تو...شکوفه ی بنفشه...

روز ها گذشت...

طلوع ها و غروب ها

انتظارم چون طناب داری

گردنم را درآغوش کشید...

من منتظر ماندم 

با گلدان بنفشه ای در دستم

خورشید کوچک رویا هایی که 

معصومانه از دست هایم جوانه زد...

تو...

تو عزیز خورشیدی 

نیامدی و فرزند کوچکت

دو دستهایم باقی ماند

آن روز که مرا رها کردی

در پی کدام تعریف بودی؟

حقیقت یا رویا های پوچ؟

تو...

شکوفه ی ضعیف

وقتی خاک قلبم را

 فتح میکردی...

و خورشید جهانم را 

عوض میکردی...

فکر نکردی

بدون تلالو وجود تو

چگونه چشم هایم را

باز کنم؟

تو عزیزم...

مرا در خودم غرق کردی...

مرا با خاطراتم به دار آویختی...

توهم؟

یا واقعیت؟

تو کدامی عزیز خورشیدی؟

دست هایم را رها کردی...

چشم هایم را خالی

قلبم را سرد

لبخند هایم را 

لبخند های گرمم را

عریض و بی معنا کردی...

تو عزیز کوچک

مرا به کدام خاک فروختی؟

سرد بودم...رفتی

زمستان آمد

و همه چیزم را با خود برد...