به تابلوی بالای در ورودی نگاه کرد و بعد از نفس عمیقی وارد شد و روی صندلی انتظار نشست تا نوبتش شه. بعد از چند دقیقه منشی صداش کرد و گفت بره داخل...آروم در زد و بعد از مکثی وارد شد و به مرد پیری که پشت میز نشسته بود نگاه کرد. تغییری توی حالتش ایجاد نشد و فقط رفت و  روی صندلی روبروی مرد نشست و را آرامش بهش خیره شد.
مرد لبخند زد 
-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ سری به نشونه ی مخالفت تکون داد -میخوام باهاتون صادق باشم و ازتون میخوام این حرفا بین خودمون بمونه و توی همین اتاق دفن شه....ببینید من خودم میدونم که درمان ناپذیرم و این یه حقیقته...شاید شما دکتر باشید ولی من خودمو بیشتر از شما دیدم. قرار نیست من خوب شم ، حتی بهتر...شما نمیتونین اختلالایی که مثل سرطان تک تک سلولای روحمو آلوده کرده پاک کنید چون بخشی از کل من شده دکتر....من دیگه نمیخوام بیام اینجا و ازتون میخوام به خانوادم بگید بهتر شدم و دیگه نیازی به دارو ها نیست و فقط باید کم کم کمشون کنم تا روزی که قطع شن...
-ببین دخترم ، من بارها گفتم باید بستری بشی و تو الان میگی حتی نمیخوای دارو هارو مصرف کنی؟ اگر دوست داری برو پیش دکتر دیگه ای ولی خواهش میکنم قرصارو قطع نکن تو واقعا به اونا و دکتر نیاز داری...خودت که میدونی چه شرایطی داری...
-میدونم دکتر...میدونم ولی گاهی آدم مجبور به کارایی میشه که خطرناکن...هم برای خودش هم آدمای دورش...کی مقصره دکتر؟ همین آدمای دورم...قرار نیست چیزی عوض شه...
- چرا نمیخوای؟ چرا میخوای قرصارو کنار بزاری؟ باید دلیلی داشته باشی...
-ببینید...من خسته شدم باشه؟ از حرفایی که میشنوم خسته شدم...خسته شدم از بس بهم گفتن دیوونه...خسته شدم که چون حالم خوب نیست منو مقصر میدونن از این که خودشون باعثشن و با وقاحت تمام تو روم میگن من مقصرم...از هزینه ای که توی سرم میکوبن خسته شدم دکتر...اینقدر خستم که نمیخوام ادامه بدم...من حتی اگر باز هم بیام و قرصا رو مصرف کنم پایان این داستان تغییری نمیکنه دکتر...پس میخوام تا زمانی که وقتش بشه آرامش بیشتری داشته باشم حتی اگر کاذب باشه...دکتر تغییر دادن یه سری چیزا غیرممکنه...کلیشه ها کلیشن معنی ای ندارن...میخوام مثل قبل به تظاهر کردن ادامه بدم...میخوام مثل قبل بشه همه چیز حتی اگر به ضررم باشه
-دخترم...میخوای با خانوادت صحبت کنم؟ این تصمیمی که داری میگیری اشتباه محضه!
-میدونم دکتر میدونم اشتباهه میدونم همه چیزو من آدم باهوشیم باور کنین...شما ترجیح میدین برای مردن بسوزید یا با آمپول هوا خودتونو خلاص کنین؟ منطقی باش دکتر....این بهترین تصمیم تو بدترین شرایطه...با خانوادم صحبت نکنید همونطور که گفتم میخوام این حرفا اینجا دفن شه...شما نمیتونین خانوادمو تغییر بدید اونا همین آدمی که هستن میمونن...وقتی باهاشون حرف بزنید فقط شرایط من بدتر میشه....اونا خواب نیستن که بیدارشون کنید اونا خودشونو زدن به خواب....
سیگاری از توی پاکت در آورد و بین لب هاش گذاشت و با فندکش روشنش کرد....حالا صورتش توی صحنه ی مه آلودی فرو رفته بود...به پیرمردی که با عجز نگاهش میکرد خیره شد و بعد چن ثانیه چشماشو بست و - act time!
چشماشو باز کرد و با لبخند عمیقی سرحال به دکتر نگاه کرد...دکتر نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشار داد...منشی داخل اومد...-بله دکتر
-به مادر ایشون بگید بیاد داخل
-چشم الان...
دختر با چشمای هشدار دهنده ای به دکتر نگاه کرد...
- یادت نره چی گفتم دکتر...با خلاف حرف من عمل کردن فقط همه چیزو جلو میندازی
دکتر آروم سر تکون داد و شقیقه هاشو ماساژ داد
مادرش اومد داخل و بهش نگاه کرد...
-چی شد؟
لبخند زد و با آرامش گفت
- هیچی مامان دکتر گفت میخواد باهات صحبت کنه 
از اتاق بیرون اومد و روی صندلی نشست ، بی حس به دیوار روبروش نگاه کرد...به آدمایی که توی خودشون غرق شده بودن و به خواهر کوچیکترش که داشت بازی میکرد...
بعد از چند دقیقه مادرش بیرون اومد و با خوشحالی به سمتش اومد... لبخند زد...-چی شده مامان؟ 
-دکتر گفت تقریبا خوب شدی و دیگه نیازی نیست بیای فقط دارو هارو باید کم و بعد به کل قطع کنی...دیدی گفتم خوب میشی؟ 
پوزخندشو با لبخند پوشوند و گفت 
-آره مامان درست میگفتی...درست مثل همیشه 
از مطب بیرون اومد و به مادر و خواهرش که جلوتر راه میرفتن نگاه کرد...برگشت و به تابلوی مطب دکتر خیره شد...آخرین نگاه...
-دنیا فاسد تر از اونیه که بخوای تغییرش بدی دکتر...

 

 

پ.ن. سعی کردم عکس برای آهنگ بزارم ولی نمیشد 


دانلود ویدیو