آکیرا...پسری به تاریکی سایه هایی که شبها اسکله را در خود غرق میکنند و به روشنایی برفی که زمین سرد و مرده ی شهر بندری کوچک را هر پاییز و زمستان می پوشاند.. 

قد بلند و بدن لاغریمانند مجسمه های یونانی و الهه ها...دست های ظریف و زیبا و پاهای کشیده...به ظرافت گلبرگ های پلومریای مرده...

پوستی ب سفیدی مرده ها و موهایی به سیاهی ساعت ۱۲ شب...لب های بی رنگ و نازکی که بوسیدنی تر از گل های وحشی حاشیه ی جنگل کوچک شهر است و چشم هایی که ماه را به چالش میکشد...مژه های بلندی که سایبان چشم های زیبایش است وچشم های خاکستری نقره فام...چشم هایی که مردم آن را نحس میخوانند..حاصل گناه ناکرده در زندگی ای که هرگز بیاد نمی آورد...هر صبح با تتوی تازه ای روی بدنش بیدار میشود که نمیداند چگونه ایجاد میشوند...تتوهایی که معنی پشتشان واضح اما نامرئیست...پسری از جنس سایه ی ماه پشت ابر های شیشه ای...پسری که تنهایی و سکوتش را نفرین شده میخوانند...

"آنچه را گناه مینامند..معصوم میداریم"

 

 

پ.ن.

شهری که میخواستم پیدا نکردم :")

یه شهر دارک و سد تصور کنید کوچیک و خیس که همیشه یا مه آلود یا بارونیه و روشنایی نداره فضاشو پر از آدمای قدیمی و مزخرف 

عکس هم خوبه چشمش ولی خاکستری روشن

 

 

 

کامنت بدین برگشتم همه رو ج میدم 

این چالش رو انجام میدم ولی با کسی حرف نمیزنم 

اومدم جواب همه رو میدم