حذف وب زدی زیبارو...

همه چی تموم مامان انیما یا همچین چیزی....

 

 

شال گردنشو کشید تا نصف صورتش رو بپوشونه و به اسکله خیره شد. باد روی دامن زخیم و بلندش مثل دریای روبروش موج میزد و سرمای هوا بخاطر رطوبت دریا بیشتر از هرجایی حس میشد...چشمای مشکی پرستارش حتی لحظه ای از آبی روبروش جدا نمیشد و هنوز بعد نیم ساعت اونجا بی حرکت ایستاده بود...کیفشو بیشتر تو بغلش فشرد و روی نوک پاش بلند شد و سعی کرد فاصله بیشتری رو ببینه...پاش خسته شد و روی زمین افتاد ولی بدون این که چیزی توی چشماش تغییر کنه از جا بلند شد و خاک دامنشو تکوند و از گوشه چشم کشتی رو دید که آروم آروم نزدیک میشه...با خوشحالی شالگردنو از روی صورتش کنار برد و با لبخند عمیقی به کشتی پارادایس نگاه کرد و بعد از پهلو گرفتن کشتی به سمت ماه های کشتی رفت ولی هجوم ناگهانی آدما اونو به عقب هل داد و به مردمی که جلوتر از اون به سمت عزیزاشون میرفتن نگاه کرد...منتظر موند و کم کم اسکله خالی شد...ستاره های توی چشماش کمسو شدن و لایه شیشه ای اشک چشماشو پوشوند...اروم سرشو پایین انداخت و به کفشای قرمزش خیره شد که با صدای قدم برداشتن روی سنگفرش اسکله سرشو بلند کرد و اونو دید که آره به سمتش میاد...بلند صداشدکرد: گراهام! و به سمتش دوید و آروم تو بغلش مثل گربه ی نارنجی کوچولوشون که تو خونه همیشه تو بغل گراهام جمع میشد خودشو تو بغلش جا داد...سرشو روی جایی که قلب مرد بود گذاشت و به ریتم تند ضربان قلبش گوش داد و آروم سرشو بالا آورد و با چشمای مشکیش که بیشتر از همیشه میدرخشیدن بهش خیره شد. گراهام آروم خندید و با انگشتش آروم به نوک بینیش ضربه زد 

_یا برات تنگ شده بود سفید برفی!

دومین نفر که یکم اسمش عجیب بود پی نخواستم اشتباه بنویسم

  

 

با استرس سمت رگال لباسا دوید و لباس سفید دکلته با استینای پفی نازک توری رو پوشید و بوت پاشنه بلند سفیدشواز زیر لباسا بیرون کشید و روی کاناپه گوشه اتاق پرت کرد و سمت اتاق میکاپ دوید. روی صندلیش نشست و بعد تکیه دادنش به صندلی ن چندان راحت نفس عمیقی کشید و سومی نگاه کرد که سعی در نخندیدن داشت. _باز خواب موندی جیوو؟ آخر کار دست خودت میدی منیجر یه بار بالاخره گیرت میاره،  و دوباره مجبور میشی نیم ساعت به غرغراش گوش کنی

جیوو اهی کشید و بعد کنار زدن موهاش از جلوی صورتش چشماشو چرخوند _خودت که میدونی من همیشه تو بدترین موقعیتا خوابم میبره! واقعا بست خودم نیست 

سومی به نشونه تاسف سر تکون داد _همون داستان همیشگی...بیا میکاپت کنم خیلی وقت نمونده 

سومی شروع کرد به کشیدن سایه صورتی کمرنگ و شاینر پشت پلکش و گذاشتن یه ردیف نگین ریز روش و کشیدن خط چشم کشیده ای که چشمای خمارشو قشنگ تر نشون میداد _کنسرت این بارت خیلی شلوغ تر از همیشس مثل این که این آهنگ اخری ترکونده!

جیوو لبخندی زد و آروم تایید کرد. بعد کامل شدن میکاپش تشکر کرد و دوباره به سمت اتاق استراحتش دوید و همزمان با برداشتن گوشواره هاش با یه دست بوتشو پوشید و سمت اینه رفت و با گوشوارش همراه گردنبند چوکر ظریفیش استایلشو تکمیل کرد

_ تو میتونی جیوو این بار میتونی با این کنسرت پول لازم برای بستری کردن مامانو دربیاری!

با اعتماد به نفس از در بیرون رفت و همراه منیجرش به پشت صحنه ی استیج رفت منیجر شروع به شمردن کرد... ۵...۴...۳...۲..۱!

روی استیج رفت و صدای جیغ طرفدارا به بالاترین حدش رسید 

_وقتشه شهرو بفرستم رو هوا!

جیوو یا یچی تو ابن مایه ها

 

 

تلسکپشو جا به جا کرد تا روی ستاره ی کوچیکی که تازه دیده بود تنظیم شه. موهاشو پشت گوشش فرستاد و زیر لب شعر موردعلاقشو زمزمه کرد و به ستاره ای که یه نقطه زرد خیلی دور بود زل زد. مادرش وارد تراس شد و به دخترکوچولوش که طبق معمول هرشب با تلسکوپ ستاره مورد علاقشو دید میزد خندید_چی اون ستاره اینقد خاصه رزی؟ ستاره های نزدیک تر و قشنگ تری هم هست! 

رزی برگشت و به مادرش توی اون لباس آبی گشاد نگاه کرد که زیباتر از همیشه به نظر می رسید و لبخندش حتی از ماه هم درخشان تر بود...نسیم نرمی بین موهای مادرش پیچید و رزی به اون نسیم حسادت کرد و با لبخند به چشمای پرستاره مادرش نگاه کرد

_خودت که میدونی! اینجوری حس میکنم بهم خیلی نزدیک تریم ستاره ی آبیه من! وقتی اون دور دورارو نگاه میکنم حس میکنم فاصله ها صفر میشه..البته! به نظرم اون ستاره لایق پرستیدنه..اون خیلی زیباست اون ستاره منو یادت تو میندازه وقتایی که به چشمات نگاه میکنم انگار دو تا ستاره رو تماشا میکنم این ستاره بین من و تو یه نخ باریکه...حالا بیا بغلم کن تا به هم تماشاش کنیم 

مادرش لبخند و آروم گفت _ولی من واقعی نیستم رز زیبای من...

رزی به زمین نگاه کرد و اولین قطره اشک از چشماش چکید _همیشه یادم میره...

اون شب ستاره کوچولوی زرد آروم آروم خاموش شد و رزی اون لحظه رو هیچوقت ندید

جوجه ی چومی

 

 

به دشت پر گل روبروش که با گلای ریز زرد سنگفرش شده بود نگاه کرد و لبخند زد. امروز روزی بود که بالاخره تونسته بود از کتابخونه مرخصی بگیره و برای خودش وقت بزاره. قسمتی از دامن بلند شو توی دستش گرفت و آروم جلو رفت..بعد از به یاد آوردن چیزی آروم کفشاشو در آورد و پابرهنه شروع به قدم زدن کرد و شروع به خندیدن کرد...دور خودش چرخید و چرخید و چرخید و به بادی که کلاهشو دزدید خندید و خندید و خندید...آروم روی زمین نشست و شروع به چیدن گلا کرد و همزمان کیف سنگینی که همراهش آورده بود روی زمین گذاشت و بعد درست کردن حلقه گل روی موهاش روی زمین دراز کشید و شروع به خوندن کتاب شعر مورد علاقش کرد..ابرای پنبه ای آهسته از بالای سرش میگذشتن و خورشید آروم تر از همیشه می تابید.امروز روزی بود که برای اون ساخته شده بود

میکا

 

 

زنیکه خیارزاده 

 

 

پشم کتان پارچه کتان همچین چیزی...

 

 

 

 

کشیش وانیلی

 

 

 

ناتسوکو(نباید یاد ساسوکه گفتن ساکورا بیفتم )

 

 

الالالالالالالا...

 

 

 

آقا تعداد زیاده تیکه تیکه مینویسم 

 

پلی لیست:

اولی:چی بزارم آخه.. 

دومی:

 


دانلود ویدیو

 

سومی:

 


دانلود ویدیو

 

چهارمی:

 


دانلود ویدیو

 

 پنجمی:

 


دانلود ویدیو