۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

?Can you

 

 

 

 

دریافت

 

 

Can you hear the silence?

 

Can you see the dark?

 

Can you fix the broken?

 

Can you feel, can you feel my heart?

 

می توانی صدای سکوت را بشنوی؟

 

می توانی تاریکی را ببینی؟

 

می توانی شکسته را تعمیر کنی؟

 

می توانی حس کنی، می توانی قلبم را حس کنی؟

 

( با سوالات پی در پی که می پرسد می خواهد ما را قانع کند که قلب بی جانی دارد. سه سوال ابتدایی بدان معنی نیست که واقعا چنین چیزی اتفاق افتاده و فقط ضد و نقیض بودنشان اهمیت دارد. پس از آن سوال اصلی که مشکلش است را می پرسد. جوابی که مسلما در پس هر کدام ازسوالات می آید نه است. )

 

Can you help the hopeless?

 

Well, I’m begging on my knees

 

Can you save my bastard soul?

 

Will you wait for me?

 

I’m sorry brothers

 

So sorry lover

 

Forgive me, father

 

I love you mother

 

می توانید به نا امید کمک کنی؟

 

بسیار خب، من به زانو می افتم و التماس می کنم

 

می توانی روح بیچاره مرا نجات دهی؟

 

برایم صبر خواهی کرد؟

 

متاسفم برداران

 

خیلی متاسفم عاشق

 

مرا ببخش، پدر

 

دوستت دارم مادر

 

( گوی از همه طلب بخشش می کند تا به جایی دیگر برود. برای نجات یافتن از این وضعیت حاضر است التماس کند. Bastard در اصل به معنای حرامزاده است اما گاهی به صورت دلسوزانه ادا می شود مانند اینجا که معنای بیچاره دارد. )

 

Can you hear the silence?

 

Can you see the dark?

 

Can you fix the broken?

 

Can you feel my heart?

 

Can you feel my heart?

 

می توانی صدای سکوت را بشنوی؟

 

می توانی تاریکی را ببینی؟

 

می توانی شکسته را تعمیر کنی؟

 

می توانی قلبم را حس کنی؟

 

می توانی قلبم را حس کنی؟

 

I’m scared to get close

 

And I hate being alone

 

I long for that feeling

 

To not feel at all

 

The higher I get

 

The lower I’ll sink

 

I can’t drown my demons

 

They know how to swim

 

از نزدیک شدن می ترسم

 

و از تنها بودن متنفرم

 

مشتاق آن احساسم

 

که به هیچ وجه حس نکنم

 

هرچقدر بالا می روم

 

پایین تر فرو خواهم رفتم

 

نمی توانم شیاطینم را غرق کنم

 

آنها می دانند چطور شنا کنند

 

( احساسات ضد و نقیض! نمی تواند نزدیک شود از تنهایی هم می ترسد. آرزو دارد که احساس حس نداشتن داشته باشد. نمی تواند این احساسات را از خود دور کند در برابرشان قدرتی ندارد آنها را مانند شیاطینی می بیند که بر او مسلط هستند و نمی تواند خاموششان کند. )

 

I’m scared to get close

 

And I hate being alone

 

I long for that feeling

 

To not feel at all

 

The higher I get

 

The lower I’ll sink

 

I can’t drown my demons

 

They know how to swim

 

از نزدیک شدن می ترسم

 

و از تنها بودن متنفرم

 

مشتاق آن احساسم

 

که به هیچ وجه حس نکنم

 

هرچقدر بالا می روم

 

پایین تر فرو خواهم رفتم

 

نمی توانم شیاطینم را غرق کنم

 

آنها می دانند چطور شنا کنند

 

I’m scared to get close

 

And I hate being alone

 

I long for that feeling

 

To not feel at all

 

The higher I get

 

The lower I’ll sink

 

I can’t drown my demons

 

They know how to swim

 

از نزدیک شدن می ترسم

 

و از تنها بودن متنفرم

 

مشتاق آن احساسم

 

که به هیچ وجه حس نکنم

 

هرچقدر بالا می روم

 

پایین تر فرو خواهم رفتم

 

نمی توانم شیاطینم را غرق کنم

 

آنها می دانند چطور شنا کنند

 

Can you hear the silence?

 

Can you see the dark?

 

Can you fix the broken?

 

Can you feel, can you feel my heart?

 

می توانی صدای سکوت را بشنوی؟

 

می توانی تاریکی را ببینی؟

 

می توانی شکسته را تعمیر کنی؟

 

می توانی حس کنی، می توانی قلبم را حس کنی؟

 

 

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 16 March 21

    ماهگرد لاوهایم

     

    دریافت

     

     

     

    🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

    سلام بر پدر و مادر گرامی🌈

    کاپلهای کیوت و در حلق هم🌈

    ماهگرد شما مرغ های مرغ مبارک باد🌈

    باشد که در عروسیتان آبروبری کنم😀🌈

    خودمم عاقد و کشیش میشما😐🌈

    دلم میخواد بگم هم اکنون با قدرتی که ب من داده شده و شما بدبختا ندارین(به مهمان ها اشاره میکند) شمارا زن و همسر اعلام میکنم😀💕🌈

    🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

     

     

    پ.ن. جرررررر دارم یخ میزنم تو حیاط آموزشگاه رو نیمکت فلزی نشستم اینام مث فریزر سرده T^T

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 13 March 21

    Sun at night

     

     

     

     

    دریافت

     

    هوم...حرف بزنیم...

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 13 March 21

    Feel

     

     

     

    ...Most of the time...most days...I feel..nothing

    ...I don't feel anything...it's so boring

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 10 March 21

    U

     

     

     

     

     

     

    ...but you were my marijuana 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 10 March 21

    شکوفه ی سیزدهم

    𝑚𝑜𝑜𝑛𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡 ‌:

    تو...شکوفه ی چیچک

     

    در فاصله ی میان زمین و آسمان...

    تو...شکوفه ی چیچک...

    وقتی که بی بال رها شده ام

    زمانی که حتی خودم را بیاد نمی آورم

    به تو فکر میکنم عزیزم

    تو...شکوفه ی صورتی...

    وقتی در بیرنگ ترین ثانیه ها

    و سیاه ترین سفیدی ها دست و پا میزنم

    وقتی حتی نمیدانم چیستم...انسان یا بیگانه

    تو را میدانم

    تورا میفهمم

    تو...شکوفه ی چیچک

    و تو من را نمی فهمی عزیزه دروغین

    که توانایی درک رنگ تو

    موهبتی ست

    که با از دست دادن بدست آمد

    تو من را نمیفهمی

    که دقیقه ای سکوت کافی بود

    تا تک تک کلماتت را بخوانم

    تو در سیاه ترین شب های قلبم شکفتی

    و در تاریک ترین سایه لبخند زدی

    باور تو برای قلب فانی من دشوار بود

    عزیزم...تو سخت و دشوار بودی برای روحی که

    بی وقفه جان میسپارد

    تو...عزیزم...

    مرا نمی دانی...

    که چه معصومانه رنگت را دروغ میپندارم

    و چه اشک آلود لبخند میزنم

    چیچک زیبایم

    تو زیباترین سمفونی حقیقیه رویای منی

    تو همان سکوتی هستی که به غرق شدن در آن نیازمندم

    تو تمام وجود منی...

    تو...عزیزم...

    من تمام زندگیم را میبازم

    تا در گلبرگ هایت جاری شوم

    و تو من را نمی بینی...

    منی که در خلسه ای مرگبار

    تاسف میخورم

    و لبخند میزنم...

    دردهای من حقیقتی بود که هردویمان را شکست

    من به آینده های سپید باور ندارم اما

    تو

    تمام آن چیزی هستی که برای تک تک پرواز های آینده به آن نیازمندم

    گفتند...من یک فرشته ام...

    چیچکه من...

    من نمیدانم چیستم...

    فرشته ای مطرود؟

    نه من میدانم...و نه تو...

    و تنها عشقی که در سینه دارم...برای درک من کافیست...

    تو...شکوفه ی کوچک

    برای درک من کافی هستی

  • ۸
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 9 March 21

    شکوفه دوازدهم

     

    تو....شکوفه ی گاردنیا

    زیر ملایم ترین آفتاب بهاری

    جایی بین سایه های آرامش

    وقتی پرتوهای خورشید

    بی جان بر پیکر بی روحم میتابید

    و باد نوازشگر موهایم را به خود میپیچید

    تو آمدی

    تو....عزیزم

    تو شکوفه ی گاردنیا

    سفیدی فریبنده ات

    لبهای خسته ام را به لبخند پوچی گشود

    من به تنهایی قلبم

    عادت کرده بودم

    و به این که اشک هایم را

    برای دست هایم باران کنم

    تو عزیز شبح وار

    تنهاییم را به باد سپردی

    دست های سردم را لمس کردی

    همان رگی که مستقیم به قلب میرود را لمس کردی

    و لبهای سفیدم را گلبرگ دیگری کردی

    عزیزم...

    تویی که تنهاییم را به آتش کشیدی

    و حس لمس قلبم را یادآوری کردی

    چرا بی هوا رفتی و

    بی هوا رهایم کردی؟

    چرا دست های سردم را

    سرد رها کردی؟

    گلبرگ سفید لبهایم چه؟

    مگر برای تو نبود؟

    پژمرده میشوم...

    اما

    مگر میشود بعد از مرگ هم پژمرد؟

    قلبی که یک بار مرده دوباره میمیرد؟

    تو عزیزم...تو...

    رفتی و مرا زیر بلند ترین کاج رها کردی

    و من هزاران سال

    و هزاران زندگی ست

    که در انتظار تو ام

    تو....شکوفه ی گاردنیا...

    تو...سفیدِ رفته...

    چشم های خالیم را

    ب پوچی اطرافم دوخته ام

    ب امید گلبرگی از تو...

    عزیز شبح وار

    چطور اینقدر بی مهر رفتی؟

    و بی آنکه بگویی کی برمیگردی؟

    چند زندگی دیگر را به انتظار بگذرانم؟

    تو...اسم تو...

    تنها موسیقی این باغ است

    عزیزم...

    چند ابد دیگر بسوزم؟

    چند بار دیگر زیر این کاج بمیرم؟

    وقتی که گرمای سردت را

    به قلبم چشاندی

    چرا نگفتی که این تناقض رفتنیست؟

    حال...

    منی که از همه رفتنی ترم...

    در انتظار تو میسوزم...

    و در زمان منجمد میشوم

    توهم یا واقعیت؟

    کدامی شکوفه ی سفید؟

    کدامی که اینگونه مرا

    در این حلقه ی دژاوو

    هزار کرده ای

    هزار زندگی

    هزار مرگ...

    تو گاردنیا ی سفید

    وقتی که رفتی

    آسمان هم اشک ریخت

    اما منی که چشمی برای اشک ریختن نداشتم

    تنها چاره ام لبخند بود

    لبخند زدم

    تمام این هزار سال را

    وقتی که رفتی

    زخم های قلبم سر باز کرد

    دوباره لبخند زدم...

    و زیر کاج بلند مردم

    تا کی باید نگاه خالیم را

    ب روبرو بدوزم

    و به دست های مرده ام

    وعده ی دست هایت را بدهم؟

    تو عزیزم...

    مرا در پوچی ای عظیم رها کردی

    اشک هایی که نمیریزم

    قلب از تپش افتاده ام را

    به درد می آورد

    منی که از تمام سفید های دنیا بیزارم

    به لطافته سفید تو

    نفس هایم را یکی یکی

    بیشتر میکنم

    زیر این کاج

    و آسمانی که میسوزد

    هزاران سال دیگر

    منتظرم

    تا بیایی و مرا در خودت غرق کنی

    و سیاهیم را پاک کنی

    تو....شکوفه ی پاک رویاهای صبح

    گاردنیای بر باد رفته...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 2 March 21

    شکوفه یازدهم

     

    تو...شکوفه ی رز آبی

    عزیزم...

    چند روز گذشت؟

    چند هزار سال؟

    رفته ای یا من نمی بینمت؟

    زیر این باران بی پایان

    در کدام قطره حل شدی؟

    تو...شکوفه ی رز

    مرا در باغ تنهایی تنها گذاشتی...

    و مرا در خودم دفن کردی

    عشق هرگز کافی نبود...

    ولی

    زنجیر آن مگر دست هایمان را به هم نبست؟

    تو....عزیز آبی...

    مرا رها کردی؟

    یا این هزارمین توهم این هزار سال است؟

    زیر باران هم میتوان غرق شد؟

    سکوت...

    تمام نفس هایم را سکوت کردم...

    لب باز کردم

    تا فریادت بزنم

    که باران بر دهانم سیلی زد

    تو...آبی ترین غم

    مرا

    منی که عروسکی شکسته بودم...

    در میان این باغ متروک رها کردی...

    بین هزار رز آبی

    بین این همه هزاره

    و آبی هایی که همه تو را یادآور میشوند

    عزیزِ رفته...

    بر میگردی؟

    یا مرا زیر این باران ابدی تنها میگذاری؟

    اینها

    اشک های منند؟ یا بارانی که بر سرم میبارد؟

    دیگر فرقشان را نمیفهمم...

    تو...رز آبی باغ من

    برگرد...

    تو را به تک تک ثانیه ها قسم

    و تک تک قطره های غم

    برگرد و دست های بیجانم را بگیر

    من به تو محتاجم

    و به گرمایت

    من گرمای قلبت را برای خودم میخواهم

    من خورشید چشم هایت را

    و لمس لب هایت را

    برای سرمای وجودم میخواهم

    من به تو نیاز دارم عزیزه من

    تویی که ناگهان محو شدی

    در کدام زمستان گم شدی؟

    در کدام باغ؟

    کدام باران؟

    تا کی زیر باران بمانم و با چشم های مرده ام

    در انتظار بسوزم؟

    در باغی که جز تنهایی

    چیزی در آن نمی روید؟

    و عروسکی که تنها رها شده

    رفتی...

    من ماندم و حجم عظیم بهت

    و انتظاری که

    هرگز پایان نمی یابد

    قلبی که نمی تپد

    اشکی که باران شده

    و منی که غرق شده

    تو رفتی و حجم مردگی ام را بیشتر کردی

    تو رفتی و دست هایم را سرد تر کردی

    به امید که بمانم؟

    کدام آغوش؟

    کدام لبخند؟

    وقتی که رفتی...

    خورشید مرد...

    من بغض کردم...

    آسمان گریه

    تو عزیزه غم

    وقتی که رفتی...

    همه ی خالی های وجودم پر شد

    پر از درد و اشک

    لبخند چگونه بود؟

    یادم نمی آید...

    حال...

    زیر این باران

    هزاران بار درهم میشکنم

    میمیرم

    و فراموش میشوم

    و انتظار دست هایت را می کشم...

    تو...شکوفه ی گمشده...

    :)  

     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 1 March 21

    Mood for dolls

     

     

    دریافت

     

     

     

     

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳۷ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 28 February 21

    شکوفه ی دهم

    تو...شکوفه ی بنفشه...

    روز ها گذشت...

    طلوع ها و غروب ها

    انتظارم چون طناب داری

    گردنم را درآغوش کشید...

    من منتظر ماندم 

    با گلدان بنفشه ای در دستم

    خورشید کوچک رویا هایی که 

    معصومانه از دست هایم جوانه زد...

    تو...

    تو عزیز خورشیدی 

    نیامدی و فرزند کوچکت

    دو دستهایم باقی ماند

    آن روز که مرا رها کردی

    در پی کدام تعریف بودی؟

    حقیقت یا رویا های پوچ؟

    تو...

    شکوفه ی ضعیف

    وقتی خاک قلبم را

     فتح میکردی...

    و خورشید جهانم را 

    عوض میکردی...

    فکر نکردی

    بدون تلالو وجود تو

    چگونه چشم هایم را

    باز کنم؟

    تو عزیزم...

    مرا در خودم غرق کردی...

    مرا با خاطراتم به دار آویختی...

    توهم؟

    یا واقعیت؟

    تو کدامی عزیز خورشیدی؟

    دست هایم را رها کردی...

    چشم هایم را خالی

    قلبم را سرد

    لبخند هایم را 

    لبخند های گرمم را

    عریض و بی معنا کردی...

    تو عزیز کوچک

    مرا به کدام خاک فروختی؟

    سرد بودم...رفتی

    زمستان آمد

    و همه چیزم را با خود برد...

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 26 February 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان