تو...شکوفه ی رز آبی

عزیزم...

چند روز گذشت؟

چند هزار سال؟

رفته ای یا من نمی بینمت؟

زیر این باران بی پایان

در کدام قطره حل شدی؟

تو...شکوفه ی رز

مرا در باغ تنهایی تنها گذاشتی...

و مرا در خودم دفن کردی

عشق هرگز کافی نبود...

ولی

زنجیر آن مگر دست هایمان را به هم نبست؟

تو....عزیز آبی...

مرا رها کردی؟

یا این هزارمین توهم این هزار سال است؟

زیر باران هم میتوان غرق شد؟

سکوت...

تمام نفس هایم را سکوت کردم...

لب باز کردم

تا فریادت بزنم

که باران بر دهانم سیلی زد

تو...آبی ترین غم

مرا

منی که عروسکی شکسته بودم...

در میان این باغ متروک رها کردی...

بین هزار رز آبی

بین این همه هزاره

و آبی هایی که همه تو را یادآور میشوند

عزیزِ رفته...

بر میگردی؟

یا مرا زیر این باران ابدی تنها میگذاری؟

اینها

اشک های منند؟ یا بارانی که بر سرم میبارد؟

دیگر فرقشان را نمیفهمم...

تو...رز آبی باغ من

برگرد...

تو را به تک تک ثانیه ها قسم

و تک تک قطره های غم

برگرد و دست های بیجانم را بگیر

من به تو محتاجم

و به گرمایت

من گرمای قلبت را برای خودم میخواهم

من خورشید چشم هایت را

و لمس لب هایت را

برای سرمای وجودم میخواهم

من به تو نیاز دارم عزیزه من

تویی که ناگهان محو شدی

در کدام زمستان گم شدی؟

در کدام باغ؟

کدام باران؟

تا کی زیر باران بمانم و با چشم های مرده ام

در انتظار بسوزم؟

در باغی که جز تنهایی

چیزی در آن نمی روید؟

و عروسکی که تنها رها شده

رفتی...

من ماندم و حجم عظیم بهت

و انتظاری که

هرگز پایان نمی یابد

قلبی که نمی تپد

اشکی که باران شده

و منی که غرق شده

تو رفتی و حجم مردگی ام را بیشتر کردی

تو رفتی و دست هایم را سرد تر کردی

به امید که بمانم؟

کدام آغوش؟

کدام لبخند؟

وقتی که رفتی...

خورشید مرد...

من بغض کردم...

آسمان گریه

تو عزیزه غم

وقتی که رفتی...

همه ی خالی های وجودم پر شد

پر از درد و اشک

لبخند چگونه بود؟

یادم نمی آید...

حال...

زیر این باران

هزاران بار درهم میشکنم

میمیرم

و فراموش میشوم

و انتظار دست هایت را می کشم...

تو...شکوفه ی گمشده...

:)