۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

عروسک پارچه ای هرگز زندگی نکرد

میدونی مامان؟ 

تو و بابا هیچوقت نفهمیدین 

که چطور مثل قاتلای حرفه ای که

ردی از کارشون به جا نمی مونه 

دارین منو میکشین 

تو و بابا هیچوقت سعی نکردین منو درک کنین 

فقط خواستین یه پل برای بالارفتن بسازین 

یه بلیط های کلس برای پز دادن 

و یه مترسک برای خالی کردن عقده هاتون 

مامان...من خستم...دارم جون میدم...ولی نفس می کشم

مامان من نابود شدم

یه مشت خاکستر

شنیدم که دکتر به یکی میگفت اگر افسردگیم همینطور ادامه پیدا کنه 

چند وقت دیگه میمیرم

دیگه نمیتونم راه برم...

حرف بزنم...

مامان من دارم درد می کشم

دلم میخواد فقط تموم شه 

من دیگه هیچی نمیخوام مامان

اینو به بابا هم بگو 

من ازتون هیچی نمیخواستم

من فقط میخواستم زندگی کنم

شاد باشم 

مثل بقیه بچه ها بخندم

ولی شما مغزم برا رویاهای کریستالیتون پر کردین

حتی اجازه ندادین ناراحت باشم

و این حجم ناراحتی روی هم تلمبار شد

مامان ....دیگه تو و بابا رو دوست ندارم 

برام پدری نکرد

مادری نکردی مامان

کاش یتیم بودم...شاید زندگیم بهتر بود

بعد از این که منو بخاطر آرزوهام و همجنس گرا بودنم 

کتک زدی و چند سال تخریب کردی ...میدونی چند ساله بستریم؟ 

مامان...بابا...الان که کلی آرامبخش دزدیدم

و دارم دونه دونه میخورمشون 

میخوام یه چیزی بهتون بگم

دوستون دارم

و متاسفم که اون بچه ای که میخواستم نبودم 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Raphael ‌‌
    • Monday 21 June 21

    بنگ

     

    _ امروز چطوری؟ حالت بهتره؟

    +بد؟ خوب؟خوشحالم؟ نمیدونم....میخندم ولی اصلا شبیه شاد بودن نیست 

    _خب این عادیه....درست میشه ولی خودت باید تلاش کنی. تو خودت اومدی اینجا....الان یک سال گذشته، نمیخوای بری؟ 

    +برم؟ کجا؟ برای چی برم؟ برم که بدترم کنن؟ برم که آخرش مثل لهستانی ای که دست هیتلر افتاده تیکه پارم کنن؟برای چی برم وقتی هیچی عادی نیست؟ 

    _پس میخوای چیکار کنی؟ تو حتی نمیخوای خوب شی و کمکی در بارش نمیکنی! 

    +میخوام تمومش کنم ، جوری که انگار هرگز وجود نداشته ، و کسایی ک دیده بودنش هم...اونا خیلی دیر میفهمن که وجود نداره 

    _میخوای....خودکشی کنی؟ 

    +به نوعی ، همه فکر میکنن کشتن جسم وحشتناک ترین و پایان دهنده ترینه...تاحالا دیدی کسی روح و روانشو بکشه؟ این دقیقا چیزیه که اتفاق می افته 

    _اما چرا؟ 

    +امید مثل هروئینه....تو بهش معتاد میشی و بعد که برای همیشه از دستش میدی از شدت درد خماری میمیری....

    تلاش کردن مثل ساخت قایق برای روزای طوفانیه...وقتی تلاش نکنی غرق میشی و میمیری...

    بودن کلی آدم خوب دورت و دوست...مثل غذا خوردنه...غذا که نخوری میمیری....

    من خیلی وقته که بار ها مردم دکتر...دیوارای این آسایشگاه بی خطر تر از موجوداتین که اون بیرونه...وقتی جسمم نمیمیره ترجیح میدم توی این قوطی سفید روحمو بکشم...

    _اما با مردن روحت چیزی عوض نمیشه! 

    +میدونی؟ عصب درد روحم هنوز کار میکنه و از بین نمیره...باید روحمو خاموش کنم مثل شمعی که تا الان فقط سوزوند 

    دکتر...مراقب این خودکشیای خاموش باش چون نمیشه به سادگی جلوشونو گرفت....و هروقت یه دختر بچه رو دیدی که چشماش کدر شده بود نگرانش شو...از من خیلی وقته گذشته...

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 19 June 21

    جهت آزار+کلا کامنتارو باز کردم

    های گایز 

    چطورین؟

    از الان هشدار میدم

    نرین ادامه 

    نرو بدبخت!

    نزنننننننن

    نرووووووووووو

    خودت خواستی🚬

  • ۸
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 18 June 21

    For my blue berry

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Raphael ‌‌
    • Thursday 17 June 21

    هیچکس

    آخرین ذرات بودنش را 

    خرج بال هایش کرد 

    نه برای نشان دادن قدرت

    برای پرواز

    شیطانی که بهشت میخواست

    پایانی سریع و رنگی

    افسوس

    بال هایش را چیدید

    او را سیاه نامیدید 

    و چشم های اشک آلودش را 

    از جای در آوردید

    اما

    او بی گناه بود

    مبهوت به هیچ خیره شد

    شاید هم در خیال یا توهمی از تصویر

    اولین قطره چکید

    لبهایش را تا بناگوش بریدید 

    تا وجدان خودتان را خاموش کنید

    با وهم و رویای بال هایش

    بر لبه ی ساختمان رویاهایش ایستاد

    و پرید

    افسوس زمین انگار

    عاشقش بود که در آغوشش کشید

     

    #بداهه

    ۶ دقیقه

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Wednesday 16 June 21

    دیگری+وب

     

     

    صبح با بدن درد شدیدی از خواب بیدار شد ، ظاهرا تمام شب رو نشسته روبروی شومینه خوابش برده بود و انگار از آخرین شعله های آتیش مدت زیادی گذشته بود استخوناش طوری درد میکردن که انگار ساعت های زیادی رو روی زمین سرد باغ گذرونده ، هوای گرگ و میش صبحگاهی نور کمی رو وارد خونه میکرد و تنها باعث درخشش گلدون ادریسی روی میز میشد.

    از جاش بلند شد و آهسته به سمت آینه ای که روبروی پنجره و کنج دیوار بود رفت و به چهره ی بی روح و پوست کدرش نگاه کرد. از آخرین باری که  بدون تظاهر لبخند زده بود چند سالی می گذشت و کم کم داشت حسش رو فراموش میکرد ، به آینه خیره شد و سعی کرد لبخند بزنه ، سعی کرد و سعی کرد و در آخر تنها کج بودن لبهاش نصیبش شد. آهی کشید و دستش رو توی موهاش فرو کرد و با تماس نوک انگشتهاش با شاخه ای اون رو از موهاش بیرون کشید و با تعجب بهش خیره شد ، اهمیتی نداد و از آینه به پنجره نگاه کرد ، آسمونی که کم کم از آبی به نارنجی تغییر رنگ میداد و خورشیدی که آروم آروم بالا می اومد. تنها چیزی که باعث میشد حس بهتری از زندگیه پر خلاءش بگیره غروب و طلوع خورشیدی بود که انگار هرروز بی رحمانه کمرنگ میشد

    به گلدون ادریسیش نگاه کرد اما...گلدون بجای ادریسی آبی با هیگانبانای سرخ تزیین شده بود! 

    وحشت زده به عقب برگشت و به گلدون نگاه کرد اما تنها آبیه ادریسی چشم هاشو پر کرد ، دوباره به آینه نگاه کرد و با دیدن دوباره ی ادریسی ها فکر کرد هیگانبانا ها خیالی بیش نبودن. دستی به پیشونیش کشید و با نفس عمیقی برگشت تا به سمت در بره که دید سایه ای پشت دیوار پنهان شد. ترسیده به اون سمت نگاه کرد اما هیچی ندید ، چشم هاشو بهم فشار داد و به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و سرو روی میز گذاشت و سعی کرد آرامششو بدست بیاره، مث همیشه فشار عصبی لحظه ای باعث شده بود پاهاش سست بشه و مجبور بشه جایی بشینه.  با به یاد آوردن چیزی سرش رو به لبه ی میز نزدیک کرد و سوزشی که باعث بیدار شدنش شده بود رو بیاد آورد

    از جای خالیه بین بدنش و میز میز به تتوی روی مچ دستش خیره شد. 

    سرشو که بلند کرد ، روی میز با هیگانبانای پرپر پوشیده شده بود 

     

     

    پ.ن.

    خب این تتوی جدیدیه که روی مچ دستش  تشکیل شده

    سوال اینجاست که این تتو چه مفهومی داره؟ و چرا ادریسی به هیگانبانا تبدیل شد؟ 

    ...

    ببخشید دیر نوشتمش 


    دانلود ویدیو

     

    پ.ن. نمیخواستم وبو کلا باز کنم برای هیچوقت...کلا میخواستم بسته باشه یا کامنتارو کلا ببندم ولی سیا گفت بخاطر من باز کرد وبشو روم نشد بسته نگه دارم -_-:

    از اونجایی ک ب پست هام اهمیتی نمیدین فک  نکنم فرقی داشته باشه براتون باز یا بسته بودن وب ^^

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 15 June 21

    معرفی

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 12 June 21

    تو میروی

    حسی شبیه مرگ گره ام میزند

    و من شبیه تلاطم موج های پریشان 

    به زیرِ خواب میروم

    و در واپسین ثانیه ها

     ستاره ام سقوط میکند 

    گردش در چشمانم فرو میرود

    روحم را زخمی میکند

    و من به زیرِ خواب میروم

    و درست در لحظه ای که

    بر دستان مرگ 

    بوسه میزنم

    وهم نفسی میگیرد

    اشک لبخندی میزند

    و امید در خفا

     به دار آویخته میشود

    سر قاصدک ها را بریده اند

    مرا به چه وعده می دهی؟ 

    درخت سروی که 

    به آن زنجیرم میکنی

    خیلی وقت است پوسیده

    امیدت را به من نده

    دست های من از بند تهیست

    ناگهان دیدی امیدت پر کشید

    و من تنها نگاه کردم

    زمزمه ی ساعت شنی

    چه آویخته به سرما می تراود 

    انگار 

    از خاطرات گذر نکرده 

    شاید هم من دیگر 

    خمار خاطرات نیستم

    و تو چه سنگین میروی 

    میروی و ترک میکنی

    ترک میکنی و ترک میکنم

    فرقمان اینجاست

    تو مرا ترک میکنی

    من اما روحم را

    زنده ای که مردگی میکند

    مانند راهبه ای که

    با شیطان چای مینوشد

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Raphael ‌‌
    • Saturday 12 June 21

    HAPPY PRIDE MONTH

    nullخب...خیلی وقت نداشتم برای اماده کردن این پستnull

    nullاما خب سعیمو کردمnull

    nullمیخواستم به همه‌ی ال جی بی تی های عزیز تبریک بگمnull

    nullو بگم دوسشون دارم null

    nullپراید دی همه هپی مپیnull

     

    دانلود ویدیو

  • ۶
  • نظرات [ ۷ ]
    • Raphael ‌‌
    • Friday 11 June 21

    شب های کدر

    گاهی در آسمان غرق میشوی

    آنقدر که 

    فاصله گرفتن پاهایت را از زمین حس میکنی

    آنقدر ک سرگیجه قالب میشود 

    زمین میخوری

    چشم میددوزی به زنجیر هایی که

    تو را به زمین

    پابند میکنند

    به آسمان می نگری

    لبخندی ک میزنی

    از هر اشکی غم انگیز تر میبارد

    نفس هایت سنگین میشود

    ابری نیست اما

    آسمان در غبار و مهی غرق شده که 

    لبخندت را عمیق تر میکند

    میخندی

    ستاره هایی که میرقصند 

    و رنگ هایی که در آسمان موج میزند

    درست مثل زمانی ست که

    با اشک به آسمان زل میزدی...

     

    .

    .

  • ۸
  • نظرات [ ۰ ]
    • Raphael ‌‌
    • Tuesday 8 June 21
    طی یک حادثه آتش سوزی آسایشگاه روانی باغ بهشت آتش گرفت اما تمام بیماران نجات پیدا کردند ، جز یکی!
    او را زیر درخت ویستریا دفن کردند
    اما روح او هنوز در آسایشگاه پرسه میزند. دختری با موهای بلند که بین ادریسی ها نشسته یا در اتاق ها قدم می زند
    گفته میشود روی قبر او ادریسی های آبی ای روییدند بی آنکه از قبل در آن جا گلی کاشته شده باشد
    و همیشه در حیاط و اتاق های آسایشگاه گل هایی میشکفد که مشخص نیست از کجا می آیند

    نویسندگان