تو....شکوفه ی آنمون
بین هزاره ی تاریک قلبم شکفتی...
تنهایی هایم با تو...
پر از حس شد...
جسم بی جانم...
جان بی جسمم...
همه تمام شد...
تو...شکوفه ی زیبا...
از کجا آمدی...؟
بهشت؟
یا برزخی که در آن به دام افتاده ام؟
تو...عزیزم...
زیبای هزار چهره...
در تاریک ترین لحظه هایی که...
قفس شده بود...
آمدی و من...
به یاد آوردم...
دوست داشتن یعنی چه...
تو عزیزه ناکجا آباد...
در بین اوهام و خیال های سیاهی...
تو تنها زیبایی ماندگار بودی...
لبهای سفیدم...
برای لمس گلبرگ های تو فریاد میزند...
بگذار ببوسم تویی را که...
مرا دوباره متولد کردی...
تو...شکوفه ی آنمون من...
تمام عشقم برای تو...
تمام من برای تو...
تو...
فقط بمان...
و شکوفا شو...
نفس های آخرم را...
هدیه ی گلبرگ هایی میکنم...
که روزی برای من بود...
در کدام چهره ات غرق شوم؟
در کدام رنگ و ریا؟
در کدام نقابت؟
تو هم میروی؟
بمان
بگذار نفس هایم برگردند...
نفس بکشم....
زیر آسمان بنفشی که...
برای هزارمین بار...
در آن غرق میشوم...