۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

عکس روز تولد

منبع چالش

The Little Ghost Nebula appears as a small, ghostly cloud surrounding a dying star.

It is found in the constellation Ophiuchus between 2,000 and 5,000 light-years away

 

سحابی شبح کوچک به شکل یک ابر کوچک شبح مانند در اطراف یک ستاره در حال مرگ ظاهر می شود.

در صورت فلکی Ophiuchus در فاصله 2000 تا 5000 سال نوری از ما قرار دارد.

مرکزش یه کوتوله ی سفیده و حلقه ی اصلی حدود یک سال نوری فاصله داره...گایا میگه ممکنه ستاره ی مرکزی سیستم دوتایی داشته باشه یعنی دوتا باشه 

 

 

درست همون طور که تصور میکردم...شبیه منه نه؟ یک سال قبل از به دنیا اومدنم پیداش کردن

به این فکر میکنم یعنی اونم احساساتش شبیه منه؟ کسی که مثل روح بین بقیه گم شده و دیده نمیشه ، کسی که حتی اگر داد هم بزنه شنیده نمیشه...مثل روحی که هیچوقت مرئی نبوده و این حسو دوست داره چون بهش آزادی ای رو میده که شاید هرکسی نداشته باشه ، آزادی ذهنی که آروم آروم تسخیرش میکنه

فکر میکنن کوچیکه ، حتی با این که خالقه...شاید بهش توجهی نمیشه نه؟ چون کمرنگه

چرا نمیفهمم خیلی عمیقه؟...خیلی عمیق...چقدر ازم دوره...چقدر از خودم دورم. ولی اگر مثل من باشه عاشق تنهاییه پس نگرانش نیستم

کاش میتونستم بغلش کنم...ابرک تنهای من :) 

 

 

 

این آهنگ رو زیاد استفاده میکنم میدونم...

 

 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 18 September 21

    دیوار شیشه ای

    توی کتابخونه ی قدیمی و چوبیش نشسته بود و به دیوار شیشه ای که کتابخونه رو از گلخانه جدا میکرد زل زده بود...گلخانه ای که به حاشیه ی جنگل می رسید و علف های هرز توش قد کشیده بودند و گلهایی که شاید یه روزی اونجا نفس میکشیدن رو دفن کرده بودن...دیوار سه طرفه ی شیشه ای تنها محافظ ب ای گلا بود...

    روزی که پدربزرگش سرپرستیشو به عهده گرفته بود بهش گفته بود اون دیوونه نیست فقط با بقیه متفاوته مثل سفیدی که تو دشت سوسن قرمز رشد میکنه و بخاطر متفاوت بودنش عجیب به نظر میاد...و آدما برچسب زدن رو دوست دارن! 

    پدربزرگش آدم خشکی بود اما لبخند هوای نامرئی و خنکش برای دوست داشتنی بودن اون مرد پیر کافی بودن...و اون عاشق پدربزرگش بود درست مثل همه ی بچه های کوچولو و تپلی که عاشق پدربزرگشونن و اونو قهرمان خودشون میبینن اما میدونست که هیچ چیز تو دنیا موندنی نیست و آسمون به ستاره ی قطبیش نیاز داره...پدربزرگش ناخواسته ترکش کرد...

    توی کتابخونه راه میرفت و با خودش فکر میکرد..جمله میساخت و پاکشون میکرد...می نوشت...پاک میکرد...آلیس عزیز...آلیس عزیز...آلیس عزیز...

    از وقتی پدربزرگش رفته بود نوشتن رو فراموش کرد و الان تو روز سالگردش میخواست بنویسه برای دوست قدیمی و نامرئیش...آلیس عزیز...

    با نگاه کردن به دیوار شیشه ای اولین قطره اشک از چشماش چکید...قلم رو برداشت و نوشت...آلیس عزیز...

    نامه رو تا کرد و بعد از برداشتن بیل به سمت گلخانه رفت و گودالی روی زمین خیس و سبزش کند...نامه رو دفن کرد و بیل رو به داخل اتاقک گوشه ی کتابخونه برگردوند 

    فردا صبح که برای خوندن "ربکا" به کتابخونه برگشت روبروی شیشه و جایی که نامه دفن شده بود یه گل انگشتانه شکفته بود

     

     

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 15 September 21

    از چه میگریزی؟

    از چه میگریزی؟ 

    مگر نمی دانی گریختن تو

    تنها زنجیریست که ما را متصل تر میکند؟ 

    مگر نمی دانی رزها پاهایت را زخمی تر میکنند؟

    از چه میگریزی؟ 

    از خودت؟ 

    از منی که تو هستم و در تاریک ترین خاطرات 

    نگاهت میکنم؟ 

    ما از یک جسمیم 

    اما ذهنمان رنگ تفاوت گرفته

    از چه میگریزی...

    از پنجره اتاقت نگاهت میکنم 

    که به دنیای خواب پناه برده ای

    پاهایت آرام شده 

    اما پلک هایت در فرار است 

    قلبت در فرار است 

    نفس هایت از تو میگریزند

    و تو از من

    از چه میگریزی؟ 

    مگر نمی دانی در این دنیا 

    گریختن بیفایده ترین کار است؟ 

    مگر نمی دانی خدا 

    گوشه ای بین کاغذها مرده

    و جای خالی اش هوا را متعفن کرده؟ 

    در کدام جهان به سر میبری؟

    که احمقانه میدوی

    مانند خرگوش سفیدی

    که از تاریکی میگریزد

    از چه میگریزی؟

     

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 9 September 21

    Heaven is above us_sleep party people

    خب خب خب الان که منتشر شده این پست احتمالا من نیستم پس اگر جواب ندادم به کامنتی ناراحت نشین 

    راجب یه آهنگه این پست چون واقعا یکی از بهترین آهنگاییه که شنیدم و میخوام از شما بخوام که حسی که بهتون میده یا تصوری که تو ذهنتون ایجاد میکنه رو برام بنویسید و امیدوارم وقتی برگشتمباکلی کامنت روبرو بشم 

    حسی که به من میده مثل وقتیه که ساعت ۶ صبحه و هوا خیلی روشن نیست ، بارون نم نم می باره و من دارم تو یه کشور تو شرق سیا( من عاشق شرق آسیام) قدم میزنم 

    یا وقتی نصفه شبه و برف می باره و زیر درخت نشستم و آسمونو نگاه میکنم یا وقتی کنار پنجره نشستم و یه کتاب غمگین میتونم و آسمون خاکستریه و باد سردی هم تو موهام میپیچه 

    (هرکدوم از نصورایی که گفتم کلی طولانیه ) 

    این پست ویرایش میشه و شاید بازنشر با یه قسمت های اضافی

     

     

    Send someone
    Out of town
    I know that someone
    Send someone
    Out of town
    Let someone

     

    دانلود موریک

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 4 September 21

    Dear alice

    آلیس عزیز

    حس میکنم قدرت تکلم 

    تنها رویای دوری بوده که اکنون دست نیافتنی تر به نظر میرسد

    ذهنم مانند دریای تب داری شده 

    که ستاره های گریزان را در خود حل میکند

    هر روز که میگذرد از خود دورتر میشوم

    و خودم را بیشتر فراموش میکنم 

    هرروز همه چیز عجیب تر میشود

    و انگار دنیایم عوض میشود

    عطر سوسنی که هرگز در اتاق نبوده 

    بوی رز های مرده ام را کمرنگ تر میکند 

    و انگار خورشید قصد غروب ندارد

    و شب ها هم انگار به سپیده دم ختم نمی شوند 

    آلیس عزیز

    من زیر چیزهایی که نمیفهمم دفن شده ام 

    چیزهایی که نبوده اند و قرار هم نیست هرگز وجود داشته باشند

    چیزهایی که درک نمیکنم 

    گاهی حسی عجیب دارم میزند

    حسی که آنقدر ناشناخته اند که

    حتی خورشید های آبی دوردست هم 

    آن را نمی شناسند

    حسی بارانی که بوی مرگ میدهد

    مرگی که بوی لبخند میدهد

    آلیس 

    کاش زودتر بیایی

    و پیدایم کنی

    کاش بیایی و میان بوته های ادریسی

    همه چیز را دوباره به من بفهمانی

     

    دوستدار تو

            یک از دست رفته

     

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 1 September 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان