انتخاب های پرتقالی

ما انتخاب میکنیم و باید عواقبش رو بپذیریم 

انتخاب ها مثل جاده های به هم مرتبطین که ما رو یه جایی در نهایت میرسونن که یا انتظارش رو داریم یا نه 

انتخاب های ما هستن که ما رو می سازن حتی انتخاب های اشتباه! انتخاب های پرتقالیه من!

من همیشه از پرتقال بدم می اومد ولی انتخابای من همیشه پرتقالی بود...ترجیح دادن خوشحالی دیگران به خوشحالی خودم که اشتباه ترین کار ممکنه...ما یک بار زندگی میکنیم و یک بار انتخاب میکنیم که میخوایم چیکار کنیم و چه تاثیری بزاریم...ما انتخاب میکنیم تا در نهایت انتخاب بشیم...به عنوان بهترین، بدترین ، زیباترین،  مفیدترین و...

همیشه به انتخاب هام فکر میکنم...انتخابای پرتقالی ای که به اعتیاد به نارنگی تلخ منجر شد! اعتیاد به غم و اندوه

شاید بارو نکردنی باشه ولی این ماییم که تصمیم میگیریم که چه احساسی داشته باشیم و چه چیزی رو حس کنیم و چه چیزی رو حس نکنیم...ما انتخاب میکنیم و من انتخاب کردم و شاید بهم تحمیل شد اونم توسط نیمه ی تاریکی که عاشق غم و اندوه بود 

من انتخاب کردم که خدارو دیگه باور نکنم ولی این چیزی از انسانیت کم نمی کنه...شاید فقط...نمیدونم...آتئیست بودن یکم مشکله 

تمام زندگیمون توی دایره ای میدویم که پایانی نداره یه چرخه ی عمیق و عظیم که فقط وقتی می ایسته که زمین بخوریم...میدویم چون انتخاب کردیم و به انتخابمون پایبندیم و یا مجبوریم که پایبند باشیم...و تصمیماتی که دیگران برامون میگیرن مثل بسته شدن دستامون به طنابیه که اون سرش به اسب رم کرده ای وصل شده که انگار زندگیش به تاختن تو این دایره بستگی داره...و این دردناک ترین راه برای دویدنه...یعنی کشیده شدن! 

اما این کشیده شدن نتیجه ی کوتاه اومدن نابجا و کنارگذاشتن خودمونه که باعث میشه وقتی ما تصمیم نگیریم دیگران برامون انتخاب کنن انتخاب هایی که ممکنه مزخرف تر از پرتقال و نارنگی تلخ باشه

انتخابایی که ما رو از خود واقعیمون دور میکنه و فردی رو می سازه که نمی شناسیم،  مثل نگاه کردن یه بازی ویدئویی که خودتی ولی خودت نیستی...

 

پ.ن. این روزا زیاد دچار از هم گسستگی و فروپاشی میشم

پ.ن. فکر کنم پریا یه جایی گم شده و بعد مرده و من الان نمیدونم چیکار کنم 

پ.ن. اسم گل بالا داوودیه 

پ.ن. دلم برای کلاغا تنگ شده 

پ.ن. از چومی خبر دارین؟

 

  • ۰
  • نظرات [ ۱۰۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 3 October 21

    جدال بین جوهر و قلم

    قلم قدیمی و زنگ زده ای که پدربزرگش قبل از مرگش به او داده بود را برداشت و به تمام چیزهایی که در مغز خالیش پر میزد فکر کرد ، چیزهایی که شاید نامرئی بود...واقعا نامرئی بودند؟ یا او نمی خواست افکار تیره ای که مانند بید مغزش را می‌جویدند را قبول کند؟ 

    شاید باید مینوشت شاید باید قوی تر میشد تا از تمام زنجیرهایی که او را محدود میکرد میگذشت اما چطور؟ چگونه افکار کثیفی که بعد از آن روزهای تاریک به جسم نحیفش حمله میکرد را کنترل میکرد؟  جنون که آهسته در چشم هایش جوانه میزد  روحی که در عمیق ترین چاله ی افکارش به قتل رسید به فراموشی سپرده شد 

    در اتاق دوازده متری خاک گرفته اش که با کاغذ های خالی فرش شده بود قدم زدن را آغاز کرد و لبخندش آهسته آهسته کش آمد و او خوب میدانست دیگر راحتی نمانده و کنترل کردن خودش سخت تر از هر زمانی شده میدانست ادامه دادن از هر زمانی خطرناک تر است...از بهایی که باید میپرداخت میترسید 

    آلیس عزیز

    قلم را برداشت و با لبخند آن را روی کاغذ فشرد و به تمام چیزهایی که روزی وجود داشتند فکر کرد و قلم را بیشتر روی کاغذ بیرنگ روبرویش فشار داد

    آلیس عزیز آلیس عزیز آلیس عزیز آلیس عزیز

    میدانست هیچ چیز نجاتش نخواهد داد

    قلم قدیمی را که رنگی نداشت روی کاغذ گذاشت و با لبخند چاقویی که با آن پدربزرگش را تکه تکه کرده بود برداشت و در دست خودش فرو برد، آنقدر عمیق که سفیدی استخوان آن هشداری برای به پایان رسیدن مسیر چاقوی قدیمی بود

    چاقو را به سمت بالای دستش کشید و خراش عمیق و بزرگی روی آن طراحی کرد که خون از آن به کاغذ های اطراف می پاشید و شکوفه های سرخ و زیبایی را رقم میزد ، قلم را در دستش فرو برد و خون سرخش جای جوهر تمام شده را پر کرد

    آلیس عزیز

    شروع کرد به نوشتن 

    آلیس

    بهم بگو

    چطور هیولاهایی رو بکشم

    که روزها برایم آواز خواندند؟ 

    بگو آلیس 

    بگو

    تو در آخرین لحظه ها حرفی زدی

    حرفی که شاید نجات دهنده باشد

    آلیس...

    سرش را پشت هم به میز می کوبید و میگفت ، بگو آلیس بگو بگو بگو...

    سرش را از روی میز بلند کرد ، خون از شقیقه هایش آرام چکید و در چشم هایش رفت 

    همه چیز قرمز شد

    با لبخند بلند شد و کلت قدیمی را روی شقیقه ی آسیب دیده اش گذاشت

    یک 

    دو

    سه

    ...

     

     

     

    دانلود موریک

     

  • ۰
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 1 October 21

    هدیه ی پاییزی من

     

    خب خب خب بهشتیای عزیز چرا وقتی به بهشت اعتقادی ندارم میگم بهشتیا؟ نمیدونم به  نظرم بهشت تعطیلات خوبیه

    الان من میرم برای یک هفته ی دیگه و با تاخیر پاییز رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم پاییز سرد و بارونی ای داشته باشید 

    دوست دارم بهتون یه هدیه بدم و از اونجایی که چیزی جز آهنگ ندارم این تقدیم به شما *-*

    امیدوارم تا وقتی آخر هفته بیام کلی لحظه های خوب پاییزی ثبت کنین 

     

     

    دانلود موریک

  • ۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 24 September 21

    عکس روز تولد

    منبع چالش

    The Little Ghost Nebula appears as a small, ghostly cloud surrounding a dying star.

    It is found in the constellation Ophiuchus between 2,000 and 5,000 light-years away

     

    سحابی شبح کوچک به شکل یک ابر کوچک شبح مانند در اطراف یک ستاره در حال مرگ ظاهر می شود.

    در صورت فلکی Ophiuchus در فاصله 2000 تا 5000 سال نوری از ما قرار دارد.

    مرکزش یه کوتوله ی سفیده و حلقه ی اصلی حدود یک سال نوری فاصله داره...گایا میگه ممکنه ستاره ی مرکزی سیستم دوتایی داشته باشه یعنی دوتا باشه 

     

     

    درست همون طور که تصور میکردم...شبیه منه نه؟ یک سال قبل از به دنیا اومدنم پیداش کردن

    به این فکر میکنم یعنی اونم احساساتش شبیه منه؟ کسی که مثل روح بین بقیه گم شده و دیده نمیشه ، کسی که حتی اگر داد هم بزنه شنیده نمیشه...مثل روحی که هیچوقت مرئی نبوده و این حسو دوست داره چون بهش آزادی ای رو میده که شاید هرکسی نداشته باشه ، آزادی ذهنی که آروم آروم تسخیرش میکنه

    فکر میکنن کوچیکه ، حتی با این که خالقه...شاید بهش توجهی نمیشه نه؟ چون کمرنگه

    چرا نمیفهمم خیلی عمیقه؟...خیلی عمیق...چقدر ازم دوره...چقدر از خودم دورم. ولی اگر مثل من باشه عاشق تنهاییه پس نگرانش نیستم

    کاش میتونستم بغلش کنم...ابرک تنهای من :) 

     

     

     

    این آهنگ رو زیاد استفاده میکنم میدونم...

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 18 September 21

    دیوار شیشه ای

    توی کتابخونه ی قدیمی و چوبیش نشسته بود و به دیوار شیشه ای که کتابخونه رو از گلخانه جدا میکرد زل زده بود...گلخانه ای که به حاشیه ی جنگل می رسید و علف های هرز توش قد کشیده بودند و گلهایی که شاید یه روزی اونجا نفس میکشیدن رو دفن کرده بودن...دیوار سه طرفه ی شیشه ای تنها محافظ ب ای گلا بود...

    روزی که پدربزرگش سرپرستیشو به عهده گرفته بود بهش گفته بود اون دیوونه نیست فقط با بقیه متفاوته مثل سفیدی که تو دشت سوسن قرمز رشد میکنه و بخاطر متفاوت بودنش عجیب به نظر میاد...و آدما برچسب زدن رو دوست دارن! 

    پدربزرگش آدم خشکی بود اما لبخند هوای نامرئی و خنکش برای دوست داشتنی بودن اون مرد پیر کافی بودن...و اون عاشق پدربزرگش بود درست مثل همه ی بچه های کوچولو و تپلی که عاشق پدربزرگشونن و اونو قهرمان خودشون میبینن اما میدونست که هیچ چیز تو دنیا موندنی نیست و آسمون به ستاره ی قطبیش نیاز داره...پدربزرگش ناخواسته ترکش کرد...

    توی کتابخونه راه میرفت و با خودش فکر میکرد..جمله میساخت و پاکشون میکرد...می نوشت...پاک میکرد...آلیس عزیز...آلیس عزیز...آلیس عزیز...

    از وقتی پدربزرگش رفته بود نوشتن رو فراموش کرد و الان تو روز سالگردش میخواست بنویسه برای دوست قدیمی و نامرئیش...آلیس عزیز...

    با نگاه کردن به دیوار شیشه ای اولین قطره اشک از چشماش چکید...قلم رو برداشت و نوشت...آلیس عزیز...

    نامه رو تا کرد و بعد از برداشتن بیل به سمت گلخانه رفت و گودالی روی زمین خیس و سبزش کند...نامه رو دفن کرد و بیل رو به داخل اتاقک گوشه ی کتابخونه برگردوند 

    فردا صبح که برای خوندن "ربکا" به کتابخونه برگشت روبروی شیشه و جایی که نامه دفن شده بود یه گل انگشتانه شکفته بود

     

     

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 15 September 21

    از چه میگریزی؟

    از چه میگریزی؟ 

    مگر نمی دانی گریختن تو

    تنها زنجیریست که ما را متصل تر میکند؟ 

    مگر نمی دانی رزها پاهایت را زخمی تر میکنند؟

    از چه میگریزی؟ 

    از خودت؟ 

    از منی که تو هستم و در تاریک ترین خاطرات 

    نگاهت میکنم؟ 

    ما از یک جسمیم 

    اما ذهنمان رنگ تفاوت گرفته

    از چه میگریزی...

    از پنجره اتاقت نگاهت میکنم 

    که به دنیای خواب پناه برده ای

    پاهایت آرام شده 

    اما پلک هایت در فرار است 

    قلبت در فرار است 

    نفس هایت از تو میگریزند

    و تو از من

    از چه میگریزی؟ 

    مگر نمی دانی در این دنیا 

    گریختن بیفایده ترین کار است؟ 

    مگر نمی دانی خدا 

    گوشه ای بین کاغذها مرده

    و جای خالی اش هوا را متعفن کرده؟ 

    در کدام جهان به سر میبری؟

    که احمقانه میدوی

    مانند خرگوش سفیدی

    که از تاریکی میگریزد

    از چه میگریزی؟

     

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 9 September 21

    Heaven is above us_sleep party people

    خب خب خب الان که منتشر شده این پست احتمالا من نیستم پس اگر جواب ندادم به کامنتی ناراحت نشین 

    راجب یه آهنگه این پست چون واقعا یکی از بهترین آهنگاییه که شنیدم و میخوام از شما بخوام که حسی که بهتون میده یا تصوری که تو ذهنتون ایجاد میکنه رو برام بنویسید و امیدوارم وقتی برگشتمباکلی کامنت روبرو بشم 

    حسی که به من میده مثل وقتیه که ساعت ۶ صبحه و هوا خیلی روشن نیست ، بارون نم نم می باره و من دارم تو یه کشور تو شرق سیا( من عاشق شرق آسیام) قدم میزنم 

    یا وقتی نصفه شبه و برف می باره و زیر درخت نشستم و آسمونو نگاه میکنم یا وقتی کنار پنجره نشستم و یه کتاب غمگین میتونم و آسمون خاکستریه و باد سردی هم تو موهام میپیچه 

    (هرکدوم از نصورایی که گفتم کلی طولانیه ) 

    این پست ویرایش میشه و شاید بازنشر با یه قسمت های اضافی

     

     

    Send someone
    Out of town
    I know that someone
    Send someone
    Out of town
    Let someone

     

    دانلود موریک

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 4 September 21

    Dear alice

    آلیس عزیز

    حس میکنم قدرت تکلم 

    تنها رویای دوری بوده که اکنون دست نیافتنی تر به نظر میرسد

    ذهنم مانند دریای تب داری شده 

    که ستاره های گریزان را در خود حل میکند

    هر روز که میگذرد از خود دورتر میشوم

    و خودم را بیشتر فراموش میکنم 

    هرروز همه چیز عجیب تر میشود

    و انگار دنیایم عوض میشود

    عطر سوسنی که هرگز در اتاق نبوده 

    بوی رز های مرده ام را کمرنگ تر میکند 

    و انگار خورشید قصد غروب ندارد

    و شب ها هم انگار به سپیده دم ختم نمی شوند 

    آلیس عزیز

    من زیر چیزهایی که نمیفهمم دفن شده ام 

    چیزهایی که نبوده اند و قرار هم نیست هرگز وجود داشته باشند

    چیزهایی که درک نمیکنم 

    گاهی حسی عجیب دارم میزند

    حسی که آنقدر ناشناخته اند که

    حتی خورشید های آبی دوردست هم 

    آن را نمی شناسند

    حسی بارانی که بوی مرگ میدهد

    مرگی که بوی لبخند میدهد

    آلیس 

    کاش زودتر بیایی

    و پیدایم کنی

    کاش بیایی و میان بوته های ادریسی

    همه چیز را دوباره به من بفهمانی

     

    دوستدار تو

            یک از دست رفته

     

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 1 September 21

    اهم سلام؟

    خب گایز بابت تاخیر وحشتناکم معذرت میخوام احتمالا یکی دو نفری رو حسابی نگران کردم 

    درواقع من کنکور و به شدت خراب کردم و هیچکس باورش نمیشه نه خودم نه مامانم نه معلما و همه شوک میشن پس رتبمو نپرسید :"

    و من برای یک سال به احتمال خیلی زیاد نیستم سو اگر کسی مطالب وبمو دوست داره پستای قبلو شخم بزنه 

    نمیگم اوضاعم خوبه الان نه...کسایی ک از من و زندگیم به اندازه ی کافی خبر داشته باشن میدونن چقدر اوضاع داغونه ولی مشکلی نیست :")

     

    امیدوارم به بهترین بهتر‌‌ینا برسید و خوشحال باشید

    سو فک کنم این خداحافظیه؟ آره :")

    مراقب خودتون باشید 

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 11 August 21

    رز هایش را رنگ کرد

    دسته ی رز های سفید رو بیار 

    میدونی که سفید ترسناک ترین و دروغین ترین رنگیه که دیدم 

    اونارو بهم بده نیاز دارم رنگشون کنم 

    مهم نیست اگر جعبه ی رنگم تموم شده 

    من قرمز رگهامو دارم 

    فقط رزارو بهم بده

     قلمومو بر میدارم 

    و دیگه سفیدی نمی بینی 

    شاید باید تمام رزای این باغو رنگ کنم 

    فقط نمیخوام دیگه سفیدی ببینم 

    حتی اگر پوست رنگ پریده ی خودم توی آینه باشه 

    غم اینجاست که من از قرمز هم متنفرم ، میترسم ، نمیدونم شاید...

    ولی چاره ای نیست ترس بهتر از دروغه

    بزار خودمو تو این اتاق حبس کنم 

    بزار اینجا خودمو زیر پرده ها دفن کنم 

    رزاتو برات رنگ میکنم فقط بیارشون 

    مجبورم نکن برم بیرون 

    بیرون زیادی رنگ داره 

    همین که این دوتا رنگ رو میبینم در عذابم 

    رزارو بیار 

    قلمومو بده 

    و برو 

    نمیتونم تحمل کنم

    ترجیح میدم با شیطان سکوت کنم 

    و از این پنجره باغ رزای سفید و نگاه کنم

     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 21 July 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان