یه روز شیطان اومد روی زمین و چشمش به دختر کوچولویی افتاد که زیر درخت بازی میکرد...دختر کوچولو به شیطان لبخند زد و این اولین بار بود که کسی ب شیطان لبخند میزد....دختر و شیطان کمی باهم حرف زدن و شیطان گفت چند روز دیگه برمیگرده مردم روستا اونارو دیدن و درنهایت وقتی شیطان رفت دختر رو بخاطر اینکه شیطان بهش نزدیک شد نفرین شده خوندن و سوزوندنش...شیطان چند روز بعد اومد و دنبال دختر گشت ولی پیداش نکرد تا زمانی که از کنار قبرستون گذشت و صدای خنده ای شنید...یه قبر کوچولوی تازه...رفت سر قبر و فهمید قبر دختر کوچولوعه...زانو زد و به خاک نگاه کرد...روی خاک بوسه زد و از جای اون بوسه گلی رشد کرد که به سرخی لب های دختر کوچولو و به ظرافت بدن نحیفش بود...مردم روستا که متوجه گل های روی قبر دخترک شدن اسمشو گذاشتن هیگانبانا...