خیابونی که مغازه ی کیوشی اونجاست تقریبا حاشیه شهره پس این شکلیه 

 

دریافت

 

 

 آکیرا دستی به پشت گردنش کشید ، درست جایی که یه طاووس تتو شده بود. نگاهی به کیوشی پیر کرد و گفت: بله کیوشی سان ، تتو ها هنوز ادامه دارن. پیرمرد مشتاقانه گفت: اینبار چه تتویی آکیرا؟ آکیرا گوشه ی شالگردن ظریف سرمه ایش رو گرفت و به سمت چپ کشید ، برگشت و جلوی پای مرد سالخورده ی عزیزی که شاید تنها آدم دوست داشتنی اطرفش بود زانو زد. کیوشی به پشت گردن زل زد، تتوی زیبایی از پر طاووس که با ظرافت تمام روی پوست سفید و شفاف پسر جوان حک شده بود. تتویی که اونو یاد یه باغ تو کتابه بچگی هاش مینداخت.  لبخند زد و گفت طاووس...فکر میکنی این تتو ها از کجا میان تیتانیا؟ آکیرا لبخندی زد و آهسته بلند شد. به گل های کم ولی زیبای مغازه نگاهی انداخت و دست هاشو تو جیب پالتوی قدیمی ولی مرتب و تمیزش فرو برد و گفت:کیوشی سان! هنوز به یاد میاری؟ این لقب رو وقتی بچه بودم بهم دادی...

 کیوشی آهسته خندید و گفت: تو بزرگترین بچه ای بودی که می شناختم و فراموش نشدنی. تو همیشه بزرگتر از سنت بودی برای همین من تنها دوستت بودم...مرد پیری که دوست داشتی باهاش راجب گل ها حرف بزنی.  آکیرا با به یاد آوردن گذشته های دوری که تو هاله ای از مه فراموشی فرو رفته بودن نفس عمیقی کشید. یکدفعه کیوشی گفت: آکیرا تیتانیا ، باید کشفش کنی. و لیوان چای نیلوفری که مطمئنا سرد شده بود بالا آورد ، این یعنی سکوت ادامه دار خواهد شد پس پسر جوان با خداحافظی کوتاهی از مغازه خارج شد

 بعد از بستن در مغازه و مرتب کردن شال گردنش نگاهی گذرا به مغازه ی قدیمی و پر از یادگاری های گذشته ی دور انداخت و راه افتاد. هوای سرد با صورتش برخورد میکرد و اون سعی میکرد با فرو بردن صورتش تو شال گردن نازک از سیلیه باد جلوگیری کنه. آسمونی که روشنایی رو فراموش کرده بود ، زمین همیشه خیس و چاله های آبی که هرگز خالی نمیشدن ، و پسر جوانی که تنها تو خیابون های شهر کوچیک و نمناک قدم میزد

 

 

پ.ن. چرا طاووس؟ :")