به نوعی بیماریم باشدت و مقدار کمتر یا بیشتر اما اگر به رفتار دسته ای از آدمها نگاه کنیم متوجه میشیم که یکسری خودشون رو بی نقص و پاک از هرگونه مشکل و یا ویژگی روانی میدونن مثلاً اگر یکی کمی تفکر متفاوت تری داشته باشه توهم بزنه رفتارهای عجیب نشون بده و انسان دیگه ای تعیین کنه که اون بیمار روانیه اطرافیان و تا خانواده نزدیک با گفتن حرف هایی مثل "اونکه دیوونه است ولش کن" یا "تو دیوونه ای" یا "باید تیمارستان بستریت کنن" اون رو تحقیر می کنند و طوری رفتار می کنند که انگار اون سگ هاریه که باید زنجیرش کرد و یا اگر کسی افسرده باشه با گفتن حرف هایی مثل "افسرده بدبخت" یا "شبیه مرده ها به نظر می رسی" وضع رو براش سخت تر می کنند.
حرف من این نیست که بیمار روانی وجود نداره و یا باید با بیمار های خطرناک نرمال رفتار کرد و همه آدم ها مریض و یا همشون سالمند...من این حرفا رو زدم تا بگم کسی که داره تعیین میکنه یک فرد بیماره خودش هم انسانه درست مثل بیمار و خودش هم قطعاً مشکلات کوچیکه روانی داره... همه داریم... به خاطر وضع جامعه و آسیب هایی که از همدیگه می بینیم. حرف من اینه که اگر کسی رو افسرده دیدید ، درونگرای شدید و یا بیماری روانی با مشکلات، حاد طوری رفتار نکنید و باهاش حرف نزنید انگار نمیفهمه و یا ارزشی نداره کسایی مثل صادق هدایت با تفکر بیمارگونه اش (البته از نظر یکسری) نوشته هاش افسردهست و هنوز که هنوز تحقیر میشه... اون فقط جهان رو بیشتر از چیزی که یک انسان باید درک کرد ولی بهش میگن بیمار و با گفتن حرف هایی مثل فلانی مثل صادق هدایته اسم اون رو لکه ننگ برای تفکرات متفاوت و منفی می بینند اصلاً معیار مثبت یا منفی بودن چیه؟ و چه کسی این را تعیین کرده؟ قطعاً مایی که ازش حرف می زنیم... ما انسان ها ولی کی گفته یک انسان برتره نسبت به بقیه؟ کی گفته دانش که اون انسان داره اون رو متفاوت میکنه؟ خیلی از ما توانایی هایی داریم که هنوز نمیدونیم و می تونه ما رو برتر کنه...پس هیچ برتری وجود نداره با این اوصاف.
فکر کنم دارم این بحث رو طولانیش می کنم فقط می خواستم بگم با توجه به افرادی که دورم میبینم چه بیمار و چه نرمال فقط کمی فکر کنید و خودتون رو جای بیمار بزارید کسی که بیماره خودش دائم العذابه.
آکیرا دستی به پشت گردنش کشید ، درست جایی که یه طاووس تتو شده بود. نگاهی به کیوشی پیر کرد و گفت: بله کیوشی سان ، تتو ها هنوز ادامه دارن. پیرمرد مشتاقانه گفت: اینبار چه تتویی آکیرا؟ آکیرا گوشه ی شالگردن ظریف سرمه ایش رو گرفت و به سمت چپ کشید ، برگشت و جلوی پای مرد سالخورده ی عزیزی که شاید تنها آدم دوست داشتنی اطرفش بود زانو زد. کیوشی به پشت گردن زل زد، تتوی زیبایی از پر طاووس که با ظرافت تمام روی پوست سفید و شفاف پسر جوان حک شده بود. تتویی که اونو یاد یه باغ تو کتابه بچگی هاش مینداخت. لبخند زد و گفت طاووس...فکر میکنی این تتو ها از کجا میان تیتانیا؟ آکیرا لبخندی زد و آهسته بلند شد. به گل های کم ولی زیبای مغازه نگاهی انداخت و دست هاشو تو جیب پالتوی قدیمی ولی مرتب و تمیزش فرو برد و گفت:کیوشی سان! هنوز به یاد میاری؟ این لقب رو وقتی بچه بودم بهم دادی...
کیوشی آهسته خندید و گفت: تو بزرگترین بچه ای بودی که می شناختم و فراموش نشدنی. تو همیشه بزرگتر از سنت بودی برای همین من تنها دوستت بودم...مرد پیری که دوست داشتی باهاش راجب گل ها حرف بزنی. آکیرا با به یاد آوردن گذشته های دوری که تو هاله ای از مه فراموشی فرو رفته بودن نفس عمیقی کشید. یکدفعه کیوشی گفت: آکیرا تیتانیا ، باید کشفش کنی. و لیوان چای نیلوفری که مطمئنا سرد شده بود بالا آورد ، این یعنی سکوت ادامه دار خواهد شد پس پسر جوان با خداحافظی کوتاهی از مغازه خارج شد
بعد از بستن در مغازه و مرتب کردن شال گردنش نگاهی گذرا به مغازه ی قدیمی و پر از یادگاری های گذشته ی دور انداخت و راه افتاد. هوای سرد با صورتش برخورد میکرد و اون سعی میکرد با فرو بردن صورتش تو شال گردن نازک از سیلیه باد جلوگیری کنه. آسمونی که روشنایی رو فراموش کرده بود ، زمین همیشه خیس و چاله های آبی که هرگز خالی نمیشدن ، و پسر جوانی که تنها تو خیابون های شهر کوچیک و نمناک قدم میزد
یادم میاد دبستانی که بودم از همون کلاس اول...با این که شیطون بودم دوست نداشتم برم مدرسه چون آدمای زیادی اونجا بود و من زیادی درونگرا و تنها بودم...من همیشه خودم با خودم تو حیاط و باغ پدربزرگم بازی میکردم...همیشه تنها
کلاس اول شروع افتضاحی داشت و منی که مدام تنبیه میشدم...بخاطر دستخط و طرز گرفتن مداد...ولی گذشت
کلاس دوم با مشت زدن تو چشم همکلاسیم شروع شد...عجیب بود چون من ازش میترسیدم...با این که ۸ سالش بود یه شیطان بدذات بود که مدام اذیتم میکرد و بخاطرش خیلی بلاها سرم اومد
کلاس سوم با درس نخوندنم و معلم مزخرف و پیرم گذشت و وارد کلاس چهارم شدم...و افت تحصیلی :"/
کلاس پنجم با تدریس های مکررم و امتحان گرفتم جای معلم به کلاس ششم رسید...مزخرف ترین سال...سالی که مجبور به نماز خوندن بودیم و منی که میشه گفت تقریبا بی دینم چون تمام دین هارو دوست دارم مجبور به خوندن میکردن و من با هزار عذر و بهانه و فرار کردن بین راه از زیرش در میرفتم...سالی که معلم ها ناگهان عوضی تر شدن :"
سال هفتم با درس خوندن زیاد ولی نتیجه مسخره ولی کارنامه عالی گذشت و به هشتم رسید...ساکت ترین سال...و نهم پیدا کردن کلی دشمن بخاطر درسخون بودن و سوگولی معاون و مدیر بودنم...سال دهم ساکت تر شدن...تیره تر شدن و درسخون تر شدن و تحمل فشار روحی و جسمی شدید اما با این حال خوش نشون دادن خودم و این موضوع که معلما و معاونا و مدیر منو دوست داشتن و فکر میکردن من دختر خوب ساکت آروم و با دینیم://// ولی من دقیقا خود شیطان در لباس فرشته بودم...یازدهم با وضع وخیم تر تا جایی که می گفتن شبیه معتادام و دارک تر شدن و ساکت تر شدنم تا حدی که مشاور مدرسه ولم نمیکرد...و کراش زدن بقیه روم و دست برنداشتنشون و حرف درآوردن برام تا جایی که مدرسمو عوض کردم...دوازدهمی که مثل یک لال شدم...سیاه تر از این نمیدونم...میشه؟ و این موضوع که یکسری فکر میکنن من شیطانم... و یکسری فکر میکنن فرشتم...دو دستگی ای که دلیل داره...منی که خوب به نظر میرسم ولی بدم...منی که بدم به نظر میرسم ولی خوبم...شبیه ترکیبی از فرشته و شیطان...بال های خاکستری و ذات انسانی :)
در قدیمی و نمزده ی مغازه ی گل های دریارو باز کرد. طبق معمول آقای کیوشی گوشه ای از مغازه ی تاریک لم داده بود و سیگار میکشید. با قدم های خسته ای به داخل رفت و با حس بوی نامطلوب و آزاردهنده ی نا و سیگار به این فکر کرد که هرچه سریع تر کارش رو انجام بده و بره
"آقای کیوشی؟" صدا زد. آقای کیوشی که شدیدا غرق در افکار خودش بود متوجه نشد...شاید هم اونقدر پیر و مریض بود که صداشو نشنید. دوباره صدا زد ، سردرد حاصل از بیخوابی و بوی وحشتناک و آزاردهنده ی مغازه ی قدیمی باعث شد اعصابش کمی خورد بشه و صداش از حالت معمول بالاتر بره "آقای کیوشی!"
پیرمرد به آرومی سر بلند کرد.بعد از سرفه های متعدد گفت :هی پسر اینجا چیکار میکنی؟ با دقت و دانشی که تو در باغبونی داری اینجا بودنت عجیب و تقریبا ناممکنه
آکیرا که از صدای بلند و لحن تند خودش شرمزده بود به آرومی جواب داد: ممنون از تعریفتون. هورتانسیای صورتی ، مشکل اینجاست. میخوام به رنگ آبی تغییرش بدم.
پیرمرد هومی گفت و از جاش به سختی بلند شد. بعد از کلی زیر و رو کردن کشوی زیر پیشخون مغازه بسته ی مورد نظرشو پیدا کرد و به پسر داد
و گفت این بسته رو توی آب حل کن و هرروز پای بوته بریز باعث میشه اسید به خاک نفوذ کنه و گل ها آبی بشه. آکیرا گفت: اوه پس. گلها دیگه صورتی نمیشن؟ پیرمرد جواب داد: خاک تغییر میکنه ، پس ممکنه باز هم هورتانسیای صورتی در بیاد، خصلت خاک تغییر کردنشه برای همین آدم ها از خاک خلق شدن ، و مدام تغییر میکنن پسر جوان
پسر جواب داد:درسته ولی این محیط اطرافه که خاک رو تغییر میده نه خود خاک. آدمها تغییر میکنن چون مجبور به تغییر میشن، محیط اطراف باعث میشه احساسات تغییر کنن. من در دوران کودکی رویایی داشتم ، که از دست دادمش، و بزرگتر شدم. با بزرگ شدنم دنیا کوچیکتر شد و احساساتم همه مردن، اینطور نیست آقای کیوشی؟ شما منو به یاد میارید.
آقای کیوشی به سمت صندلی کنج اتاق رفت و رویش نشست ، نگاهی به بیرون انداخت ، هوای گرگ و میشی که بجای بازتاب سرخ فقط تاریکی و ابرهای خاکستری رو نشون میداد، رو به آکیرا کرد و گفت: درسته ، یادم میاد اون موقع ها لبخند میزدی و می اومدی باهم صحبت کنیم، منم کیک برنجی درست میکردم و تمام بعدازظهر وقت میگذروندیم. هیچوقت اون روزی که تورو توی کلبه ی حاشیه جنگل تنها پیدا کردم فراموش نمیکنم...بدون خانواده و تنها با چشم های عجیب و زیبایی که مردم شهر اونارو بدشگون و نفرین شده میدونن. و تتوهایی که معلوم نبود از کجا اومدن، راستی هنوز هم هرروز با یه تتوی جدید بیدار میشی؟
پ.ن. این یه نوشتار جدید توی نوشته هامه پس لطفا ایرادهامو ببخشید :")
آکیرا...پسری به تاریکی سایه هایی که شبها اسکله را در خود غرق میکنند و به روشنایی برفی که زمین سرد و مرده ی شهر بندری کوچک را هر پاییز و زمستان می پوشاند..
قد بلند و بدن لاغریمانند مجسمه های یونانی و الهه ها...دست های ظریف و زیبا و پاهای کشیده...به ظرافت گلبرگ های پلومریای مرده...
پوستی ب سفیدی مرده ها و موهایی به سیاهی ساعت ۱۲ شب...لب های بی رنگ و نازکی که بوسیدنی تر از گل های وحشی حاشیه ی جنگل کوچک شهر است و چشم هایی که ماه را به چالش میکشد...مژه های بلندی که سایبان چشم های زیبایش است وچشم های خاکستری نقره فام...چشم هایی که مردم آن را نحس میخوانند..حاصل گناه ناکرده در زندگی ای که هرگز بیاد نمی آورد...هر صبح با تتوی تازه ای روی بدنش بیدار میشود که نمیداند چگونه ایجاد میشوند...تتوهایی که معنی پشتشان واضح اما نامرئیست...پسری از جنس سایه ی ماه پشت ابر های شیشه ای...پسری که تنهایی و سکوتش را نفرین شده میخوانند...
"آنچه را گناه مینامند..معصوم میداریم"
پ.ن.
شهری که میخواستم پیدا نکردم :")
یه شهر دارک و سد تصور کنید کوچیک و خیس که همیشه یا مه آلود یا بارونیه و روشنایی نداره فضاشو پر از آدمای قدیمی و مزخرف
طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی! او را زیر درخت ویستریا دفن کردند اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند