آبی ترین شکوفه

آهسته کنارش نشستم و به کتابی که تو دستاش بود نگاه کردم _عقاید یک دلقک؟ 

آروم خندید و نگاه گذرایی به من انداخت و بعد از چند ثانیه به بیرون نگاه کرد و کتابش رو بست _درسته عقاید یک دلقک...دلقکی که یک جامعه بود و جامعه ای که دلقک رو درک نمی کرد پس بهش انگ جنون زدند..تو دنیا هرچی نمی شناسیم،  نمی فهمیم و خارج از درک و فهم ماست عجیب میدونیم دکتر...بزار راحت تر باشیم...آروی عزیزم ، به اطرافت خوب نگاه کن..آدمای اون بیرون رو ببین...اونا از چیزای عمیق میترسن ، فرقی نمیکنه دریا باشه ، چاه باشه یا طرز فکر...اونا از من و بقیه بیمارای اینجا میترسن چون ما قوانین دنیای شمارو نقض میکنیم...ما مرزی نداریم ولی اطراف شما پر از دیوارای پوچ و بی معنیه...

 آهسته سر تکون دادم... _راف وقت داروهاته...دوز تراکوپین رو به صد رسوندیم فکر کنم این حالت رو بهتر کنه...به بیرون خیره شد و آروم از جاش بلند شد و به سمت پنجره ای که با میله های ضخیم پوشیده شده بود رفت و دست هاشو از اون بیرون فرستاد و بعد نفس عمیقی سرشو به دیوار کنارش تکیه داد _آری عزیزم تو خودت خیلی خوب میدونی که هیچ دارویی نمیتونه منو کنترل کنه من خیلی فرو رفتم...

اه کشیدم و سرمو پایین انداختم...حق با راف بود ...وقت اون خیلی وقت بود تموم شده بود...تکیشو از دیوار گرفت و به گلدون هورتانسیای ابی کنج پنجره خیره شد و اروم برگ هاشو نوارش کرد و زیر لب شعر مورد علاقشو زمزمه کرد 

_آروی...چقدر وقت دارم....؟ 

آروم کلمه ی کم رو زمزمه کردم که صدای خنده هاش رو شنیدم...سرمو بلند کردم و به سرش که بین بوته ی بزرگ شکوفه های آبی فرو رفته بود نگاه کردم...با چشمای خمار نگاهم کرد و بعد بوسیدن گلا به سمتم اومد و دستشو روی سرم گذاشت و شروع به نوازش موهام کرد _اره اشکالی نداره اروی عزیز ، من آزاد میشم خودتم خوب میدونی...

سعی کردم بغض توی گلومو قورت بدم اهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و موافقت کردم...نفس  عمیقی کشید

سرمو بلند کردم و با جای خالیش روبرو شدم...یکی در زد و بعد چند لحظه پرستار اومد داخل و یه ظرف جلوم گذاشت...با گیجی نگاهش کردم که با ناراحتی سر تکون داد _اروی وقت داروهاته...

دارو هارو بهم داد و رفت بیرون...صدای زمزمه اون و پرستار دیگه ای رو شنیدم

_این خیلی دردناکه...دکتری که عاشق بیمارش میشه و بعد از مرگ اون به کل عقلشو از دست میده ...میگن همون روز که اون بیمار مرد دکتر هم عقلشو از دست داد...هنوز توی ساعتای قبل مرگش گیر کرده و هرروز و هرروز اون روز براش تکرار میشه...

  • ۹
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 30 March 22

    نوشته هایی برای شما

    حذف وب زدی زیبارو...

    همه چی تموم مامان انیما یا همچین چیزی....

     

     

    شال گردنشو کشید تا نصف صورتش رو بپوشونه و به اسکله خیره شد. باد روی دامن زخیم و بلندش مثل دریای روبروش موج میزد و سرمای هوا بخاطر رطوبت دریا بیشتر از هرجایی حس میشد...چشمای مشکی پرستارش حتی لحظه ای از آبی روبروش جدا نمیشد و هنوز بعد نیم ساعت اونجا بی حرکت ایستاده بود...کیفشو بیشتر تو بغلش فشرد و روی نوک پاش بلند شد و سعی کرد فاصله بیشتری رو ببینه...پاش خسته شد و روی زمین افتاد ولی بدون این که چیزی توی چشماش تغییر کنه از جا بلند شد و خاک دامنشو تکوند و از گوشه چشم کشتی رو دید که آروم آروم نزدیک میشه...با خوشحالی شالگردنو از روی صورتش کنار برد و با لبخند عمیقی به کشتی پارادایس نگاه کرد و بعد از پهلو گرفتن کشتی به سمت ماه های کشتی رفت ولی هجوم ناگهانی آدما اونو به عقب هل داد و به مردمی که جلوتر از اون به سمت عزیزاشون میرفتن نگاه کرد...منتظر موند و کم کم اسکله خالی شد...ستاره های توی چشماش کمسو شدن و لایه شیشه ای اشک چشماشو پوشوند...اروم سرشو پایین انداخت و به کفشای قرمزش خیره شد که با صدای قدم برداشتن روی سنگفرش اسکله سرشو بلند کرد و اونو دید که آره به سمتش میاد...بلند صداشدکرد: گراهام! و به سمتش دوید و آروم تو بغلش مثل گربه ی نارنجی کوچولوشون که تو خونه همیشه تو بغل گراهام جمع میشد خودشو تو بغلش جا داد...سرشو روی جایی که قلب مرد بود گذاشت و به ریتم تند ضربان قلبش گوش داد و آروم سرشو بالا آورد و با چشمای مشکیش که بیشتر از همیشه میدرخشیدن بهش خیره شد. گراهام آروم خندید و با انگشتش آروم به نوک بینیش ضربه زد 

    _یا برات تنگ شده بود سفید برفی!

    دومین نفر که یکم اسمش عجیب بود پی نخواستم اشتباه بنویسم

      

     

    با استرس سمت رگال لباسا دوید و لباس سفید دکلته با استینای پفی نازک توری رو پوشید و بوت پاشنه بلند سفیدشواز زیر لباسا بیرون کشید و روی کاناپه گوشه اتاق پرت کرد و سمت اتاق میکاپ دوید. روی صندلیش نشست و بعد تکیه دادنش به صندلی ن چندان راحت نفس عمیقی کشید و سومی نگاه کرد که سعی در نخندیدن داشت. _باز خواب موندی جیوو؟ آخر کار دست خودت میدی منیجر یه بار بالاخره گیرت میاره،  و دوباره مجبور میشی نیم ساعت به غرغراش گوش کنی

    جیوو اهی کشید و بعد کنار زدن موهاش از جلوی صورتش چشماشو چرخوند _خودت که میدونی من همیشه تو بدترین موقعیتا خوابم میبره! واقعا بست خودم نیست 

    سومی به نشونه تاسف سر تکون داد _همون داستان همیشگی...بیا میکاپت کنم خیلی وقت نمونده 

    سومی شروع کرد به کشیدن سایه صورتی کمرنگ و شاینر پشت پلکش و گذاشتن یه ردیف نگین ریز روش و کشیدن خط چشم کشیده ای که چشمای خمارشو قشنگ تر نشون میداد _کنسرت این بارت خیلی شلوغ تر از همیشس مثل این که این آهنگ اخری ترکونده!

    جیوو لبخندی زد و آروم تایید کرد. بعد کامل شدن میکاپش تشکر کرد و دوباره به سمت اتاق استراحتش دوید و همزمان با برداشتن گوشواره هاش با یه دست بوتشو پوشید و سمت اینه رفت و با گوشوارش همراه گردنبند چوکر ظریفیش استایلشو تکمیل کرد

    _ تو میتونی جیوو این بار میتونی با این کنسرت پول لازم برای بستری کردن مامانو دربیاری!

    با اعتماد به نفس از در بیرون رفت و همراه منیجرش به پشت صحنه ی استیج رفت منیجر شروع به شمردن کرد... ۵...۴...۳...۲..۱!

    روی استیج رفت و صدای جیغ طرفدارا به بالاترین حدش رسید 

    _وقتشه شهرو بفرستم رو هوا!

    جیوو یا یچی تو ابن مایه ها

     

     

    تلسکپشو جا به جا کرد تا روی ستاره ی کوچیکی که تازه دیده بود تنظیم شه. موهاشو پشت گوشش فرستاد و زیر لب شعر موردعلاقشو زمزمه کرد و به ستاره ای که یه نقطه زرد خیلی دور بود زل زد. مادرش وارد تراس شد و به دخترکوچولوش که طبق معمول هرشب با تلسکوپ ستاره مورد علاقشو دید میزد خندید_چی اون ستاره اینقد خاصه رزی؟ ستاره های نزدیک تر و قشنگ تری هم هست! 

    رزی برگشت و به مادرش توی اون لباس آبی گشاد نگاه کرد که زیباتر از همیشه به نظر می رسید و لبخندش حتی از ماه هم درخشان تر بود...نسیم نرمی بین موهای مادرش پیچید و رزی به اون نسیم حسادت کرد و با لبخند به چشمای پرستاره مادرش نگاه کرد

    _خودت که میدونی! اینجوری حس میکنم بهم خیلی نزدیک تریم ستاره ی آبیه من! وقتی اون دور دورارو نگاه میکنم حس میکنم فاصله ها صفر میشه..البته! به نظرم اون ستاره لایق پرستیدنه..اون خیلی زیباست اون ستاره منو یادت تو میندازه وقتایی که به چشمات نگاه میکنم انگار دو تا ستاره رو تماشا میکنم این ستاره بین من و تو یه نخ باریکه...حالا بیا بغلم کن تا به هم تماشاش کنیم 

    مادرش لبخند و آروم گفت _ولی من واقعی نیستم رز زیبای من...

    رزی به زمین نگاه کرد و اولین قطره اشک از چشماش چکید _همیشه یادم میره...

    اون شب ستاره کوچولوی زرد آروم آروم خاموش شد و رزی اون لحظه رو هیچوقت ندید

    جوجه ی چومی

     

     

    به دشت پر گل روبروش که با گلای ریز زرد سنگفرش شده بود نگاه کرد و لبخند زد. امروز روزی بود که بالاخره تونسته بود از کتابخونه مرخصی بگیره و برای خودش وقت بزاره. قسمتی از دامن بلند شو توی دستش گرفت و آروم جلو رفت..بعد از به یاد آوردن چیزی آروم کفشاشو در آورد و پابرهنه شروع به قدم زدن کرد و شروع به خندیدن کرد...دور خودش چرخید و چرخید و چرخید و به بادی که کلاهشو دزدید خندید و خندید و خندید...آروم روی زمین نشست و شروع به چیدن گلا کرد و همزمان کیف سنگینی که همراهش آورده بود روی زمین گذاشت و بعد درست کردن حلقه گل روی موهاش روی زمین دراز کشید و شروع به خوندن کتاب شعر مورد علاقش کرد..ابرای پنبه ای آهسته از بالای سرش میگذشتن و خورشید آروم تر از همیشه می تابید.امروز روزی بود که برای اون ساخته شده بود

    میکا

     

     

    زنیکه خیارزاده 

     

     

    پشم کتان پارچه کتان همچین چیزی...

     

     

     

     

    کشیش وانیلی

     

     

     

    ناتسوکو(نباید یاد ساسوکه گفتن ساکورا بیفتم )

     

     

    الالالالالالالا...

     

     

     

    آقا تعداد زیاده تیکه تیکه مینویسم 

     

    پلی لیست:

    اولی:چی بزارم آخه.. 

    دومی:

     


    دانلود ویدیو

     

    سومی:

     


    دانلود ویدیو

     

    چهارمی:

     


    دانلود ویدیو

     

     پنجمی:

     


    دانلود ویدیو

  • ۴
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 29 March 22

    سرانجام شبه آسمان پرستاره شد

    امروز طرفای ۱۱ رفتن 

    ریده شده بود تو خونه من و مامانمم وسواسسسس نشستیم تا ۳ خونه رو تمیز کردیم 

    واقعا و ناموسا دیشب دختره هرچی میگف کرک و پرم میریخ 

    مثلا میگف با ۱۳ سال سن رل داره و رلش هم ریله مجازی نیس...آرایش کامل بلده و سبکشم ایمو و گاثه 

    تا اینجای کار به نظر من اصلا مناسب یه دختر ۱۳ ساله نیست. اولا که آرایش میرینه تو پوست و مو و به نظرم ارایشو باید از ۱۶ یا ۱۷ سالگی شروع کرد اونم مقدار کم تازه...ن ک از کرم پودر و پنکیک و کانتور و کانسیلر و سایه و مداد و خط چشم و رژ و شاینر و حتی چیزایی ک بمولا اسمشم نشنیدم تو ۱۳ سالگی استفاده کرد! منی ک نهایت ارایشم خودکشی کنم خط چشم و سایه و ریمل و برق لبه شایدم ضد آفتاب بزنم.....این نهایت آرایش منه 

    و مسئله رل..من کلا با رل زیر ۱۷ سال مخالفم...چون فقط آسیب میزنه و این یارو ۱۳ سال کوفتیش بود! 

    من بد دهنم خب؟ ولی فقط پیش کسایی که صمیمیم ام و خانوادمم نه و ۱۹ سال کوفتیم. این جون دل با ۱۳ سال سن به خانوادش تو روی خودشون فحش ناموسی میده....بابا یارو مادر خودشو کتک میزنه! حتی زیر گوش ننش میزنه! خب ودف؟ 

    مثلا...تکرار میکنم مثلا هم افسردگی داشت...ناموسا زندگیش اینقد بد نیس ک افسردگی داشته باشه فک کنم سر رلش بود اونم نه افسردگی حاد 

    دو بار خودکشی کرده یه بار خونه مامان بزرگش اونم با کلی قرص جلوی عمو و مادربزرگش! لازمه بگم به قصد کشتن نبود و جلب توجه بود؟ و یه بار دیگه هم بعدش بلافاصله به ننش گفته

    با صدایی ک خیلی لوس و دختزونس برگشته میگه من صدام کلفته...............به صدای خودم فک میکنم ک همکلاسیم فک کرده بود بابام جواب داده...

    لوازم ارایشمو ب گوه کشید همون چارتا دونه رو...و اصرار کرد ک تا صب باید بیدار بمونیم فیلم ترسناک ببینیم...منیرک دو شب بود و داروهامو خورده بودم داش کم کن خوابم میگرف.....بعد مامانم تک تک کاراشو تقصیر من و خواهرم میدونس ک رفتن توضیح دادم داستانو

    الان خلاص شدم و دارم با آرامش نفس میکشم و خونه درحد مرگ ساکته و منم خوشحال نشستم 

    خدا مهمونو نسیب پوتینم نونه ینی

     

    .

  • ۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 29 March 22

    بیاین هرچی سوال دارین بپرسین

    میدونم هیچ کصخلی این موقع نمیاد پست بزاره اونم همچین پستی 

    ولی ب...منظورم اینه که مهم نیست من میزارم بعد بعدازظهر یا شب زود دوباره ریپست میکنم 

    پس هر سوالی میخواین بپرسین فرقی نداره برام... اگر بتونم جواب میدم 

    آها و پست یادداشت براتون یادم نرفته فقط طول میکشه چون مغزم از خلاء هم خالی تره

  • ۵
  • نظرات [ ۵۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 28 March 22

    روانشناختی

    اول بگم ک بیاین به دوران قبل از گایندگی برگردیم و من همون نویسنده آروم وب بشم

    خب گایز یهو به فکرم رسید که همچین پستی بزارم...نمیدونم واقعا از همچین پستی خوشتون میاد یا نه

    از اونجایی من عاشق روانشناسی و روانپزشکی ام به ذهنم رسید اینو بزارم 

    اگه بیماری دیگه ای هم بود بگین بزارم 

  • ۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 27 March 22

    یادداشت هایی برای شما

    هرکی میخواد که وایب وبشو با یک یادداشت و یا متن توصیف کنم بیاد و بگه.

    من شماره گذاری میکنم و مینویسمشون و بعد ک همه جمع شدن رو هم،پستشون میکنم

     

    آره خلاصه دارم سعی میکنم گشاد نباشم پس قول میدم بنویسم  

  • ۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 15 March 22

    سی روز سی جمله

    خب این چالش با بقیه یکم فرق داره...من حافظه ی نابودی دارم سو...جمله های خودم ک یادمه یا همون روز تو ذهنم میاد می نویسم اگر میخواین شما هم میتونین این کارو بکنین چون به نظرم به شناخت خود درونتون کمک میکنه و بقیه هم بهتر میتونن شمارو بشناسن

    اول از همه بگم ک یسری جمله های من ممکنه عجیب یا نامفهوم به نظر برسه ولی اینطور نیست 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 12 March 22

    Drunk and confused

    حرف های شیرینت تنها احساسات توخالی ای بودند که زنجیر های باریکی به قلب ترک خورده ام وصل کردند و با این که قلب خالیم هرگز پر نشد اما زنجیرها هنوز حس میشدند 

    یادم می آید روزهای بارانی ای که آهسته در کوچه های خلوت قدم میزدم و در چاله های اب غرق میشدم و باران در آغوشم میکشید ، مهم نیست که سرد بود...مهم نبود اگر درد میشد...من آغوشی داشتم که در آن فرو بروم و از همه ی آدم ها جدا شوم...باران اشک هایم را شست و سرما صورتم را نوازش کرد و من گرم تر شدم. در هیاهوی رقص باران و نسیم سرد زمستانی دور خودم می چرخیدم...می چرخیدم...می چرخیدم... 

    گوشه ای مینشستم و سیگار مرا میبوسید و من پشت پنجره ی مه آلودی دنیا را نگاه میکردم دنیایی که انگار خیلی وقت بود کور شده بود...نمی دید چقدر گیج و سردرگمم..سیگار هفتم قلبم را فشار میداد و من در آغوشش آهسته می مردم...

