۱۵ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

رز هایش را رنگ کرد

دسته ی رز های سفید رو بیار 

میدونی که سفید ترسناک ترین و دروغین ترین رنگیه که دیدم 

اونارو بهم بده نیاز دارم رنگشون کنم 

مهم نیست اگر جعبه ی رنگم تموم شده 

من قرمز رگهامو دارم 

فقط رزارو بهم بده

 قلمومو بر میدارم 

و دیگه سفیدی نمی بینی 

شاید باید تمام رزای این باغو رنگ کنم 

فقط نمیخوام دیگه سفیدی ببینم 

حتی اگر پوست رنگ پریده ی خودم توی آینه باشه 

غم اینجاست که من از قرمز هم متنفرم ، میترسم ، نمیدونم شاید...

ولی چاره ای نیست ترس بهتر از دروغه

بزار خودمو تو این اتاق حبس کنم 

بزار اینجا خودمو زیر پرده ها دفن کنم 

رزاتو برات رنگ میکنم فقط بیارشون 

مجبورم نکن برم بیرون 

بیرون زیادی رنگ داره 

همین که این دوتا رنگ رو میبینم در عذابم 

رزارو بیار 

قلمومو بده 

و برو 

نمیتونم تحمل کنم

ترجیح میدم با شیطان سکوت کنم 

و از این پنجره باغ رزای سفید و نگاه کنم

 

 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 21 July 21

    کسی که میان ادریسی های آبی برای آخرین بار چای نوشید

     

     

    خب خب خب این یه چالشه و از این باغ شکوفا شده و بری عزیز که تو پیوندها هست دعوتم کرده :")

     

    سلام بر کسی که شاید روزی این نامه را میان گلبرگ های ادریسی پیدا کند

    اکنون که این نامه را مینویسم مرده ام و جسم رنجورم را پشت سر گذاشته ام 

    شاید کسی به عمق من درک نکرد زندگی چقدر بی ارزش و مرگ چقدر شیرین است 

    به شیرینی چایی که برای آخرین بار میان بوته های ادریسی آبی نوشیدم

    مرگ مادریست که اکنون در آغوش او آرامم و قلب خسته ام برای تپشی دیگر تقلا نمیکند 

    دیگر نیازی به قرصهای رنگارنگم ندارم و از این بابت خوشحالم چون گاهی آنقدر قرص وارد معده ام میکردم که دیگر سیر میشدم و جایی غذای واقعی نمی ماند

    خوشحالم که دیگر مانند تکه ای گوشت و یا کسی که در زندگی نباتی به سر میبرد گوشه ای نیفتاده ام 

    خوشحالم زیرا دیگر مجبور نیستم تنش شدیدی را بخاطر وجود آدم های اطراف تحمل کنم و تلاش کنم برای حفظ آبرو لال بودن را کنار بگذارم

    برای پاسخی که دکترها میدهند تا مرز بیهوشی نمیروم ، از شدت اضطراب بیهوش نمی شوم و بعد از بهوش آمدن با این حقیقت تلخ که کسی متوجه من نبوده روبرو نمی شوم و به صورت جسدی بیرنگ ، که نفس میکشد ، در آینه خیره نمی شوم من خوشحالم زیرا دیگر مجبور به نقاب زدن و ساخت نقاب های رنگی نیستم دیگر لازم نیست با سوالِ حالت چطور است دست و پایم را گم کنم و جواب های پیچ در پیچ بدهم مجبور به مرور خاطرات دردناک کودک تنهایی که گوشه ی باغ نشسته نیستم کودکی که کودکی نکرد و حقایق تلخی را چشید و واقعیتی را دید که شاید اگر کس دیگری بود تا اینجا هم زنده نمی ماند

     اینگونه درد های مغزم آرام میشود 

    من خوشحالم که دیگر مجبور به تحمل آدم هایی که هرروز شکنجه ام میکنند نیستم من شادم و همین برای من کافیست

    همین که به خودم رسیدم ، به من واقعی....یک مرده نه پوسته ای مجلل از نقاب های زنده بودن

    نه مرده ای که زندگی میکند 

    و یا زنده ای که مردگی میکند

    ای کاش های بسیاری بر جای گذاشتم ، شاید به اگر آنهارا به هم وصل کنی طول آن از کهکشان بیرون بزند...کاش قبل از مردنم آخرین نقاشی ام را کامل میکردم ، یا به بوته ی گل رزم را که مرده است  آب میدادم ، خورشید را صمیمی تر نگاه میکردم ، به ماه بیشتر خیره میشدم و موهای خواهرم را عمیق تر می بوییدم 

    کاش شب را بیشتر بیدار میماندم ، بیشتر می نوشتم بیشتر دوستت دارم هایم را به دیگران میبخشیدم و بیشتر به یاد پدربزرگم می افتادم 

    کاش قبل از اینکه مرگ چشم هایم را ببوسد بیشتر مادرم را نفس میکشیدم ، بیشتر زیر باران قدم میزدم و بیشتر برای پاک کردن نفرت عمیقی که در قلبم ریشه دوانده بود تلاش میکردم 

    کاش زندگی را زندگی میکردم و لحظه ای از حیات عروسکی خود فاصله میگرفتم 

    آزویم شد یک بار آرامش خاطر ، لحظه ای امنیت ، لحظه ای محبت خالص...آرزویم شد یک شاخه ادریسی ، لحظه ای لبخند ، شبی پر اشک یا آغوشی که جای تمام سیگارهایم را بگیرد...آرزویم شد در حسرت ها غرق نشوم ، از آرزو ها پر نشوم...من آواز بخوانم و خدا طرح بزند ، ادریسی ها خونین نشوند و خواهرم وحشت نکند

    آرزویم شد یک دنیا آرزو نشوم 

    متاسفم که آنقدر قوی نبودم که برایتان زندگی کنم  شاید باید برای بار هزارم تلاش میکردم و نقاب محکم تری میساختم...

    کاش زمانی که استخوان هایم را لای بوته ها پیدا میکنید بوته ای ادریسی از میان دنده هایم روییده باشد

     اگر روزی ناگهان حس کردید کسی بی لمس در آغوشتان گرفته و قادر به دیدنش نیستید آن منم 

    ممنونم که لحظه های تلخ و شیرین را به من هدیه دادید کاش میتوانستم بگویم دوستتان دارم اما من از خود و احساسم هیچ نمیدانم

    امیدوارم شما به جای من زندگی کنید 

     

    برای آخرین سخن میخواهم بپرسم اولین خاطره یادگاری و یا جمله ای که از من به یاد می آورید چیست؟

     

    دوستدار شما 

            یک از دست رفته

     

     bayan tool

     

    دانلود موریک

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 20 July 21

    Dear alice

    آلیس عزیز

    اینگونه به نظر می آید انگار

    آخرین ستاره ها هم در حال سقوطند 

    انگار هر آنچه باقی بود رفته

    آرزو میکردم کاش هوا بارانی بود

    تا حداقل بتوانم بگویم باران اشک هایم را محو میکند

    اما حتی اشکی نیست که محو شود

    یا بارانی که ببارد 

    کاش میتوانستم

     احساساتی از خود نشان دهم 

    قطره ای ، خراشی ، بریدگی ای 

    اما انگار هر تکه را گم کرده ام 

    آلیس عزیز 

    دیگر توان درک کردن خودم را ندارم 

    انگار در مه فرو رفته ام

    یا آینه ام کدر شده

    انگار خودم را در باغ ادریسی گم کرده ام 

    زمانی که بدنبال تو میدویدم 

    یا حداقل توهم وجودت 

    ضعیف تر شده ام

    جسمم تحلیل میرود

    و مغزم در زندگی نباتی به سر میبرد

    حساسیتم نسبت به کلمات دارد نابودم میکند

    میترسم حرف بزنم ، میترسم حرف بزنند 

    آلیس

    پایان مانند سایه ای شوم بر سرم افتاده 

    او را میبینم

    که گوشه ای از اتاق به من خیره شده ، چای مینوشد

    خیره به هم نگاه میکنیم

    لبخند میزند

    وحشت میکنم...

     

    دوستدار تو

    یک از دست رفته

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Sunday 18 July 21

    Dear alice

    آلیس عزیز 

    زودتر برایت افکارم را به صفحه آوردم 

    زیرا نمیدانم تا کی وقت دارم 

     انگار لحظه به لحظه کندتر زنده میمانم

    حسی که دارم هیچ و همه چیز است 

    من دیگر قدرت تشخیص و تفکر درستی ندارم 

    در خلاء سنگینی فرو میروم که حتی نمیدانم تا کجا عمق دارد

    بندها همه پاره شده و تنها جاذبه ای ضعیف باقیست 

    آلیس عزیز 

    نه میخواهم نه میتوانم تغییر کنم 

    حتی اگر مانند کتابی با نام خودت قلمویی برداری

    و مرا رنگ کنی باز هم وجودم آن را پس میزند 

    من تغییر ناپذیرم و این زیباترین زشتی جهان است ...

    حتی زمانی که خورشید هوا را ذوب میکند 

    بازهم در تاریکی فرو رفته ام

    گاهی فکر میکنم نکند من خود سایه ای بی جسمم؟

    یا شبح تاریکی که تنها در خانه ای مسکوت پرسه میزند

    آلیس

    همانطور که گریستن را فراموش کردم 

    حس میکنم در حال فراموش کردن حرف زدن هستم...

    حتی لبخند زدن 

    حس داشتن 

    چشم هایم از ستاره ها تهیست 

    امیدوارم این نامه آخرینش نباشد 

    در انتظار تو میمانم...با صد شاخه ادریسی آبی

     

    دوستدار تو

    یک از دست رفته

  • ۱۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 17 July 21

    Dear alice

    آلیس عزیز 

    چند وقتیست در مرداب افکارم دوباره به دام افتاده ام 

    نمیدانم چگونه میتوان از جاذبه سنگین آن فرار کرد 

    این مرداب انگار قدرت تفکرم را نیز تحت سلطه خود گرفته است 

    دیگر نمیتوانم با آدم ها مثل قبل رفتار کنم حتی با سخت ترین تلاش ها هم آنها میروند 

    ترک میکنند حتی با سنگین ترین پیمان ها 

    درک میکنم تحمل فردی که جز تاریکی و سرما چیزی در بر ندارد سخت است 

    اما کاش می فهمیدند چیزی که از من می بینند و خسته شان میکند

    برای من دردناک تر و سهمگین تر است

    میروند و من خسته تر از آنم که جلویشان را بگیرم 

    و دیگر نمیخواهم رفته ها دوباره برگردند...

    کسی که رفته باید رفته بماند

    تصور میکنم مرده اند پس برایشان سوگواری میکنم 

    حیف گریه کردن را فراموش کرده ام پس لبخند میزنم 

    دیگر از اتاقم بیرون نمیروم

    مگر مجبورم کنند که آنهم تنها چند قدم است 

     انگار روح من دارد برای بار هزارم در این مرداب میمیرد

    این سوال را از بسیاری پرسیدم و این روزها به این مرداب بیشتر دامن میزند:

     کسی که مرده دوباره میمیرد؟ چقدر؟ چند بار؟ 

    آنها میخندند و حرف های کاملا بی ربط تف میکنند 

    به راستی کسی که مرده دوباره میمیرد؟ 

    فکر میکنم جوابی که میدهی مربوط تر از دیگران است 

    این روزها نمیشود با آدم ها حرف زد 

    دردت را نمیفهمند و سیل تهمتها و درک نکردنها جاری میشود 

    پس تنها در مقابلشان به لبخندی بسنده میکنم

    میدانی؟ شباهنگ مورد علاقه ام این شب ها نمی آید

    انگار او هم مرا ترک کرده

    آرزو میکنم کاش برای آخرینم بیاید

    آلیس عزیز 

    نمیدانم تا کی زنده میمانم و نفس می کشم 

    جسم رنجورم دیگر نمیتواند غذا را تحمل کند 

    خواب به چشم هایم نمی آید و سکوت مانند خوره مغزم را میجود 

    حتی دست هایم به نوشتن و طرح زدن نمیرود 

    راه رفتن برایم مشکل شده و پنجره ام تنها دوست من شده

    خداحافظی هایم را کرده ام و بخشش هایم را طلبیده ام 

    آلیس 

    نمیدونم چند نامه دیگر همراه تو ام

    اما اگر روزی نامه ای برایت نیامد بدان به ستاره ها پیوسته ام 

    گرچه من همان ستاره ی خاموشی خواهم شد که کسی آن را نخواهد دید

    آنروز شاخه ای ادریسی آبی در رودخانه بینداز 

     

     

    دوستدار تو

    یک از دست رفته...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 16 July 21

    سی روز سی سوال از مونلایت

     

    خب من مال ده روز رو یهو میزارم ^^

    چون ده روزه یا بیشتر که بهش فک میکنم ولی گشادی نزاشت پست کنم 

    منبع: کلیک

     

    اولین روز : به نظر خودت چه چیزی در شخصیتت جالبه ؟

    خب منآدم و سرد و  ترسناکیم تو واقعیت و ازم میترسن خیلی آدم خیال پردازی هستم نه این که همش بیام چیزای تخیلی رو تصور کنما...نه حتی زندگی روزمره برای همین میتونم بگم شاید ۲۵ ساعت از روز رو دارم خیالپردازی میکنم و علاوه بر اون آدمیم که عاشق تنهاییه و بیشتر وقتشو حتی وقتی تو خونه و در حضور خانوادست تنها میگذرونه،  درست حدس زدید من از اتاقم حتی بیرون نمیرم ^^ فکر میکنم اینا  جالب باشن

     

    دومین روز : اگه بخوای یه استارت- آپ ( همون بیزینس و تجارت ) راه بندازی، اون در مورد چی خواهد بود ؟

    خب موارد زیادی وجود داره مثلا  قاچاق مواد مخدر و اسلحه  من عاشق گلام پس احتمالا میزدم تو کار گلای خاص مثل اون نمونه ی داوودی که پست کردم و رز و ادریسی و هیگانبانا یا حتی شکلات(ویلی ونکا جرررر) و آبنبات های خاص 

     

    سومین روز : شب یا روز و چرا ؟

    قطعااااا شب! میدونین من یه جورایی شبیه خوناشامم چون اکثرا رنگم پریده و لباسام سیاهه و از روز متنفرم.روز گرمه و من از گرما بدم میاد و خب خورشید و روشنایی...ولی بعضی وقتا روز هم خوبه ولی من ترجیح میدم شب برم لب پنجره متن بنویسم و از صدای شباهنگ یا آهنگی ک میزارم لذت ببرم و البته نسیم خنکی ک توی شب هست رو توی روز نداریم و ستاره ها...من عاشق ستاره ها و ماهم درسته که توی روز هم ماه داریم ولی توی شب یه چیز دیگس و آرامشی که شب داره واقعا باعث میشه یکم حس بهتری داشته باشم

     

    چهارمین روز : ترجیح میدی به دریا بری یا کوه ؟

    من شمال زندگی میکنم و خونمون حدودا یک ربع با دریا فاصله داره و ده دقیقه با اسکله و من قایقرانی میرفتم حتی و با کوه هم حدود نیم ساعت اینطورا دقیق نمیدونم و با این که من از خونه بیرون نمیرم خیلی ولی اگر مجبورم کنن میرم دریا چون آرامش زیادی بهم تزریق میکنه و من عاشق رنگ آبیم 

    جنگل رو هم دوست دارم ولی نه مثل دریا 

     

    پنجمین روز : به بهشت و جهنم اعتقاد داری ؟ 

    حقیقتا نه من اعتقادم تناسخه(تولد دوباره) چون اعتقاد مامانمم هست و منطقی تره و خب پدربزرگم درویش بوده فک کنم برای همین...و خب خدایی که عاشق بنده هاشه و بخشندست بنده هاش رو اون طور تو جهنم شکنجه نمیکنه و بهشت هم زندگی آرمانی مسخره و بی دردسریه که بعد از مدتی کم از جهنم نداره. ولی اگر بهشت و جهنم وجود داشته باشه ترجیح میدم تو جهنم برم کنسرت XXXtentacion تا تو بهشت پای منبر آخوندا بشینم =)

     

    ششمین روز : خیال یا واقعیت و چرا ؟ 

    هر دو به اندازه! 

    خیال بهت کمک میکنه آرزوهات رو تو زندگیت تجسم کنی و برای رسیدن بهش تلاش کنی و مثل یه محرک هروقت خسته شدی سرپا نگهت میداره و واقعا خیال پردازی حس خوبی داره اما واقعیت هم لازمه. وقتی تو خیال غرق شی و یهو به این درک برسی که اینا همش خیاله و رسیدن بهش دیر و غیرممکن اون موقع می شکنی 

     

    هفتمین روز : آیا خودت رو فردی برنامه ریز میدونی؟ 

    من برنامه ریز خیلی خوبیم ولی تو عمل کردن بهش افتضاح 

    تاحالا دقیقه نود کار نکردم شایدم کردم ولی توش مشکلی نبوده ولی واقعا باید با برنامه باشه آدم ولی من نمیتونم با برنامه پیش برمممممم

     

    هشتمین روز : زندگی برای کار، یا کار برای زندگی ؟ 

    هردو به اندازه، برای زندگی خوب باید کار کرد تا درآمد بدست آورد و ملزومات زندگی رو کسب کرد ولی کار همه چیز نیست و باید زندگی کرد و از طرفی باید زندگی کرد تا کار کرد ، یعنی باید زندگی کنیم وقت و زمان بزاریم تا کار موندگار و مهمی انجام بدیم تا زندگیمون بیهوده نباشه

     

    نهمین روز : مسئولیتی که ازش سر باز میزنی ( از انجامش امتناع میکنی ).

    درس خوندن جدیدا :"

    فکر کنم اجتماعی بودن مسئولیته؟ اگر باشه اونم هست 

    اهمیت دادن به خودم 

     

    دهمین روز : چیزهایی که تو رو قدرتمند و توانمند میکنن.

    من میتونم آدما رو راحت کنار بزارم همونطور ک چند روز پیش دوست ۶ سالمو گذاشتم کنار. من میتونم با نوشته هام روی آدما تاثیر بزارم. همیشه چند قدم جلوتر فکر میکنم و برای مشکلات راه حل می سازم. میتونم خیلی مهربون یا خیلی بیرحم باشم 

    و چیزایی که باعث میشن قوی شم: 

    قهوه و هات چاکلت

     کتاب

    موسیقی

     گل

     نقاشی

     عکاسی

     

    یازدهمین روز : به نظرت گیاهخواری صحیحه ؟ 
    اممممممم خب من در حال حاضر هم از دست مامانم میرم تو حیاط میچرمD":

    و گیاهخواری رو دوست دارم...در واقع ما حق کشتن حیوونارو نداریم درسته که میگن آفریده شدن تا ما بخوریمشون و عقل ندارن ولی من مخالفم اونا میفهمن و عقل و احساس دارن و این یه جور جنایت خاموشه پس گیاهخواری به نظرم درسته و البته اونا پروتئین رو از سویا و غیره بدست میارن پس مشکلی نیست...اگر دقت کنید اونا آدمای آروم تر و خوش اخلاق تر و درست تری هستن و البته استرسی که موقع سلاخی(اعدام؟ قتل؟ ذبح؟) دارن علاوه بر این ک ظالمانست با خوردن گوشت به بدن ماهم وارد میشه و آسیب میزنه...معلم زیستم میگفت اگر چهل روز از گوشت هر حیوونی۳بخوری مثل همون حیوون میشی...مثلا مثل خوک پست و منزجر کننده و مثل گاو گیج و گاو میشی...به نظرم حرفش درسته چون از نظر علمی هم ثابت شده پس اگر بتونم سعی میکنم گیاهخوار بشم بازم یه جواب طولانی

     

    دوازدهمین روز : لیست ده چیزی که نمایانگر تو هستن. 
    نسیم شبانگاهی

    هورتانسیا یا همون گل ادریسی...مخصوصا آبی

    کتابخونه ی قدیمی

    سکوت نیمه شب و  تاریکیش

    سایه ی زیر درخت بلوط

    درخت آلبالو و گیلاس

    باغ رز

    مه الماسی

    بارون صبحگاه 

    سحابی آبی

    ده تا کمه من بیشتر میخوام

     

     

    سیزدهمین روز : ده چیز رو نام ببر که بهت استرس میدن.

    ۱. گذشته ، حال و آینده...به کل زمان

    ۲. آدما...شاید چون از ۹۰ درصدشون متنفرم

    ۳. خندیدن...چون میدونم بعدش قراره بدترین اتفاقا بیفته 

    ۴.زیاد عمر کردن...بیشتر از ۷۰ سال

    ۵.امتحان و درس خوندن

    ۶.توقعی که بقیه ازم دارن

    ۷.حال خودم

    ۸.آدمای جدید

    ۹. افکار تاریک و یهویی 

    ۱۰. عوض شدنای مداوم مودم 

     

    چهاردهمین روز : اگه میتونستی پنج تا حرفه/اخلاق/مسیر زندگی ت رو عوض کنی، اونها چی بودن؟
    ۱. آدم گریز بودنم

    ۲.عصبی بودنم

    ۳. ساکت بودنم 

    ۴. یه جای دیگه و یه کشور بهتر بدنیا می اومدم مث کره یا ژاپن

    ۵.تجربی نمیخوندم

     

     پونزدهمین روز : در مورد چیزهایی که میخوای تو کشورت تغییر بدی بنویس.
    خب اول آموزش پرورش و سازمان سنجش ک واقعا دارن بچه هارو نابود میکنن و البته گرفتن تست روانشناسی و صلاحیت برای معلما چون یسریاشون جدا عقده ای و روانین 

    و هر کسی بر اساس علایقش شغل داشت ن هرچی قبول شد که تو یسری مهد کودک بگیرن بچه هارو بزنن

    و حجاب اجباری رو حتما لغو میکردم هر کسی هر پوششی میخواست داشت و ازدواج و ارتباط ال جی بی تی رو آزاد میکردم 

    چه دختر چه پسر باید سربازی میرفتن

     تحصیل رایگان بود و امتحانات آسون تر و درسهای اضافه حذف میشد و کلاس بیشتر جنبع ی عملی داشت و کنکوری نبود 

    اعدام رو به حبس ابد تغییر میدادم 

    یه سازمان برای کمک به بچه هایی ک سرپرست خوبی ندارن(جز بهزیستی بدرد نخور) درست میکردم 

    به آثار باستانی و ادبیات کهن بیشتر اهمیت میدادم 

    و....

     

    شونزدهمین روز : نظرت در مورد داشتن فرزند

    خب من تا حد زیادی از بچه ها متنفرم توقع دارین کسی که عاشق سکوته بچه دوست داشته باشه؟

    ولی خب این به این معنی نیست که دوست ندارم بچه داشته باشم...راستش دوست دارم از پرورشگاه به فرزندخواندگی قبول کنم...و خب روزی که بچه دار شم قطعا میزارم به آرزوها برسه و همیشه حمایتش میکنم و یه کاری میکنم که شبیه دوتا دوست خیلی صمیمی باشیم و بچم حس نکنه تنهاست 

    چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم و هر جوری که هست دوستش دارم و تلاش میکنم از زندگیش لذت ببره و شاد باشه 

    به نسبت آزاد میزارمش که حسرت چیزی رو نخوره و تا جایی که میتونم سعی میکنم همیشه کمکش کنم 

     

    هفدهمین روز : از تولد تا مرگتون رو به صورت طرح کلی ( یه جور خلاصه ) بنویسید
    از یک تا ۷ سالگی: همیشه خیار دستم بود...واقعا خیار دوست دارممنحرف نشین پدرسگا  و تنهایی بازی میکردم و از درخت بالا میرفتم‌...روی تپه ی بالای خونه ی مادربزرگم یه جور آب بود که خیلی باریک بود و داخل زمین بود نمیدونم چجوری بگم...دو طرفش دیواره های خاکی داشت دیگه...و یه طرف پایین تپه درخت بود و شاخ و براش دیوار میساخت و طرف دیگه هم اونطرف اون جوی درخت بود و بوته های تمشک و اون مدل گل شیپوری که عکسشو گذاشته بودم و خب...شبیه یه تونل مخفی و جادویی بود ک خیلی از وقتارو اونجا بودم

    ۸ تا ۱۲ سالگی: اذیت و آزر همکلاسیام و استرس و فشار و اجبارهای بی معنی....و پناه بردن من به درخت نارنگی ته حیاط بزرگ پدربزرگم که یه سمتش یه دیواره ی خاکی سرسبز که با خزه ها و گیاهای قشنگ و چنتا درخت پوشیده شده بود و شبیه تپه های کوچولوی بهم پیوسته بود...میرفتم رو درخت میشستم و به سکوت گوش میدادم

    ۱۳ تا ۱۶ سالگی: استرس بیشتر و اومدن به خونه ی دیگمون که آپارتمانیه و خیابونای بارونی...استرس بیشتر و اذیت و آزر معلما و قایقرانی...

    ۱۷ تا ۱۸ و اندی: استرس استرس استرس و فشار روانی زیاد...شبا خیره شدن به پنجره و لذت بردن از نسیم شب...نگاه کردن به طلوع و غروب خورشید و نفس عمیق کشیدن و گوش کردن به آهنگ های آرامش بخش ساعت ۵ صب

    بعدم مردم دیگه و خب از بعدش خبر ندارم ولی امیدوارم ادامش تو شرق آسیا و قدم زدن تو خیابون ساعت ۵ صب و رفتن به جاهای دنج و جادویی تو کوچه های مخفی و نقاشی و ساز و نویسندگی و درواقع زندگی کردن باشه :") 

     

    هجدهمین روز : قهرمان بچگی های تو کی بوده؟
    من قهرمانی نداشتم درواقع...و تا جایی ک یادم میاد علاقه ای هم به داشتنش نداشتم

    ولی فکر میکنم قهرمان زندگی هرکسی خوشه...ولی خب بعضی قهرمانا بازنده هستن یونو؟ :)

     

     

    نوزدهمین روز: یه نامه به اولین عشقت

    فک نکنم تاحالا جدی عاشق شده باشم ، قبلی هم اشتباه و وابستگی بود سو..چیزی ندارم بگم اما اگر یه روز عاشق بشم بهش میگم "زمین همیشه ادریسی رو آبی نمیکنه پس حالا ک ادریسی آبی تو باغت داری قدرتشو بدون و اگر رنگ آبی رو دوست نداری بدون اون ادریسی احمق نیست و از باغت میره چون تو بیشتر بهش محتاجی تا اون 

     

     

    بیستمین روز : پدر و مادرت چطور با هم آشنا شدن؟

    فضولی مگه؟XD

    عمم دوست و شاگرد مامانم بود چون مامانم قبلا کامپیوتر درس میداد

     

     

    بیست و یکمین روز : پنج چیز برای به یاد آوردن، وقتی اوضاع سخت و غیرقابل تحمله

    ۱. آسمون موقع غروب و طلوع خورشید وقتی همه خوابن

    ۲.شکفتن گلای ادریسی وقتی آبی میشن

    ۳.گوش کردن به صدای پرنده های شب وقتی همه جا ساکته

    ۴.فکر کردن به آیندم تو جایی دوست دارم و خیالپردازی راجبش

    ۵.خیره شدن به ماه و ستاره ها وقتی میرم تو پلی لیست مورد عداقم

     

     

    بیست و دومین روز : من خوشحالم که این چیزها در این ماه برام اتفاق افتاد :
    ۱. مدرسم تموم شد

    ۲. چنتا بوته ی گل ادریسی دیدم

    ۳. با چن نفر آشنا شدم و با یکیشون صمیمی شدم 

    ۴. با یکی از دوستام دوباره آشتی کردم و دیگه مثل قبل حساس نیستم 

    ۵. صدای شباهنگ مورد علاقمه بیشتر شنیدم (شباهنگ به یه سری پرنده ها میگن که شب میخونن و اسم یه پرنده هم هست) 

    ۶. شبا تونستم زودتر بخاابم( الان شبا حدود ۳و نیم ۴ میخوابم ۷ پا میشم) 

     

     

    بیست و سومین روز : کاری که میخوای انجام بدی تا در یادها بمونه
    کتاب هایی خواهم نوشت 

    نقاشی هایی خواهم کشید

    بقیشم به خودم مربوطه *-*

     

     

    بیست و چهارمین روز : چه کارایی انجام میدی وقتی میخوای از ( از مشکلات و سختی ها ) فرار کنی ؟
    فرار کردن ک کار خوبی نیست ولی واقعیت اینه که هممون فرار میکنیم من بیشتر فرار میکنم تازه و تو این شرایط رسیدگی به گلایی که دارم و گوش کردن ب پلی لیستم خیلی کمک کنندست و البته نوشتن متنایی ک اکثرا از من دیدید

    نشستن تو تراس یا لب پنجره و نگاه کردن به آسمون یا شهر رو هم زیاد انجام میدم  و  خب خوابیدن برای موارد حاد خیلی خوبه 

     

     

     

    بیست و پنجمین روز : فصل مورد علاقت و چرا ؟

    خب من نمیتونم بین پاییز و زمستون یکی رو انتخاب کنم پس هر دوش

    پاییز فصلیه که کلی برگ خوشگل پیدا میکنی و مثل این میمونه ک رو زمین پر سکه های طلاییه و تو یه بچه ی پنج ساله ای من یه دفتر دارم که برگایی که جمع کردم رو به صفحه هاش دوختم و یه برگ بزرگ چنار هم هست ک روش متن آهنگ نوشتم و بارونای قشنگی داره  که به آدم حس خوبی میده....وقتی صبح پا میشی و بوی خاک میاد...با یه ماگ چایی لب پنجره میشینی و بارونو نگاه میکنی و البته پاییز زیباترین غروب و طلوع هارو داره که حتی خوابالو ترین آدمارو هم برای دیدنش بیدار میکنه 

    زمستون هم فصلیه ک خیلی کم دوسش دارن ولی من عاشقشم ...ن بخاطر برفش...برفش هم قشنگه ولی من عاشق سرما و ساکت بودن فضای زمستونیم و آسمون خاکستری که با ابر کاملا پوشیده شده...بارونای شید یهوییش و قندیلای قشنگی که از همه جا آویزونن...با پتو بدی تو تراس و یه مدت هات چاکلت دستت باشهمن به کمتر از ماگ رضایت نمیدم  و به برفی که میزاره نگاه کنی....درختا و زمینی که زیر برف دفن شدن و وای....من عاشق بو و صدای برفم یا مثلا وقتی زیر پات له میشه..آدم برفی و لباسای زمستونی و رخت خواب گرم و تختی که چسبیده به پنجره و تو همیشه منظره بیرونو میبینی 
     

     

     

    بیست و ششمین روز : سبک خوراکی و غذایی مورد علاقت.

    من عاشق فست فود و غذاهای ایتالیاییم و غذاهای ترکی  

     

     

    بیست و هفتمین روز : زندگی کاری ایده آل خودت رو چطوری تصور میکنی ؟

    صبح ساعت ۴ و نیم از خواب پا میشم و از پنجره ی بزرگ کنار تختم منظره ی شهر رو نگاه میکنم (من عاشق آسیای شرقیم) و میرم دوش بگیرم زیر دوش دیه ب شما مربوط نی و بعد خوردن یه صبحانه سبک هودی و جینمو میپوشم گوشی و هنزفریمو بر میدارم و میرم قدم بزنم...وقتی هوا هنوز یکم تاریکه آهنگ losing interest رو میزارم و آروم راه میرم و مردم کمی ک تو خیابونن نگاه میکنم. بعد که هوا روشن تر شد برمیگردم خونم و به ادریسیای توی تراس آب میدم و میرم به اتاق کارم و نقاشیمو که اخراشه تکمیل میکنم

    کتاب های نصفه ای که نوشتم رو به ترتیب میزارم جلو و شروع میکنم به برنامه ریزی برای کامل کردنشون و بعد میرم به جایی ک کار میکنم و  موقع برگشتن از بی ون پیتزا میخرم و تا صب فیلم نگاه میکنم و کتاب میخونم و و و

      

     

    بیست و هشتمین روز : پنج چیزی تو رو سرخوش میکنه ؟
    موفقیت در کنکور 

    گل ادریسی

    آهنگ گوش کردن 

    کتاب خوندن و نوشتن

    نقاشی کشیدن 

     

     

    بیست و نهمین روز : آیا حضور من، در دنیا تغییری ایجاد کرده ؟ 

    حضور هر آدمی توی دنیا موثر چه آن آدم نقش کوچیکی رو به عهده داشته باشه چه بزرگترین نقش ها رو داشته باشه چون ما روی اطرافمون اثر میزاریم مثلا ممکنه یه روز یه مستخدم در اتاق رو خوب جنبنده و به وسیله ی اون از اطلاعات دولت دزدی بشه

     

     

    سی امین روز : به چه کسی شباهت ( از لحاظ ظاهر ) داری ؟ 
    شخصیت اصلی توی فیلم هانا خیلی شبیهمه و اینو توله کولوچم کشف کرد

    تو انیمه ها هم نمیدونم کسایی ک منو دیدن باید بگن 

    تو خانواده شبی هیچیکی نیستم نمد چرا شاید یکم بابام

     

    b

    دانلود موریک

  • ۱۹
  • نظرات [ ۷۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 6 July 21

    شکوفه پانزدهم

     

    تو....شکوفه ی نیلوفر

    در میان مردابی از وهم

    وقتی آخرین نفس هایم را

    زیر توده ای از افکار درهم پیچیده دفن میکردم

    تو را دیدم

    آنسوی خیال

    درست در همان نقطه ای که

    ماه مرداب را بوسید

    تو عزیزم

    در تاریک ترین لحظه ها

    وقتی من گوشه ای از خودم را مرده بودم

    و فساد جسم مریضم

    مرداب را آلوده تر میکرد

    جوانه ی ظریف تو در آغوشم کشید

    تو شکوفه ی نیلوفر آبی

    و درست لحظه ای که فکر میکردم

    پایان آغاز میشود

    زمان را از تپش انداختی

    نیلوفری بدور دست هایم پیچید

    ریه هایم را فشرد

    ثانیه ای چشم هایم بی رنگ شد

    لبخند فراموش شده ام دوباره باز گشت 

    ضربه ی موج های بی جان را 

    بر جسم درحال فروپاشی ام 

    حس کردم 

    تمامم مرگ بود

    هر جزوی که در من بود

    هر عضوی 

    اما آغوش تو 

    جسد بی روحم را 

    سخت فشرد 

    تو عزیز مرداب

    منی که خودم را دفن کرده بودم

    به یکباره به روی آب مرداب آوردی

    نیلوفری در دهانم شکفت

    بخشی از مرداب شدم

    آسمان بر گلبرگ هایم فرو ریخت

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 3 July 21

    فردا کنکور دارم

    آره فردا کنکور دارم و خیلی تحت فشار و استرس شدیدم 

    فقط امیدوارم یه چیز خوب قبول شم و از یسری چیزا فرار کنم

    برعکس بقیه تمام زندگی من ب کنکور وابستس و هیچ راه فراری ندارم 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 1 July 21

    DARKLIGHT


    In the end
    When I was full of hallucination and fear
    When I bloomed like snowdrops
    Somewhere I lost my innocence
    And my childhood...
    Under the tree which I buried my desire and hope
    You called me devil
    But I was an angel with dark ring
    You couldn't realize my darkness
    And my dusky feathers
    I was a black swan
    In the world where people loved white 

  • ۹
  • نظرات [ ۲ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 29 June 21

    تنها شاخه ای ادریسی طلب کرد

    او شاخه ای ادریسی طلب کرد

    با تمام قلبش و روحی که سخت زخمی بود

    شاخه ای ادریسی طلب کرد

    با هرآنچه در لبهایش پرورش میداد

    لبخندی که بسیار شکننده بود

    و چشم هایی که 

    آخرین قطرات زندگی را حمل میکرد

    و دست هایی که مدام درهم می پیچید 

    با آخرین توان درخواست کرد...

     او را دیوانه نامیدند

    و گفتند عقلی برایش نمانده

    او را به آنچه در او نبود متهم

    و هرآنچه که بود را از او دریغ کردند

    با هر کلمه ترکی را 

     در قلبش 

    و هم در حصار چشم هایش حس میکرد

    او تنها شاخه ای ادریسی میخواست...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 28 June 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان