فیلتر سیگارای زیر پاشو نگاه کرد و دو طرف بارونی نازکشو از هم دور کرد...هوا کم کم داشت سرد میشد و بارونی که میبارید این رو تایید میکرد...الان درست یک هفته بود که بارون بی وقفه به زمین بوسه میزد...باد توی موهای کوتاهش میرقصید و دستهای کبودش رو درآغوش می گرفت بارون اما به صورتش سیلی میزد...آهنگ رو پلی کرد و به راهش ادامه داد...پاهاشو برعکس بقیه مردم توی چاله های اب می گذاشت و از انعکاس خودش توی آب فرار میکرد...تیشرت نازک اورسایزی که زیر بارونیش پوشیده بود هیچ کمکی نمی کرد اما سرما رو دوست داشت و مشکلی با یخ زدگیش نداشت

...the city holds my heart...

به درخت کاج گوشه ی خیابون نگاه کرد و به سمتش رفت...سرشو به تنه ی درخت تکیه داد و آهسته چرخید روی زمین نشست و به روبروش نگاه کرد به مردمی که سریع از کنارش می گذشتن تا از بارون فرار کنن و ماشینایی که بی توجه به رهگذرا آب رو به سمتشون میپاشیدن و به مرد اونطرف خیابون..بیخانمانی که توی خودش جمع شده بود...از جاش بلند شد و به سمت کافه ی قدیمی ای که چند متر درخت فاصله داشت رفت و یه فنجون شکلات داغ سفارش داد و به شیشه ی کافه که بارون روی اون هرج و مرج ایجاد میکرد نگاه کرد...با صدای گارسون به سمت صندوق رفت و پول شکلات داغ رو حساب کرد...به سمت دیگه ی خیابون رفت و به مرد که حالا شدیدا می لرزید نگاه کرد...سعی کرد لبخند بزنه و لیوان شکلات داغ رو بهش داد و بارونیشو درآورد و روی شونه های لاغر مرد گذاشت

the city holds my heart...within wall of glass and steel...

پوتینشو درآورد و کنار مرد گذاشت...مرد اول متعجب بهش خیره شد اما بعد لبخندی زد که زرد ترین رنگ بین دنیای سیاه و خاکستری اطرافش بود...آهسته از کنار مرد گذشت و دوباره پاهای برهنشو توی چاله های اب فرو کرد...دنیا زیادی ساده و بی ارزش بود ، پر از مردم بی توجه و خودخواهی که همدیگه رو فراموش میکردن و پر از مشکلاتی که از پشت خنجر میزدن و کسی هم نبود کمکت کنه...یعنی کسایی که از کنارش میگذشتن به چه چیزی فکر میکردن؟اونو احمق میدونستن یا زیادی مهربون؟ مثل مادرش اونو دیوونه میدونستن یا زیادی عاقل؟ کسی که بیش از حد دنیا رو درک کرده بود؟

like a shell I cannot feel surrounds...

هنوز فریادهای مادرش که میگفتن روانیه و دیگه براش ارزشی نداره فراموش نکرده بود... از توی جیب شلوارش فندک و پاکت سیگارشو درآورد و سیگار کنت نازک رو بین لبهای رنگ پریدش گذاشت...بارون شدید تر شده بود و مطمئن بود باید منتظر سرماخوردگی شدیدش باشه...روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست و به دختر بچه ای که بهش خیره شده بود نگاه کرد سعی کرد لبخند بزنه...دختر بچه آروم خندید و از مادرش اجازه گرفت که پیش اون بشینه

...Don't ask me why I still can't leave....This is where I feel at home

...دختر کوچولو به سمتش اومد و روی صندلی کناری نشست...یادش اومد هنوز سیگارشو روشن نکرده پس فندک رو فشار داد و با دستاش دور سیگار رو قاب گرفت..سیگارشو روشن کرد و ازش کام گرفت اما یکدفعه دست کوچولویی سیگارو از بین لباش خارج کرد...به دختر بچه نگاه کرد که سیگارو زیر پاهاش له میکنه...متعجب بهش نگاه کرد...دختر کوچولو دستشو توی جیب تنگ پالتوش فرو برد و با تقلا سعی کرد چیزی رو از جیبش در بیاره...بهش خیره شد...دختر آبنبات چوبی کوچیکی درآورد و آروم پوست دورشو کند و جلوی لبهاش گرفت و گفت : پدر منم سیگار میکشه ولی بوی بدی داره ظاهرا مزشم تلخه،  به جاش آبنبات بخور

?Can't you see I just can't go
These walls are all I know...

آبنبات رو از دختر کوچولو گرفت...دختر کوچولو لبخندی زد که به سرخی پالتوی تنش بود...اتوبوس وایساد و دختر بعد از دست تکون دادن همراه مادرش پیاده شد...از پشت شیشه  به بدن کوچیک دختر که آهسته دور میشد خیره شد و بعد با بیاد آوردن آبنبات به دستاش نگاه کرد...آبنبات رو توی دهنش گذاشت و با حس طعم توت فرنگی به گذشته ها رفت روزایی که توی فقر مطلق بود و برای اینکه بتونه برای خواهر کوچیکش آبنبات بخره کل روز چیزی نمی خورد...هنوز لبخندای خواهرش یادش بود...لبخندهایی که الان دلیل اشکاش بود...اما اشکایی که هیچ وقت نمیریخت...اتوبوس یک ربع دیگه به راهش ادامه داد و توی این مدت نگاهای سنگین مردم رو روی خودش تحمل کرد...اتوبوس بالاخره وایساد...از جاش بلند شد و از اتوبوس پیاده شد و دوباره توی پیاده رو قدم زد...بدون کفش و برهنه با بارونی که حالا موهاشو نوازش میکرد چوب ابنات رو از بین لبهای بیرون کشید و داخل سطل کنارش انداخت

And I know I know I know I still..love...you...

بعد از چند دقیقه به مقصدش رسید و آهسته به سر در بالای ورودی نگاه کرد...داخل رفت و اروم منشی رو صدا کرد...منشی که از قبل اون رو می شناخت گفت چند دقیقه بنشینه بعد به سمت جایی رفت که از دفعه ی قبل متوجه شده بود اشپزخونه س...منشی بعد از چند دقیقه برگشت و فنجون کوچیکی رو بهش داد...به ماده سبزرنگ و گرم داخلش نگاه کرد و بعد سرشو بالا گرفت...منشی گفت دمنوشه و برای سرمازدگی بدنش خوبه و بعد لبخندی زد که به تازگی رنگ سبز دمنوش توی فنجون بین دستاش بود...منشی پشت میزش نشست و شروع به تایپ کردن کاغذ کناریش کرد و بعد از چند دقیقه صداش کرد و گفت بره داخل...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت..آروم در زد و دستگیره ی در رو پایین کشید...دکتر نگاهش بهش انداخت و با تعجب چند ثانیه به بدنش که از سرما می لرزید نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد و پالتوش رو که روی چوب لباسی گوشه ی اتاق بود با یک جفت دمپایی براش آورد...پالتو رو روی شونه هاش گذاشت و خم شد و دمپایی رو جلوی پاهای کبودش گذاشت

...Babe,what do you want from me? We've already tried everything...Hold me

دوباره پشت میزش برگشت و بدون این که به وضعیتش اشاره ای کنه با لبخند ازش پرسید: میدونم از این سوال متنفری ولی حالت چطوره؟ فکر میکنی تغییری کردی؟ بی حس به دکتر خیره شد و بعد از چند ثانیه لبهای خشکشو از هم فاصله داد و به یه نه بسنده کرد..دکتر چند بار پلک زد و گفت : ببین من دوز قرصها رو دوباره بالا بردم و خودت هم میبینی تاثیری نداره و برای بار دهم خواهش میکنم ازت...تو باید بستری شی...سعی کرد لبخند بزنه...

Don't ask me why I still can't leave This is where I feel at home...

حرفای خانوادش توی گوشش زنگ میزد حرفایی که بعد چند ماه باعث گریه کردنش شده بود...با صدای ارومی گفت خودتون هم میدونید این کار امکان پذیر نیست...فقط دوباره دوز قرصها رو بالا تر ببرید...دکتر دستی به شقیقه هاش کشید و از جاش بلند شد و روبروش نشست...بالا بردن دوز دیگه هیچ تاثیری نداره تو همین الانم داری بالاتر از دوز مجاز مصرف میکنی و حالت خوب که نشده هیچ داری بدتر هم میشی...من نمیخوام برای بار سی و چندم دوباره سعی کنی خودتو بکشی! ...خواهش میکنم بزار با خانوادت صحبت کنم...آروم به دکتر خیره شد و باشه ی آرومی گفت...دکتر از اتاق خارج شد و شروع به صحبت با خانوادش کرد...بعد از یک ساعت برگشت و گفت الان با آسایشگاه هماهنگ میکنه و خودش به اونجا میبرتش...همراه دکتر به سمت ماشینش رفت و روی صندلی کمک راننده نشست...به شیشه ی خیس و بارون آروم پشتش خیره شد...به دکتر نگاه کرد...دکتر لبخندی زد که آبی ترین لبخندی بود که دیده بود...دکتر ماشین رو روشن کرد و دوباره به خانوادش زنگ زد و رمزی شروع به صحبت باهاشون کرد...بعد از چند دقیقه به آسایشگاه رسیدن

Even if you go You remain a whisper in my dreams

...آسایشگاه روانی باغ بهشت...

 

Babe
What do you want to know?
We've already been over this
A million times

Wait
Though I told you I would be
There when you needed me
Can't pretend to be
Someone else
For you

And I know, I know, I know, I know
There is something missing
Something that was there before
And I know, I know, I know, I know
I'll still love you
Even worlds apart

The city holds my heart
Within walls of glass and steel
Can't you see I just can't go?
These walls are all I know

The city holds my heart
Like a shell
I cannot feel surrounds
I want you to go
I'm scared to tell you so

Babe, what do you want from me?
We've already tried everything
Hold me
Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged

And I know, I know, I know, I know
I'll still love you
Always in my dreams

The city holds my heart
Within walls of glass and steel
Can't you see I just can't go?
These walls are all I know

The city holds my heart
Like a shell
I cannot feel surrounds
I want you to go
I'm scared to tell you so

Even if you go
You remain a whisper in my dreams

 

 

دانلود موریک

 

 

یه یادگاری کوچولو؟ اگر برنگردم چی؟ 

 

میگن چشمای خمار و کشیده ای دارم....اینطور میگن...

طوری که همیشه معلما فکر میکردن خوابم میاد