    تو آمدی و دیر شد برای فرار کردن دیر شد برای بستن چشم هایم...قول هایت زنجیرهای وصل به قلبم را بیشتر کرد

    مثل عروسکی با نخ های نامرئی کنترل میشدم ولی خالی بودم....خیلی خالی...در میان قرص ها فرو رفته ام و در توهم هایم آهسته می پوسم و لاشه ی زندگی ام در کنج جهان آهسته دفن میشود اما انگار طناب دار واقعیت آهسته مرا به سمت بیداری میکشد

    احساس ندارم کلی هنوز قلبم می شکند ، مرده ام ولی هنوز هم انسانم. گاهی دوست دارم به خدا اعتقاد داشته باشم تا حداقل کسی را داشته باشم که ماندنی باشد 
    ولی چگونه به چیزی ایمان داشته باشم که انگاری وجود ندارد؟ حداقل برای من...خدا داشتن حس خوبیست مثل وقتایی که به او باور داشتم 
    ما دو دوست بودیم ولی خدا کر و لال بود من فلج و کور اما کاش یک روز بیاید مرا در آغوش بکشید و دوباره با هم چای بنوشیم اما جای چای گل سرخ خدا را سیگارهایم خیلی وقت است پر کرده اند شاید جای خدا فرشته ی مرگ بیاید و سیگارم را آتش بزند

    تو رفتی...زنجیر ها قلبم را شکستند...زمین خوردم...تکه هایش دست هایم را برید ولی آنهارا به هم وصل کردم و سر جایش گذاشتم...پشت زندان قفسه سینه ام. تو رفتی و باد موهایت را دزدید ، باران حرف هایت را شست و ابر صورتت را پوشاند...حالا در ستاره ها غرق میشوم و نوشته هایی که ماه سفر میکنند و من تنها نگاهشان میکنم و دوباره سقوط میکنم روی پنجره ای که پر از مرز های بودن و نبودن 

     


    دانلود ویدیو

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 2 March 22

    آغاز یک پایان

     به تابلوی بالای در ورودی نگاه کرد و بعد از نفس عمیقی وارد شد و روی صندلی انتظار نشست تا نوبتش شه. بعد از چند دقیقه منشی صداش کرد و گفت بره داخل...آروم در زد و بعد از مکثی وارد شد و به مرد پیری که پشت میز نشسته بود نگاه کرد. تغییری توی حالتش ایجاد نشد و فقط رفت و  روی صندلی روبروی مرد نشست و را آرامش بهش خیره شد.
    مرد لبخند زد 
    -حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ سری به نشونه ی مخالفت تکون داد -میخوام باهاتون صادق باشم و ازتون میخوام این حرفا بین خودمون بمونه و توی همین اتاق دفن شه....ببینید من خودم میدونم که درمان ناپذیرم و این یه حقیقته...شاید شما دکتر باشید ولی من خودمو بیشتر از شما دیدم. قرار نیست من خوب شم ، حتی بهتر...شما نمیتونین اختلالایی که مثل سرطان تک تک سلولای روحمو آلوده کرده پاک کنید چون بخشی از کل من شده دکتر....من دیگه نمیخوام بیام اینجا و ازتون میخوام به خانوادم بگید بهتر شدم و دیگه نیازی به دارو ها نیست و فقط باید کم کم کمشون کنم تا روزی که قطع شن...
    -ببین دخترم ، من بارها گفتم باید بستری بشی و تو الان میگی حتی نمیخوای دارو هارو مصرف کنی؟ اگر دوست داری برو پیش دکتر دیگه ای ولی خواهش میکنم قرصارو قطع نکن تو واقعا به اونا و دکتر نیاز داری...خودت که میدونی چه شرایطی داری...
    -میدونم دکتر...میدونم ولی گاهی آدم مجبور به کارایی میشه که خطرناکن...هم برای خودش هم آدمای دورش...کی مقصره دکتر؟ همین آدمای دورم...قرار نیست چیزی عوض شه...
    - چرا نمیخوای؟ چرا میخوای قرصارو کنار بزاری؟ باید دلیلی داشته باشی...
    -ببینید...من خسته شدم باشه؟ از حرفایی که میشنوم خسته شدم...خسته شدم از بس بهم گفتن دیوونه...خسته شدم که چون حالم خوب نیست منو مقصر میدونن از این که خودشون باعثشن و با وقاحت تمام تو روم میگن من مقصرم...از هزینه ای که توی سرم میکوبن خسته شدم دکتر...اینقدر خستم که نمیخوام ادامه بدم...من حتی اگر باز هم بیام و قرصا رو مصرف کنم پایان این داستان تغییری نمیکنه دکتر...پس میخوام تا زمانی که وقتش بشه آرامش بیشتری داشته باشم حتی اگر کاذب باشه...دکتر تغییر دادن یه سری چیزا غیرممکنه...کلیشه ها کلیشن معنی ای ندارن...میخوام مثل قبل به تظاهر کردن ادامه بدم...میخوام مثل قبل بشه همه چیز حتی اگر به ضررم باشه
    -دخترم...میخوای با خانوادت صحبت کنم؟ این تصمیمی که داری میگیری اشتباه محضه!
    -میدونم دکتر میدونم اشتباهه میدونم همه چیزو من آدم باهوشیم باور کنین...شما ترجیح میدین برای مردن بسوزید یا با آمپول هوا خودتونو خلاص کنین؟ منطقی باش دکتر....این بهترین تصمیم تو بدترین شرایطه...با خانوادم صحبت نکنید همونطور که گفتم میخوام این حرفا اینجا دفن شه...شما نمیتونین خانوادمو تغییر بدید اونا همین آدمی که هستن میمونن...وقتی باهاشون حرف بزنید فقط شرایط من بدتر میشه....اونا خواب نیستن که بیدارشون کنید اونا خودشونو زدن به خواب....
    سیگاری از توی پاکت در آورد و بین لب هاش گذاشت و با فندکش روشنش کرد....حالا صورتش توی صحنه ی مه آلودی فرو رفته بود...به پیرمردی که با عجز نگاهش میکرد خیره شد و بعد چن ثانیه چشماشو بست و - act time!
    چشماشو باز کرد و با لبخند عمیقی سرحال به دکتر نگاه کرد...دکتر نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشار داد...منشی داخل اومد...-بله دکتر
    -به مادر ایشون بگید بیاد داخل
    -چشم الان...
    دختر با چشمای هشدار دهنده ای به دکتر نگاه کرد...
    - یادت نره چی گفتم دکتر...با خلاف حرف من عمل کردن فقط همه چیزو جلو میندازی
    دکتر آروم سر تکون داد و شقیقه هاشو ماساژ داد
    مادرش اومد داخل و بهش نگاه کرد...
    -چی شد؟
    لبخند زد و با آرامش گفت
    - هیچی مامان دکتر گفت میخواد باهات صحبت کنه 
    از اتاق بیرون اومد و روی صندلی نشست ، بی حس به دیوار روبروش نگاه کرد...به آدمایی که توی خودشون غرق شده بودن و به خواهر کوچیکترش که داشت بازی میکرد...
    بعد از چند دقیقه مادرش بیرون اومد و با خوشحالی به سمتش اومد... لبخند زد...-چی شده مامان؟ 
    -دکتر گفت تقریبا خوب شدی و دیگه نیازی نیست بیای فقط دارو هارو باید کم و بعد به کل قطع کنی...دیدی گفتم خوب میشی؟ 
    پوزخندشو با لبخند پوشوند و گفت 
    -آره مامان درست میگفتی...درست مثل همیشه 
    از مطب بیرون اومد و به مادر و خواهرش که جلوتر راه میرفتن نگاه کرد...برگشت و به تابلوی مطب دکتر خیره شد...آخرین نگاه...
    -دنیا فاسد تر از اونیه که بخوای تغییرش بدی دکتر...

     

     

    پ.ن. سعی کردم عکس برای آهنگ بزارم ولی نمیشد 


    دانلود ویدیو

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 18 February 22

    آسایشگاه روانی باغ بهشت...کامنتاش بازه

    فیلتر سیگارای زیر پاشو نگاه کرد و دو طرف بارونی نازکشو از هم دور کرد...هوا کم کم داشت سرد میشد و بارونی که میبارید این رو تایید میکرد...الان درست یک هفته بود که بارون بی وقفه به زمین بوسه میزد...باد توی موهای کوتاهش میرقصید و دستهای کبودش رو درآغوش می گرفت بارون اما به صورتش سیلی میزد...آهنگ رو پلی کرد و به راهش ادامه داد...پاهاشو برعکس بقیه مردم توی چاله های اب می گذاشت و از انعکاس خودش توی آب فرار میکرد...تیشرت نازک اورسایزی که زیر بارونیش پوشیده بود هیچ کمکی نمی کرد اما سرما رو دوست داشت و مشکلی با یخ زدگیش نداشت

    ...the city holds my heart...

    به درخت کاج گوشه ی خیابون نگاه کرد و به سمتش رفت...سرشو به تنه ی درخت تکیه داد و آهسته چرخید روی زمین نشست و به روبروش نگاه کرد به مردمی که سریع از کنارش می گذشتن تا از بارون فرار کنن و ماشینایی که بی توجه به رهگذرا آب رو به سمتشون میپاشیدن و به مرد اونطرف خیابون..بیخانمانی که توی خودش جمع شده بود...از جاش بلند شد و به سمت کافه ی قدیمی ای که چند متر درخت فاصله داشت رفت و یه فنجون شکلات داغ سفارش داد و به شیشه ی کافه که بارون روی اون هرج و مرج ایجاد میکرد نگاه کرد...با صدای گارسون به سمت صندوق رفت و پول شکلات داغ رو حساب کرد...به سمت دیگه ی خیابون رفت و به مرد که حالا شدیدا می لرزید نگاه کرد...سعی کرد لبخند بزنه و لیوان شکلات داغ رو بهش داد و بارونیشو درآورد و روی شونه های لاغر مرد گذاشت

    the city holds my heart...within wall of glass and steel...

    پوتینشو درآورد و کنار مرد گذاشت...مرد اول متعجب بهش خیره شد اما بعد لبخندی زد که زرد ترین رنگ بین دنیای سیاه و خاکستری اطرافش بود...آهسته از کنار مرد گذشت و دوباره پاهای برهنشو توی چاله های اب فرو کرد...دنیا زیادی ساده و بی ارزش بود ، پر از مردم بی توجه و خودخواهی که همدیگه رو فراموش میکردن و پر از مشکلاتی که از پشت خنجر میزدن و کسی هم نبود کمکت کنه...یعنی کسایی که از کنارش میگذشتن به چه چیزی فکر میکردن؟اونو احمق میدونستن یا زیادی مهربون؟ مثل مادرش اونو دیوونه میدونستن یا زیادی عاقل؟ کسی که بیش از حد دنیا رو درک کرده بود؟

    like a shell I cannot feel surrounds...

    هنوز فریادهای مادرش که میگفتن روانیه و دیگه براش ارزشی نداره فراموش نکرده بود... از توی جیب شلوارش فندک و پاکت سیگارشو درآورد و سیگار کنت نازک رو بین لبهای رنگ پریدش گذاشت...بارون شدید تر شده بود و مطمئن بود باید منتظر سرماخوردگی شدیدش باشه...روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست و به دختر بچه ای که بهش خیره شده بود نگاه کرد سعی کرد لبخند بزنه...دختر بچه آروم خندید و از مادرش اجازه گرفت که پیش اون بشینه

    ...Don't ask me why I still can't leave....This is where I feel at home

    ...دختر کوچولو به سمتش اومد و روی صندلی کناری نشست...یادش اومد هنوز سیگارشو روشن نکرده پس فندک رو فشار داد و با دستاش دور سیگار رو قاب گرفت..سیگارشو روشن کرد و ازش کام گرفت اما یکدفعه دست کوچولویی سیگارو از بین لباش خارج کرد...به دختر بچه نگاه کرد که سیگارو زیر پاهاش له میکنه...متعجب بهش نگاه کرد...دختر کوچولو دستشو توی جیب تنگ پالتوش فرو برد و با تقلا سعی کرد چیزی رو از جیبش در بیاره...بهش خیره شد...دختر آبنبات چوبی کوچیکی درآورد و آروم پوست دورشو کند و جلوی لبهاش گرفت و گفت : پدر منم سیگار میکشه ولی بوی بدی داره ظاهرا مزشم تلخه،  به جاش آبنبات بخور

    ?Can't you see I just can't go
    These walls are all I know...

    آبنبات رو از دختر کوچولو گرفت...دختر کوچولو لبخندی زد که به سرخی پالتوی تنش بود...اتوبوس وایساد و دختر بعد از دست تکون دادن همراه مادرش پیاده شد...از پشت شیشه  به بدن کوچیک دختر که آهسته دور میشد خیره شد و بعد با بیاد آوردن آبنبات به دستاش نگاه کرد...آبنبات رو توی دهنش گذاشت و با حس طعم توت فرنگی به گذشته ها رفت روزایی که توی فقر مطلق بود و برای اینکه بتونه برای خواهر کوچیکش آبنبات بخره کل روز چیزی نمی خورد...هنوز لبخندای خواهرش یادش بود...لبخندهایی که الان دلیل اشکاش بود...اما اشکایی که هیچ وقت نمیریخت...اتوبوس یک ربع دیگه به راهش ادامه داد و توی این مدت نگاهای سنگین مردم رو روی خودش تحمل کرد...اتوبوس بالاخره وایساد...از جاش بلند شد و از اتوبوس پیاده شد و دوباره توی پیاده رو قدم زد...بدون کفش و برهنه با بارونی که حالا موهاشو نوازش میکرد چوب ابنات رو از بین لبهای بیرون کشید و داخل سطل کنارش انداخت

    And I know I know I know I still..love...you...

    بعد از چند دقیقه به مقصدش رسید و آهسته به سر در بالای ورودی نگاه کرد...داخل رفت و اروم منشی رو صدا کرد...منشی که از قبل اون رو می شناخت گفت چند دقیقه بنشینه بعد به سمت جایی رفت که از دفعه ی قبل متوجه شده بود اشپزخونه س...منشی بعد از چند دقیقه برگشت و فنجون کوچیکی رو بهش داد...به ماده سبزرنگ و گرم داخلش نگاه کرد و بعد سرشو بالا گرفت...منشی گفت دمنوشه و برای سرمازدگی بدنش خوبه و بعد لبخندی زد که به تازگی رنگ سبز دمنوش توی فنجون بین دستاش بود...منشی پشت میزش نشست و شروع به تایپ کردن کاغذ کناریش کرد و بعد از چند دقیقه صداش کرد و گفت بره داخل...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت..آروم در زد و دستگیره ی در رو پایین کشید...دکتر نگاهش بهش انداخت و با تعجب چند ثانیه به بدنش که از سرما می لرزید نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد و پالتوش رو که روی چوب لباسی گوشه ی اتاق بود با یک جفت دمپایی براش آورد...پالتو رو روی شونه هاش گذاشت و خم شد و دمپایی رو جلوی پاهای کبودش گذاشت

    ...Babe,what do you want from me? We've already tried everything...Hold me

    دوباره پشت میزش برگشت و بدون این که به وضعیتش اشاره ای کنه با لبخند ازش پرسید: میدونم از این سوال متنفری ولی حالت چطوره؟ فکر میکنی تغییری کردی؟ بی حس به دکتر خیره شد و بعد از چند ثانیه لبهای خشکشو از هم فاصله داد و به یه نه بسنده کرد..دکتر چند بار پلک زد و گفت : ببین من دوز قرصها رو دوباره بالا بردم و خودت هم میبینی تاثیری نداره و برای بار دهم خواهش میکنم ازت...تو باید بستری شی...سعی کرد لبخند بزنه...

    Don't ask me why I still can't leave This is where I feel at home...

    حرفای خانوادش توی گوشش زنگ میزد حرفایی که بعد چند ماه باعث گریه کردنش شده بود...با صدای ارومی گفت خودتون هم میدونید این کار امکان پذیر نیست...فقط دوباره دوز قرصها رو بالا تر ببرید...دکتر دستی به شقیقه هاش کشید و از جاش بلند شد و روبروش نشست...بالا بردن دوز دیگه هیچ تاثیری نداره تو همین الانم داری بالاتر از دوز مجاز مصرف میکنی و حالت خوب که نشده هیچ داری بدتر هم میشی...من نمیخوام برای بار سی و چندم دوباره سعی کنی خودتو بکشی! ...خواهش میکنم بزار با خانوادت صحبت کنم...آروم به دکتر خیره شد و باشه ی آرومی گفت...دکتر از اتاق خارج شد و شروع به صحبت با خانوادش کرد...بعد از یک ساعت برگشت و گفت الان با آسایشگاه هماهنگ میکنه و خودش به اونجا میبرتش...همراه دکتر به سمت ماشینش رفت و روی صندلی کمک راننده نشست...به شیشه ی خیس و بارون آروم پشتش خیره شد...به دکتر نگاه کرد...دکتر لبخندی زد که آبی ترین لبخندی بود که دیده بود...دکتر ماشین رو روشن کرد و دوباره به خانوادش زنگ زد و رمزی شروع به صحبت باهاشون کرد...بعد از چند دقیقه به آسایشگاه رسیدن

    Even if you go You remain a whisper in my dreams

    ...آسایشگاه روانی باغ بهشت...

     

    Babe
    What do you want to know?
    We've already been over this
    A million times

    Wait
    Though I told you I would be
    There when you needed me
    Can't pretend to be
    Someone else
    For you

    And I know, I know, I know, I know
    There is something missing
    Something that was there before
    And I know, I know, I know, I know
    I'll still love you
    Even worlds apart

    The city holds my heart
    Within walls of glass and steel
    Can't you see I just can't go?
    These walls are all I know

    The city holds my heart
    Like a shell
    I cannot feel surrounds
    I want you to go
    I'm scared to tell you so

    Babe, what do you want from me?
    We've already tried everything
    Hold me
    Don't ask me why I still can't leave
    This is where I feel at home
    This is where my heart always belonged

    And I know, I know, I know, I know
    I'll still love you
    Always in my dreams

    The city holds my heart
    Within walls of glass and steel
    Can't you see I just can't go?
    These walls are all I know

    The city holds my heart
    Like a shell
    I cannot feel surrounds
    I want you to go
    I'm scared to tell you so

    Even if you go
    You remain a whisper in my dreams

     

     

    دانلود موریک

     

     

    یه یادگاری کوچولو؟ اگر برنگردم چی؟ 

     

    میگن چشمای خمار و کشیده ای دارم....اینطور میگن...

    طوری که همیشه معلما فکر میکردن خوابم میاد

  • ۱
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 21 December 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان