بعد از برداشتن کتاب گل شناسیش با عجله سمت در دوید و کفش های آبی ای که به تازگی برای تولدش هدیه گرفته گرفته بود پوشید و بخاطر عجله کردنش به در خورد و شروع کرد به غر زدن: کی این درو اینجا گذاشته؟ واقعا که خب نمیشد یکم اون ور تر باشه؟ اصلا اون... و یکدفعه یاد کلاسش با پروفسور یاگامی افتاد
سریع از در بیرون رفت و سوار دوچرخه ی قدیمی ولی تمیزش شد و  با تمام توان به سمت گلخونه ای که تو حومه شهر قرار داشت پدال زد...بین راه توی بوی گلای بهارنارنجی که به پیشنهاد استادش تو شهر کاشته شده بودن غرق شد و با لبخند به گلای توی حیاط خونه مردم نگاه کرد که تور نسیم آروم میرقصیدن.
بعد از نزدیک شدن به گلخونه سعی کرد همزمان که دوچرخه رو نگه داشته کلاه کلاسیک وقدیمیشو بپوشه و سریع تر پدال بزنه ولی کنترل دوچرخه از دستش خارج شد و تقریبا جلوی دروازه ی باغ بزرگی که گلخونه ی استادش اونجا بود افتاد
بخاطر استرس شدیدش درد افتادنو حس نکرد و سریع از جاش بلند شد و کیفشو از زیر دوچرخه بیرون کشید و  به سمت پیرمرد نگهبان باغ دوید و قبل از این که چیزی بگه پیرمرد با تاسف سر تکون داد و گفت عجله کن استاد رفته به گلخونه
گلخونه ی استادش زیباترین گلخونه ای بود که تا به عمرش شاهدش بود...ساختمون نیم کره ای که با زیباترین حالت ممکن گل ها توش کاشته شده بودن و سقف شیشه ای که روی گلخونه رو میپوشوند...بوته های گلی که اکثرا هورتانسیا بودن و تو قسمت بندی های زمین که راه های سنگفرش از کنارش می گذشت کاشته شده بودن و قسمت مرکزی که زیباترین بخش بود...اونو یاد گلخونه ای که توی فیلم hunger games دیده بود مینداخت
سریع تر دوید و بدون توجه به نرگس ها و رزهای سرخ باغ و درختای بلند سبز که هر بار محوشون میشد به سمت گلخونه رفت. به در گلخونه رسید و دستاشو روی زانو هاش گذاشت و بعد از تماس دستش با زخم آخ آرومی گفت ولی وقتی صدای استاد رو شنید بی توجه داخل دوید و استادشو دید که به دو تا همکلاسیای دیگش داره راجب درخت ویستریایی که قسمت بالایی گلخونه بود توضیح میداد
آروم نزدیک شد و سرشو پایین انداخت و عذرخواهی کرد: یاگامی سنسه متاسفم...دلیلی ندارم که باهاش دیر کردنمو توضیح بدم...
استاد بعد از نگاه کردن به وضعیت بهم ریخته ی شاگردش آروم گفت مشکلی نیست و به ادامه توضیحش رسید 
به اطرافش که پر از بوته های ادریسی آبی و سفید بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید که بوی فریزیای گلخونه توی بینیش پیچید و باعث شد لبخند بزنه...استاد تا یک ساعت بعدی تدریس رو ادامه داد و کلاس تموم شد...خواست از گلخونه خارج شه که استادش صداش کرد: وایسا...کارت دارم
به همکلاسیاش با تعجب بهش نگاه کردن که با دیدن نگاه تیز استاد از گلخونه خارج شدن. دستپاچه سمت استاد رفت که استاد لبه ی مرمر قسمت گرد وسطی گلخونه که توش گلای هورتانسیای سفید کاشته شده بودن اشاره کرد برای همین با استرس رفت و اونجا نشست 
استاد از قسمت عقبی گلخونه خارج شد برای همین از فرصت استفاده کرد و به اطراف با اشتیاق خیره شد...گلخونه حقیقتا قسمتی از بهشت بود! چشمش به بوته گل ناآشنایی افتاد که جدیدا کاشته شده بود و سعی کرد درساشو مرور کنه تا یادش بیاد این گل کدومه...همون موقع استاد با یه سینی که دو فنجون و قوری شیشه ای کوچیکی توش بود وارد شد: این گل رو درس ندادم به خودت فشار نیار 
با خجالت به استاد نگاه کرد که فنجون رو به دستش داد و روبروش نشست...توی فنجون مایع خوشرنگ سبزی وجود داشت که بوی شیرینی تو هوا پخش میکرد 
استاد به گل خیره شد و شروع به توضیح دادن کرد: این گل اسمش lili of the valley...یکی از گلای زیبایی که چند وقتی هست جای دیگه ای کاشته بودم ولی یه گلدونشو اینجا اوردم
استاد از جاش بلند شد و از روی میزش جعبه ی کوچکی رو در آورد و جلوی دختر زانو زد و به زانوی پاره شده ی شلوارش اشاره کرد...دختر دا خجالت به استادش که زخم زانوشو پانسمان میکرد خیره شد و بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا و خجالت آور استاد از جاش بلند شد و به سمت گلدون گل سفید رفت و اونو برداشت و به سمت دختر رفت و با لبخند کم یابی که دختر توی این چند ماه فقط دو بار دیده بود خیره شد که استاد گلدون رو تو بغلش گذاشت و آروم گفت تولدت مبارک...دختر را دهن باز به استادش خیره شد و باعث شد اسن بار بلندتر بخنده و بعد از چند ثانیه بگه: من همیشه برای دانشجوهای خاصم استثنا قائل میشم...و بعد به گل اشاره کرد: مراقبش باش

 


دانلود ویدیو