آلیس عزیز

حس میکنم قدرت تکلم 

تنها رویای دوری بوده که اکنون دست نیافتنی تر به نظر میرسد

ذهنم مانند دریای تب داری شده 

که ستاره های گریزان را در خود حل میکند

هر روز که میگذرد از خود دورتر میشوم

و خودم را بیشتر فراموش میکنم 

هرروز همه چیز عجیب تر میشود

و انگار دنیایم عوض میشود

عطر سوسنی که هرگز در اتاق نبوده 

بوی رز های مرده ام را کمرنگ تر میکند 

و انگار خورشید قصد غروب ندارد

و شب ها هم انگار به سپیده دم ختم نمی شوند 

آلیس عزیز

من زیر چیزهایی که نمیفهمم دفن شده ام 

چیزهایی که نبوده اند و قرار هم نیست هرگز وجود داشته باشند

چیزهایی که درک نمیکنم 

گاهی حسی عجیب دارم میزند

حسی که آنقدر ناشناخته اند که

حتی خورشید های آبی دوردست هم 

آن را نمی شناسند

حسی بارانی که بوی مرگ میدهد

مرگی که بوی لبخند میدهد

آلیس 

کاش زودتر بیایی

و پیدایم کنی

کاش بیایی و میان بوته های ادریسی

همه چیز را دوباره به من بفهمانی

 

دوستدار تو

        یک از دست رفته