درست در روزهایی که آخرین تقلای جوانه روحم به خاکستر می نشست باران بارید...بارانی که روح دوباره ای به وجود خسته و چشم های نابینایم که سالها در تاریکی مطلق فرو رفته بودند بخشید و دست هایم را گرفت...مرا آغوشش حل کرد و با بوسه های شفابخشش تکه ای از زندگی را به قلب خسته ام چسباند...

تو آمدی و دنیای سیاه و سفیدم را با لبخند رنگارنگت زنده کردی...تو آمدی و با بوسه هایت بوته ی لبخند را روی لب‌هایم کاشتی...آمدی و هرگز دیر نشد و ابتهاج برای اولین بار اشتباه کرد...آمدی و جای تمام سیگارهایم را گرفتی...در سرد ترین شب ها به دور روح خسته ام پیچیدی و گرمای وجودت را آهسته به آن تزریق کردی...

دست هایت را به من بده...چشم هایت را به من بدوز...تنها به من لبخند بزن...و ببین چگونه برای تو جان میدهم

دوست دارم♡

 

 

 

اوکی خب عام...شت استرس گرفتم...

این کام اوته درواقع... و خب...اره عا...نفس عمیق-

من و ایشون ینی دیان تو رابطه ایم... خلاصه ک اره...