آلیس عزیز

اینگونه به نظر می آید انگار

آخرین ستاره ها هم در حال سقوطند 

انگار هر آنچه باقی بود رفته

آرزو میکردم کاش هوا بارانی بود

تا حداقل بتوانم بگویم باران اشک هایم را محو میکند

اما حتی اشکی نیست که محو شود

یا بارانی که ببارد 

کاش میتوانستم

 احساساتی از خود نشان دهم 

قطره ای ، خراشی ، بریدگی ای 

اما انگار هر تکه را گم کرده ام 

آلیس عزیز 

دیگر توان درک کردن خودم را ندارم 

انگار در مه فرو رفته ام

یا آینه ام کدر شده

انگار خودم را در باغ ادریسی گم کرده ام 

زمانی که بدنبال تو میدویدم 

یا حداقل توهم وجودت 

ضعیف تر شده ام

جسمم تحلیل میرود

و مغزم در زندگی نباتی به سر میبرد

حساسیتم نسبت به کلمات دارد نابودم میکند

میترسم حرف بزنم ، میترسم حرف بزنند 

آلیس

پایان مانند سایه ای شوم بر سرم افتاده 

او را میبینم

که گوشه ای از اتاق به من خیره شده ، چای مینوشد

خیره به هم نگاه میکنیم

لبخند میزند

وحشت میکنم...

 

دوستدار تو

یک از دست رفته