دریافت

 

 به چهره ی خودش توی چاله ی آب خیره شد...صورتی که خنثی ترین حالت رو داشت حتی خنثی تر صبح جمعه

هوا رو به تاریکی میرفت...ترکیب بارون و مه هوا رو غم انگیز تر و نفس هاشو سخت تر میکرد...قدم زدن تو جاده ی جنگلی ای که بین دریا و جنگل قرار داشت همیشه لذت بخش نبود...مخصوصا وقتی پاکت سیگارتو خونه جا گذاشته باشی و لباس های نازکت کمکی به گرم شدنت نکنه...چاله های آبو یکی یکی رد میکرد و سعی میکرد با بیشتر پیچوندن شالگردن ، دور گردنش خودشو گرم کنه. حرفای آقای کیوشی رو با خودش مرور میکرد تا یه وقت هورتانسیاهای عزیزشو نابود نکنه ، ادریسی هایی که به طرز زشتی صورتی شده بودن.

اهنگ مورد علاقشو زیر لب میخوند و قدم های بلندی برمی داشت تا سریع تر ره خونه برسه چون بارون رو به شدید تر شدن میرفت ، یکدفعه چشمش به سایه ای افتاد که از پشت درخت نگاهش میکرد اما تا سرشو برگردوند سایه به داخل جنگل دوید. کمی مکث کرد، و بعد بی توجه به هوای سرد آهسته تر به راهش ادامه داد ولی ذهنش هنوز پیش چشم هایی بود که توی تاریکی می درخشید...چشم های سایه.

با رسیدن به در بیرونی خونه ی دور افتادش کوتاه به اطراف نگاه کرد و با وارد کردن کلید در رو باز کرد...حیاط بزرگ خونه پر از گل های ادریسی ای بود که تو بارون غرق شده بودن، به سمت در ورودی رفت و با وارد شدن به خونه بلافاصله بارونی نازکشو درآورد، موهای ابریشمی سیاهش کاملا خیس شده بودن ، به آینه نگاه کرد ، رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید... به سمت شومینه رفت. آتیش رو به خاموشی میرفت و شعله های لرزون آخرین نفس هاشون رو میکشیدن ، آتیش رو با اضافه کردن هیزم شعله ور تر کرد و کنار شومینه نشست و به رقص شعله های آتیش خیره شد