Red

تو شبای سردی ک تنهایی می‌گذشت و من ب ماه خیره میشدم تو اومدی...مثل گلای سفید تو حیاط خونمون ک وقتی بچه بودم همیشه کنارشون می‌نشستم و باهم ماهو تماشا میکردیم..تو اومدی و دستامو گرفتی...بغلم کردی و حسش کردم...امنیتو و این ک یکی منو میبینه...یه کهکشان دور...یه ستاره قرمز...با چشمایی که از کل ستاره ها درخشان ترن...ما پیش همیم...با کلی دیوار...با کلی تفاوت...چقدر این فاصله ها قراره بمونن؟ بیشتر شن یا کمتر؟ 

مهم نیست اگه ستاره ها داغن...اگه بسوزم...مهم اینه که دستام بالاخره ستاره سرخو لمس میکنن 

شاید یه روز به جای این فضانورد سرگردون تو فضای بین ستاره ای یه ستاره قرمز درخشان پیدا کنی و خوشحالتر شی...اون روز قول میدم با لبخند بهتون نگاه کنم و آروم روی یه سیاره ی خالی و سرد بشینم و دوباره به ماه خیره شم

  • ۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 25 June 22

    گفتگو با طعم اسپرسو

     

    هلو گایز چطورین؟

    راستش هیچ انرژی ای برای نوشتن ندارم ولی میخوام تا شب اگر بشه ی پست طولانی بزارم ک داستان طوره و انرژی زیادی میخواد و طبق معمول انگست و سد انده یکم اسپویل؟

    I can't sleep 

    Homesick 

    I just wanna

    Stop right next to you

  • ۱۷
  • نظرات [ ۶۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 15 April 22

    میشه لطفا؟

    میشه لطفا بیاین جمله یا متنایی ک حالتونو وقتی خوب نیستین بهتر میکنن یا چیزی ک خوندین و اینجوری بوده رو برام اینجا کامنت کنین؟ نیاز دارم واقعا بهش...

    مشی دکتر از قبل از عید زنگ میزنم حتی ب خودش جواب نمیده و داروهامم اثری ندارن و نیاز دارم ی جوری کنترل کنم خودمو 

    از طرفی با د تا از دوستام دعوام شده و خوب نیستم چون نمیخوام هیچکدومشونو از دست بدم و یکیشون با اون یکی مثل این ک مشکل داره و...

    واقعا نیاز ب یکم آرامش و چیزای قشنگ دارم 

    ناامیدم نکنین....

  • ۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 13 April 22

    غرغر های روح باغ بهشت وای خاک بر سرم کامنتا بسته بود

     

    قالب زشته!

     

    مکالمه من و مامانم الان: 
    مامانم: وای بوی بهارنارنج میاد
    من: و من دارم ادرار میگو رو میخونم

    ....

    چرا من باید بدونم میگو و ماهی و کرم خاکی و عنکبوت و کوفت و زهرمار چجوری میشاشن؟!؟! 

    الان مثلا فردا اگررررررر دکتر شم یا هر کوفت دیگه ای مریضکمیاد می پرسه اگه گفتی ماهی آب شیرین چجوری میشاشهههههه!؟

    حوصلمم سر رفته 

    شامم نخوردم

    رفتم باشگاه ی پامو داغون کردم نمیتونم باهاش اصلا راه برم...کمرمم خیلی درد میکنه 

    امروز با این پا رفتم مدرسه دنبال خواهرم پیاده و تو این گرما 

    و دو تا کدئین خوردم

    دهم تموم نمیشه و من دارم از استرس میمیرم 

    و دوباره حوصلم سر رفته تاکید میکنم سر رفتههههههه

    لگد زدن در کون کونی چومی-

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 12 April 22

    تولدت مبارک چومی به من ربطی نداره! همینه که هست! تولدت مبارک!

    بعد از برداشتن کتاب گل شناسیش با عجله سمت در دوید و کفش های آبی ای که به تازگی برای تولدش هدیه گرفته گرفته بود پوشید و بخاطر عجله کردنش به در خورد و شروع کرد به غر زدن: کی این درو اینجا گذاشته؟ واقعا که خب نمیشد یکم اون ور تر باشه؟ اصلا اون... و یکدفعه یاد کلاسش با پروفسور یاگامی افتاد
    سریع از در بیرون رفت و سوار دوچرخه ی قدیمی ولی تمیزش شد و  با تمام توان به سمت گلخونه ای که تو حومه شهر قرار داشت پدال زد...بین راه توی بوی گلای بهارنارنجی که به پیشنهاد استادش تو شهر کاشته شده بودن غرق شد و با لبخند به گلای توی حیاط خونه مردم نگاه کرد که تور نسیم آروم میرقصیدن.
    بعد از نزدیک شدن به گلخونه سعی کرد همزمان که دوچرخه رو نگه داشته کلاه کلاسیک وقدیمیشو بپوشه و سریع تر پدال بزنه ولی کنترل دوچرخه از دستش خارج شد و تقریبا جلوی دروازه ی باغ بزرگی که گلخونه ی استادش اونجا بود افتاد
    بخاطر استرس شدیدش درد افتادنو حس نکرد و سریع از جاش بلند شد و کیفشو از زیر دوچرخه بیرون کشید و  به سمت پیرمرد نگهبان باغ دوید و قبل از این که چیزی بگه پیرمرد با تاسف سر تکون داد و گفت عجله کن استاد رفته به گلخونه
    گلخونه ی استادش زیباترین گلخونه ای بود که تا به عمرش شاهدش بود...ساختمون نیم کره ای که با زیباترین حالت ممکن گل ها توش کاشته شده بودن و سقف شیشه ای که روی گلخونه رو میپوشوند...بوته های گلی که اکثرا هورتانسیا بودن و تو قسمت بندی های زمین که راه های سنگفرش از کنارش می گذشت کاشته شده بودن و قسمت مرکزی که زیباترین بخش بود...اونو یاد گلخونه ای که توی فیلم hunger games دیده بود مینداخت
    سریع تر دوید و بدون توجه به نرگس ها و رزهای سرخ باغ و درختای بلند سبز که هر بار محوشون میشد به سمت گلخونه رفت. به در گلخونه رسید و دستاشو روی زانو هاش گذاشت و بعد از تماس دستش با زخم آخ آرومی گفت ولی وقتی صدای استاد رو شنید بی توجه داخل دوید و استادشو دید که به دو تا همکلاسیای دیگش داره راجب درخت ویستریایی که قسمت بالایی گلخونه بود توضیح میداد
    آروم نزدیک شد و سرشو پایین انداخت و عذرخواهی کرد: یاگامی سنسه متاسفم...دلیلی ندارم که باهاش دیر کردنمو توضیح بدم...
    استاد بعد از نگاه کردن به وضعیت بهم ریخته ی شاگردش آروم گفت مشکلی نیست و به ادامه توضیحش رسید 
    به اطرافش که پر از بوته های ادریسی آبی و سفید بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید که بوی فریزیای گلخونه توی بینیش پیچید و باعث شد لبخند بزنه...استاد تا یک ساعت بعدی تدریس رو ادامه داد و کلاس تموم شد...خواست از گلخونه خارج شه که استادش صداش کرد: وایسا...کارت دارم
    به همکلاسیاش با تعجب بهش نگاه کردن که با دیدن نگاه تیز استاد از گلخونه خارج شدن. دستپاچه سمت استاد رفت که استاد لبه ی مرمر قسمت گرد وسطی گلخونه که توش گلای هورتانسیای سفید کاشته شده بودن اشاره کرد برای همین با استرس رفت و اونجا نشست 
    استاد از قسمت عقبی گلخونه خارج شد برای همین از فرصت استفاده کرد و به اطراف با اشتیاق خیره شد...گلخونه حقیقتا قسمتی از بهشت بود! چشمش به بوته گل ناآشنایی افتاد که جدیدا کاشته شده بود و سعی کرد درساشو مرور کنه تا یادش بیاد این گل کدومه...همون موقع استاد با یه سینی که دو فنجون و قوری شیشه ای کوچیکی توش بود وارد شد: این گل رو درس ندادم به خودت فشار نیار 
    با خجالت به استاد نگاه کرد که فنجون رو به دستش داد و روبروش نشست...توی فنجون مایع خوشرنگ سبزی وجود داشت که بوی شیرینی تو هوا پخش میکرد 
    استاد به گل خیره شد و شروع به توضیح دادن کرد: این گل اسمش lili of the valley...یکی از گلای زیبایی که چند وقتی هست جای دیگه ای کاشته بودم ولی یه گلدونشو اینجا اوردم
    استاد از جاش بلند شد و از روی میزش جعبه ی کوچکی رو در آورد و جلوی دختر زانو زد و به زانوی پاره شده ی شلوارش اشاره کرد...دختر دا خجالت به استادش که زخم زانوشو پانسمان میکرد خیره شد و بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا و خجالت آور استاد از جاش بلند شد و به سمت گلدون گل سفید رفت و اونو برداشت و به سمت دختر رفت و با لبخند کم یابی که دختر توی این چند ماه فقط دو بار دیده بود خیره شد که استاد گلدون رو تو بغلش گذاشت و آروم گفت تولدت مبارک...دختر را دهن باز به استادش خیره شد و باعث شد اسن بار بلندتر بخنده و بعد از چند ثانیه بگه: من همیشه برای دانشجوهای خاصم استثنا قائل میشم...و بعد به گل اشاره کرد: مراقبش باش

     


    دانلود ویدیو

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 11 April 22

    آخرین کلمه آخرین جمله آخرین حرف آخرین روز

    میشه یه خواهش ی بکنم؟ 

    همتون بیاین و فک کنین این آخرین روز زندگیمه...بیاین آخرین حرفاتونو بگین...بهش جدی فک کنین ولی چیزی نیست قرار نیست الان بمیرم فقط میخوام بشنومش..

    و البته حرفایی ک بعد از مردنم خطاب ب خودم و بقیه میگین

    قرار نبود بیام ولی نیاز دارم این حرفا رو بشنوم

    لطفا هیچ چیز دیگه ای نگین و کاری ک گفتم بکنین و کامنتای نامربوط به پست جواب داده نمیشه 

     


    دانلود ویدیو

  • ۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 11 April 22

    Drowning so deep Alice

    When I'm drowning so deep deep deep 
    Under the world I'm drowning 
    They walk up and I'm watching them walking ,smiling ,breathing ,laughing
    But I'm drowning deeper and deeper 
    It feels like I'm going out of reality 
    I can't feel anything , I'm drowning more and more...they can't see I'm so far from their world 
    I didn't experienced any thing but pain , sadness, sick and psychotic thoughts 
    Would they forget me? Does anyone remember me? I've never felt safety but it's been a while...someone? I think...that Person...make me feel I'm safe like no matter what's going on 
    But still I'm drowning deeper
    I'm sorry that I'm sick I'm sorry that I'm a negative bulk...I'm sorry that everyone would be worried all the time because of me...
    Now I'm so deep inside the of ocean 
    Now no one won't be worried 
    I'm so fragile...with a lot of flaws...
    Now everything is ok
    Now I'm not alive ...my dear Alice 

    This is the last letter of us

     


    دانلود ویدیو

     

    پ.ن.۱. نویسنده روانیتون مینویسه!(وای کصخندم)... آره خلاصه...ی مدت نیستم بخاطر اتفاقای این چن روز نیست برمیگرده به تقریبا یک ماه اخیر و خب...نمیدونم چی پیش میاد فقط میدونم نیاز دارم ی مدت نباشم و منظورم از نبودن دقیقا هیچ جاس! نه وات نه تل نه وب نه...البته ممکنه یکم تل باشم ولی قطعا جواب هیچکسو نمیدم ...قول میدم کلی تو لونا دایری بنویسم و وقتی اومدم کلی پست بزارم! در حال حاضر به خدا اعتقاد ندارم ولی میتونین برام دعا کنین هم کنکور هم کصشرای دیگه... مراقب خودتون باشین!...راستش میخواستم بهتون بگم شکوفه های باغ بهشت ولی یه چن وقتی هست به این نتیجه رسیدم ک هیچکس لیاقت اینو نداره که گل من باشه پس...خدافظ آدمای دور حصار!

    پ.ن.۲. عه یادم رف بگم! آخرین نامه آلیس نوشته شد... پاک کردن اشکام-

    اینو یکی دو هفته پیش نوشته بودم یادم رفت پست کنم الان تو نوتم دیدمش 

    آره خلاصه عکسشم با قبلیا فرق داره خاک بر سرم الان درست میکنم 

    پ.ن.۳. میدونم زیادی رکم ولی....کامنتارو هم باز نمیکنم چون حوصله هیچکدومتونو ندارم ^^

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 2 April 22

    نگاه که غم درون دیده ام ، چگونه قطره قطره آب میشود

    نگاه کن که غم درون دیده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود
    چگونه سایه ی سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می برد
    مرا به دام می کشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطرها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاج ها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها
    به راه پر ستاره می کشانیم
    فراتر از ستاره می نشانیم
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه‌های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان، به بیکران، به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوج ها
    مرا بشوی با شراب موج ها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیر پا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره‌ها جدا مکن
     
    نگاه کن که موم شب به راه ما
    چگونه قطره قطره آب می شود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    به روی گاهواره های شعر من
    نگاه کن
    تو می دمی و آفتاب می شود
    ..................

    فروغ فرخزاد

     

    پ.ن.۱. حوصله یسریارو ندارم 

    پ.ن.۲. فکر کنم باید ساعت مطالعمو باید ببرم بالاتر...از اون ور شب زودتر داروهامو بخورم ک زود خوابم ببره...یسریا ارزش اینو ندارن ک از خوابم بخاطرشون بزنم یا از درس عقب بیفتم 

    پ.ن.۳. گفته بودم من عاشق شعرم؟ مخصوصا فروغ و سهراب و شاملو و فریدون مشیری و مولانا و پروین 

    پ.ن.۴. با توجه به پانویس اول...اینقدر براتون سخته ک وبلاگ نویس باشین؟ ن یکی ک فقط میاد پست تهدید و غم و اندوهشو پشت هم پست میکنه و خودکشی و بلا بلا بلا؟ من ی بار تهدید کردم ک خوندین اونم چون واقعا لازم بود خودتونم دیدین داستان چی بود ولی ناموسا اونقدرام سخت نیست ک مث ادم فقط بنویسین!

    پ.ن.۵. درجریانین پستای کصشرتون تو کل نت پخش میشه؟ و با یه سرچ ساده بالا میان؟

    پ.ن.۶. #آدم_باشیم #نه_به_کصشر #وبلاگ_نویسی #نه_به_چصناله

    گود لاک

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 1 April 22

    ?You know that I love you right

     

     

    من توی تاریکی وجودم گم شده بودم...تمام احساسات از دست رفته بود...وقتی موج تاریکی منو به پایین میکشید و اشک هام به بالا سقوط میکرد و تک تک نفس های ضعیفم ریه های شکفتمو نوازش میکرد فکر میکردم تا ابد به پایین سقوط میکنم به سمت هیچی که آهسته جسم رنجورمو توی دستاش له میکرد...

    سیگار جای بغل های گرم آدمارو پر کرد و من همیشه پشت هاله ای از دود گم میشدم...مردم بی توجه از کنارم می گذشتن و من توی خودم اشک می ریختم و پشت دیوار شیشه ای چشمام می مردم...

    ولی یه روز تو اومدی...اومدی و سیگارامو خاموش کردی...دستمو گرفتی و گفتی "بیا باهم توی این تاریکی غرق بشیم" 

    اون روز اولین قطره اشک از چشمام چکید...و بارون شد...اون روز فهمیدم تنها ترین وال دنیا هم با یکی دیگه تنها میمونه...وقتی که میشکستم تو تیکه هامو جمع میکردی و تو بغل خودت نگه می داشتی تا بتونم دوباره تیکه هامو بهم بچسبونم...وقتی از خودم می ترسیدم منو تویی خودت گم میکردی و من بین نسیم عطرت آروم میشدم...منو میبوسیدی و موهامو از صورتم کنار میزدی و با لبخند  آرامبخشت چشمامو پر از گرد ستاره میکردی...حتی ماه هم جلو م می آورد ، ستاره ها به امید دیدن تو میدرخشیدن ولی تو نگاهت روی چشمای من بود...

    تک تک روزایی که بارم لالایی میخوندی و من مثل بچه ای که زمین خورده و اشک تو چشماش جمع شده بهت گوش میدادم و با لبخند خداحافظی میکردیم...تو برای من خدایی بودی که لایق پرستیدن بود...تو ماهی بودی که روی زمین افتاده بود...تو آیینه ای بودی که هرروز به تماشای می نشستم...تو زیبا ترین آبی جهانی...حتی اگر مایل ها فاصله بینمون باشه

     

    پ.ن.۱. خب....وقتی پست هیونلین رو دیدم جرئت پیدا کردم که کام اوت کنم البته کسی که عاشقشم تو بیان نیست سو...

    پ.ن.۲. یه حس عجیبی دارم بخاطر گفتنش...خب...عاشقم دیگه :")

    پ.ن.۳. کسی ک دوسش دارم تو بدترین شرایط منو توی خودش غرق کرد...بهش خیلی مدیونم...

    پ.ن.۴. این که من عاشق شم عجیبه نه؟...ولی اتفاق افتاد...

    پ.ن.۵.مثل همین قلب برعکس دوست دارم

     

     

     

    چیه؟ نکنه فک کردین عاشق آدمی چیزی شدم؟؟؟؟؟

  • ۴
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 31 March 22

    500 روزگی وبم

    با یه روز تاخیر البته 

    بیاین حرف بزنیم حس میکنم دارم خیلی گوشه گیر و کم حرف دارم میشم...البته با ۹۱ درصد درونگرا بودنم چیز محالی نیست ولی به هرحال

    نمیدونم راجب چی ولی حس میکنم لازمه گوش کنم و یه ذره هم شده حرف بزنم تا دوباره سرم پر از هورتانسیا نشه...شایدم گرد ماه یا ستاره؟ نمیدونم...میتونین هرچی میخواین بپرسین یا راجب هرچی دوست دارین حرف بزنین

     

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 31 March 22
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان