تو شبای سردی ک تنهایی می‌گذشت و من ب ماه خیره میشدم تو اومدی...مثل گلای سفید تو حیاط خونمون ک وقتی بچه بودم همیشه کنارشون می‌نشستم و باهم ماهو تماشا میکردیم..تو اومدی و دستامو گرفتی...بغلم کردی و حسش کردم...امنیتو و این ک یکی منو میبینه...یه کهکشان دور...یه ستاره قرمز...با چشمایی که از کل ستاره ها درخشان ترن...ما پیش همیم...با کلی دیوار...با کلی تفاوت...چقدر این فاصله ها قراره بمونن؟ بیشتر شن یا کمتر؟ 

مهم نیست اگه ستاره ها داغن...اگه بسوزم...مهم اینه که دستام بالاخره ستاره سرخو لمس میکنن 

شاید یه روز به جای این فضانورد سرگردون تو فضای بین ستاره ای یه ستاره قرمز درخشان پیدا کنی و خوشحالتر شی...اون روز قول میدم با لبخند بهتون نگاه کنم و آروم روی یه سیاره ی خالی و سرد بشینم و دوباره به ماه خیره شم