حرف های شیرینت تنها احساسات توخالی ای بودند که زنجیر های باریکی به قلب ترک خورده ام وصل کردند و با این که قلب خالیم هرگز پر نشد اما زنجیرها هنوز حس میشدند 

یادم می آید روزهای بارانی ای که آهسته در کوچه های خلوت قدم میزدم و در چاله های اب غرق میشدم و باران در آغوشم میکشید ، مهم نیست که سرد بود...مهم نبود اگر درد میشد...من آغوشی داشتم که در آن فرو بروم و از همه ی آدم ها جدا شوم...باران اشک هایم را شست و سرما صورتم را نوازش کرد و من گرم تر شدم. در هیاهوی رقص باران و نسیم سرد زمستانی دور خودم می چرخیدم...می چرخیدم...می چرخیدم... 

گوشه ای مینشستم و سیگار مرا میبوسید و من پشت پنجره ی مه آلودی دنیا را نگاه میکردم دنیایی که انگار خیلی وقت بود کور شده بود...نمی دید چقدر گیج و سردرگمم..سیگار هفتم قلبم را فشار میداد و من در آغوشش آهسته می مردم...

تو آمدی و دیر شد برای فرار کردن دیر شد برای بستن چشم هایم...قول هایت زنجیرهای وصل به قلبم را بیشتر کرد

مثل عروسکی با نخ های نامرئی کنترل میشدم ولی خالی بودم....خیلی خالی...در میان قرص ها فرو رفته ام و در توهم هایم آهسته می پوسم و لاشه ی زندگی ام در کنج جهان آهسته دفن میشود اما انگار طناب دار واقعیت آهسته مرا به سمت بیداری میکشد

احساس ندارم کلی هنوز قلبم می شکند ، مرده ام ولی هنوز هم انسانم. گاهی دوست دارم به خدا اعتقاد داشته باشم تا حداقل کسی را داشته باشم که ماندنی باشد 
ولی چگونه به چیزی ایمان داشته باشم که انگاری وجود ندارد؟ حداقل برای من...خدا داشتن حس خوبیست مثل وقتایی که به او باور داشتم 
ما دو دوست بودیم ولی خدا کر و لال بود من فلج و کور اما کاش یک روز بیاید مرا در آغوش بکشید و دوباره با هم چای بنوشیم اما جای چای گل سرخ خدا را سیگارهایم خیلی وقت است پر کرده اند شاید جای خدا فرشته ی مرگ بیاید و سیگارم را آتش بزند

تو رفتی...زنجیر ها قلبم را شکستند...زمین خوردم...تکه هایش دست هایم را برید ولی آنهارا به هم وصل کردم و سر جایش گذاشتم...پشت زندان قفسه سینه ام. تو رفتی و باد موهایت را دزدید ، باران حرف هایت را شست و ابر صورتت را پوشاند...حالا در ستاره ها غرق میشوم و نوشته هایی که ماه سفر میکنند و من تنها نگاهشان میکنم و دوباره سقوط میکنم روی پنجره ای که پر از مرز های بودن و نبودن 

 


دانلود ویدیو