تو..شکوفه ی یخ

در سرمایی که دستهایم را به آتش میکشد

من به انتظار عطر بودن تو

زیر بارانی از خون

منتظر میمانم

و به آسمانی خیره میشوم

که وجودت را از من گرفت

تو ...عزیز سرد

تویی که ترکم کردی

در روز زمستانی ای که من طلوع کردم

من طلوع کردم

اما تو من را پر از غروب کردی

من منتظر میمانم

منتظر میمانم تا انتظارها هم غروب کنند

تا زمانی که باران اشک هایم را محو کند

تو...عزیز سرد من

من تمام گرمایم را دادم

تا به زمستان وجود تو برسم

اما چه غمگین

تنها رها شدم

عزیزم تو را به تمام شکوفه های شفافی ک میبارد قسم

بیا دست های سردم را منجمد کن

و بگذار در آغوشت بمیرم

تو عزیز روسی

من از تمام سرمایی که

مرا در خود دفن کرده

تو را میخواهم

تو ...عزیزم

و سوگند به تمام جسمی که از من

زیر این درخت مانده

و لب هایی که بیرحمانه

به لبخندی مرده بازگشته است

من در انتظار تو

شب ها و روزها

دوباره خواهم مرد

و زیر همین درخت

منتظر خواهم ماند

حتی با وجود جسدی از من

که چیزی از آن نمانده

عزیز روسی