آهسته کنارش نشستم و به کتابی که تو دستاش بود نگاه کردم _عقاید یک دلقک؟ 

آروم خندید و نگاه گذرایی به من انداخت و بعد از چند ثانیه به بیرون نگاه کرد و کتابش رو بست _درسته عقاید یک دلقک...دلقکی که یک جامعه بود و جامعه ای که دلقک رو درک نمی کرد پس بهش انگ جنون زدند..تو دنیا هرچی نمی شناسیم،  نمی فهمیم و خارج از درک و فهم ماست عجیب میدونیم دکتر...بزار راحت تر باشیم...آروی عزیزم ، به اطرافت خوب نگاه کن..آدمای اون بیرون رو ببین...اونا از چیزای عمیق میترسن ، فرقی نمیکنه دریا باشه ، چاه باشه یا طرز فکر...اونا از من و بقیه بیمارای اینجا میترسن چون ما قوانین دنیای شمارو نقض میکنیم...ما مرزی نداریم ولی اطراف شما پر از دیوارای پوچ و بی معنیه...

 آهسته سر تکون دادم... _راف وقت داروهاته...دوز تراکوپین رو به صد رسوندیم فکر کنم این حالت رو بهتر کنه...به بیرون خیره شد و آروم از جاش بلند شد و به سمت پنجره ای که با میله های ضخیم پوشیده شده بود رفت و دست هاشو از اون بیرون فرستاد و بعد نفس عمیقی سرشو به دیوار کنارش تکیه داد _آری عزیزم تو خودت خیلی خوب میدونی که هیچ دارویی نمیتونه منو کنترل کنه من خیلی فرو رفتم...

اه کشیدم و سرمو پایین انداختم...حق با راف بود ...وقت اون خیلی وقت بود تموم شده بود...تکیشو از دیوار گرفت و به گلدون هورتانسیای ابی کنج پنجره خیره شد و اروم برگ هاشو نوارش کرد و زیر لب شعر مورد علاقشو زمزمه کرد 

_آروی...چقدر وقت دارم....؟ 

آروم کلمه ی کم رو زمزمه کردم که صدای خنده هاش رو شنیدم...سرمو بلند کردم و به سرش که بین بوته ی بزرگ شکوفه های آبی فرو رفته بود نگاه کردم...با چشمای خمار نگاهم کرد و بعد بوسیدن گلا به سمتم اومد و دستشو روی سرم گذاشت و شروع به نوازش موهام کرد _اره اشکالی نداره اروی عزیز ، من آزاد میشم خودتم خوب میدونی...

سعی کردم بغض توی گلومو قورت بدم اهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و موافقت کردم...نفس  عمیقی کشید

سرمو بلند کردم و با جای خالیش روبرو شدم...یکی در زد و بعد چند لحظه پرستار اومد داخل و یه ظرف جلوم گذاشت...با گیجی نگاهش کردم که با ناراحتی سر تکون داد _اروی وقت داروهاته...

دارو هارو بهم داد و رفت بیرون...صدای زمزمه اون و پرستار دیگه ای رو شنیدم

_این خیلی دردناکه...دکتری که عاشق بیمارش میشه و بعد از مرگ اون به کل عقلشو از دست میده ...میگن همون روز که اون بیمار مرد دکتر هم عقلشو از دست داد...هنوز توی ساعتای قبل مرگش گیر کرده و هرروز و هرروز اون روز براش تکرار میشه...